۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

تهران من؛ امروز

امروز با سر بانداژ شده در سطح تهران تردد میکردم، نگاه عابرین پیاده برام اتفاق خیلی جالبی بود، آدم هایی که تا دیروز بی تفاوت از کنارم رد میشدن، امروز بدون پروا بهم زول زده بودن، در شهری که آدم هاش معمولن ابا دارن از ایجاد ارتباط کلامی و نگاهی با غریبه ها، امروز حتا به من راه میدادن که از خیابون رد بشم!!! کمی که گذشت احساس کردم این نگاه ها برای من که به مطالعه بازخورد های مردم علاقه دارم جذابه، و الّا همین نگاه ها هزاران معلول رو خونه نشین کرده، همین نگاه ها هزاران فعالیت شهری و تاتر خیابونی رو به فنا برده! 
همین نگاه ها، همین طرز تفکر ها که صرفن به دلیل تفاوت یک فرد یا یک حرکت با *ما* دلیل شده که *ما* به خودمون اجازه بدیم ترحم و تحقیر آمیز زول بزنیم به آدم ها...
در نگاهی کلی تر همین نگاه ها موجب شده جامعه و حکومت ایران غیر از تفکر خودش رو پذیرا نباشه، موجب شده همه زنان سرزمین ما مجبور به داشتن حجاب باشند، چون اگر مخالف من(ما) عمل کنند مستحق نگاه ما هستند... نگاه رو در منظری کلی تر به معنی برخورد و اظهار نظر من و خودتون بدونید!
همین رفتار های اجتماعیه ماها موجب شده در سطح شهر همیشه بی ادبی ها و گستاخی هایی بین مومنین و غیر مومنین جامعه شکل بگیره! همین که هیچکودوم تحمل غیر از خودمون رو نمیکنم و در این مهم کاملن هم طرف و رفتارش رو مقصر میدونیم...

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

امشب تقیه کردم

امشب تو یه جمعی داشتم میگفتم "کودوم خدا؟ خدا کجاس؟ این همه سال خدا خدا کردیم که چی؟ خدا فقط همون موجود برتره؟ خدا فقط غول چراغ جادوعه که آرزوهامون رو برآورده کنه؟ خدا رو میخایم چیکار؟ به چه دردمون میخوره؟ غیر ازینه که فقط میخایم به لحاظ روحی خودمون رو ارضا کنیم؟ خب اینو که روانشناسا با کارای دیگه هم میتونن برامون بکنن، خدا غیر از کمبود هامونه؟ " همینطوری داشتم ادامه میدادم که چشمم افتاد به مامانم که داشت لبش رو گاز میگیرفت و زیر لب میگفت "استغفرلا" ، هیچی دیگه، دیدم ارزش حرص خوردن مامانم رو نداره، قطع سخن کردم و احساسم این بود که برم درم رو بزارم ، تقیه همینه، همین نگه داری از دل مامانم...

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

یک خاطره قدیمیه مشترک خیلی ها

ساعت 9:23:  مامان من میرم دانشگا

ساعت 11:42: عزیزم بریم درکه ناهار؟

ساعت 14:17: صبر کن زنگ بزنم خونه مطمئن شم

ساعت 14:37: بریم تو اتاق

ساعت 16:04: گلم؛ یکم نگرانم، بریم دیگه

ساعت 17:11: الو،دارم میام خونه، گل سر؟ نه والا!!! این حرفا چیه مامان؟

ساعت 17:13: الو، عزیزم گل سرت رو جا گذاشتی؟ اه...، خاک بر سرت کنن، چرا بد حرف میزنم؟ تازه میگی چرا؟! 

ساعت17:15: الو، علی کجایی؟ ریدم حاجی، بد ریدم، مهسا گل سرش رو تو اتاقم جا گذاشته، مامانم هم دیده، چه غلطی بکنم حالا؟

 ساعت 18:22: ای بابا، مادر من میگم بیرون بهمون گیر میدادن، فقد اومده بودیم باهم حرف بزنیم به خدا...

ساعت 20:43: الو، بیا دنبالم، مامانم سوییچ رو ازم گرفته، ماشین ندارم

ساعت 22:17: داداش، دو نخ بهمن کوچیک بده، چقد میشه؟

ساعت 23:23: منو بزار خونه، باس برم یه گهی بخورم دیگه به هر حال

ساعت 00:51: باشه، باشه، اصن من گه خوردم، حالا چیکار کنم؟ باشه، اه، گفتم باشه دیگه، بهم میزنم...

ساعت 01:05: عزیزم من خیلی خسته م، دیگه جون توضیح دادن واسه تو رو ندارم، فقد ... خب چی کار کنم؟ گندیه که خودت زدی... حالا ولش کن، گذشته دیگه، باشه... ممکنه یه مدت نتونیم همو ببینیم، ... ای بابا، تورو خدا بسه، واسه منم سخته خب... باشه... قول میدم! منم دوسِت دارم، فلن ...






۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

هفتم دسامبر دو هزار و دوازده

مامان بابا اتاق بغلی نشستن، تلویزیون میبینن و روزنامه میخونن، من اینجا نشستم و دلم برای کنج عزلت خودم اونور دنیا بعد از حدود سه هفته تنگ شد، و من چه میدانم که دردم چیست؟ و تو چه میدانی که دردم کجاست؟

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

دوم دسامبر دو هزار و دوازده

احساسم اینه که در عصر ما آیه "لکم دینکم ولیدین" بعضی اوقات فراموش میشه، چه کاریه که به کار همدیگه کار دارید؟ چه کاریه که همدیگر رو نقد میکنید؟ آیا فکر میکنید شما از دیگران بیشتر میفهمید و درک میکنید؟ آیا فکر میکنید شما با دیگران فرقی دارید؟ آیا در اصول الدین "عدالت" وجود ندارد که بین تفکر خود و تفکر دیگران فرق قایل میشید؟ به هم دیگر سلام کنید،همین بس است، بحث شرایط دارد، قوانین دارد، فقد برای خودتون فکر کنید، شما مسئول بقیه نیستید...

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

هجدهم نوامبر دو هزار و دوازده میلادی

بنده در چه وضعی هستم؟
بنده فردا ظهر آخرین امتاحانم رو دارم، در حالی که هنوز لای کتابم رو باز نکردم، حدود 4 یا 5 پروژه و تحقیق ناتموم این ترمم رو هم حد اکثر تا پس فردا باید تحویل بدم، چرا پس فردا؟ چون 4 شنبه بلیط دارم به سمت وطن، و هنوز پول بلیط رو هم ندادم، باس فردا اون رو هم انجام بدم، پول برق رو هم دو ماهه ندادم، پول اجاره خونه ماه دیگه رو هم باس بریزم، سوال اینه که در چه وضعی هستم، حدود شیش ماهه اتاقم رو تمیز نکردم که عکس قسمت هاییش رو در زیر براتون میذارم، بالای 4 ماهه چندین سوسکه مرده گوشه های اتاق جسدشون باقی مونده، چمدونم رو اوردم تو اتاق اما چمدون میبینم استرس میگیرم، هاردم رو باید خالی بکنم تو هارد اکسترنالم و کلی سریال و فیلم که خاهرم و دوستانم سفارش دادن که براشون دانلود کنم ببرم و من هنوز شروع نکردم و احتمال دانلود این حجم بیشتر از 3 روز طول میکشه، سوغاتی هنوز نخریدم و باید برم تا یه شهره دیگه برای سوغاتی و این حرفا!
یخچالم رو باس خالی کنم و محتویاتش رو بین دوستان پخش کنم برای امور خیریه دانشجویی، فردا بعد از امتاحان یه مصاحبه کاری دارم که ممکنه تا شب طول بکشه و من وختش رو واقعن ندارم، اما خب بدون کار کردن هم که نمیشه زندگی کرد!!! علی ایحال کلیدای خونه رو گم کردم، باس تو این هاگیر واگیر برم کلید جدید هم بزنم، اتاقم هم پر از مورچه شده، از پریروز صبح که عسل خوردم، بشقابش رو نشستم مورچه ها عروسی گرفتن، حالا چرا اینا رو دارم میگم؟ برای ثبت در تاریخ، برای سال دیگه این موقع وختی که اینارو خوندم و دیدم همچنان همینقدر شلخته و بی صاحاب زدگیم بدونم که خیلی خرم!
بعله، با تچکر

پ.ن: در پایان نگارنده شک نداره یه سری کارهای مهم یادش رفته!

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

تهران و کوچه هایش یادآور غرور است

مامانم بهم یکی از شیرین ترین اولتیماتوم های عمرم رو داد، قبلنا میگفت "تا فیلان روز میری پول قبضارو پرداخت میکنی تا چوب تو مقعدت نکردم" بعده ها میگفت "از شنبه با کلنگ میزنم تو سرت اگه بخای دانشگا رو بپیچونی" بعد تر ها با داد میگفت "همین امشب با این دختره آشغال همه چی رو تموم میکنی، اسمشم نمیخام بشنوم" بعد تر تر ها میگفت "یه نخ دیگه سیگار دستت ببینم من میدونم و تو"  و امشب مامانم اولتیماتوم داد "تا هفته دیگه پا میشی میای خونه" و چه اولتیماتوم خوشمزه ای...
 مامانم به سنت هر ساله ی خونه، هفتم یا هشتم ماه محرم مراسم داره، این اولتیماتوم از سر خر حمالیای مراسم مامان هست، خیلی شیرینه، اولتیماتوم برگشتن به خونه بعد از نزدیک به یه سال، هعی، دلم قنج میره وقتی بهش فک میکنم، گفتم کسی هم دنبالم نیاد، خودم تاکسی میگیرم، اما شاید هم بیان، خلاصه غرق شدم تو افکارم
یاد ترافیک چمران افتادم، ترافیک صدر، بعد فک کردم کل راه رو میخابم احتمالن، به صدر که برسیم راننده هه بیدارم میکنه میگه داداش کجا برم؟ 
من یهو چشمم رو باز میکنم میبینم "عه، اینجا کجاست؟" میگه "صدریم دیگه، گفتی بیام صدر آدرس میدی" میگم "صدر؟ این پله چیه پس؟" میگه "داداش خیلی وخته نبودیا، دارن دو طبقه ش می کنن" میگم "آهان؛ آره، والا پارسال از کاوه میرفتیم، نه، صبر کن، از کامرانیه هم راه داره، اوه نه، کامرانیه خروجیش اونوره بزرگراهه، همین کاوه رو بپیچ" انگار کن که وافعن دارم به تاکسیه آدرس میدم، همه کوچه پس کوچه ها زنده از جلو چشمم داره رد میشه، وای که فک کردن بهشون هم لذت داره، فک کن بعد از یه سال زنگ در خونه رو بزنم، وااااای (جمع شدن اشک در چشم نویسنده و به روی خود نیاوردن ها)
کلیدم رو همین پریروز گم کردم، کل جا کلیدیم رو، بعده این همه مدت کلید خونه هنوز توش بود، یکی دوبار اومدم در بیارم، اما کار سختی بود، بیخیال شدم!
القصه که تهران شب از تو دور است، تهران همیشه نور است، تهران و کوچه هایش یادآور غرور است

۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

از ماست که برماست

از عواملی که موجب فرق بین جوامع دیکتاتور پرور و غیر دیکتاتور پرور میشه، میشه به عضویت جامعه در گروه های اجتماعی مختلف اشاره کرد. در جامعه ما اکثرن عضو سه الی چهار گروه اجتماعی کوچیک هستم، گروه اول گروه کوچم خونواده هست، گروه دوم گروه کوچک دوستان نزدیکمون، گروه سوم گروه کمی گنده تر دوستان دیگرمون و گروه آخر رو همکاران سر کارمون تشکیل میدن که بنا به بزرگی و کوچکی گروه کاریمون موجب شاخص شدن میزان اهمیت کاری که در حال انجامش هستیم میشه.
شاید بشه گفت به همین دلیل هست که گروه اجتماعی دانشجو بودن موجب شده که دانشجو ها عضوهای اکتیو تری در جوامع باشن، چون دانشجو ها ضمن داشتن تعداد بیشتر و بزرگتری گروه دوستانه، گروه های تخصصی رشته خودشون رو دارن، حتا بعضن در گروه اجتماعی مجله دانشگاهشون عضون، و در کشور خودمون در دانشگاه ها گروه های اجتماعی بسیج و انجمن اسلامی داریم که خب پر واضح هست تاثیراتشون به روند کاری و اجتماعی و سیاسی کشور.
بعد از دانشجو ها میبینیم که افراد هنرمند افراد اکتیو تری در جامعه هستن و این هم میتونه به خاطر عضویتشون در گروه های اجتماعی بیشتر باشه، مثل گروه تاتر یا گروه نوازندگی و ازین دست مسایل، و همونطور که شاهدیم در اشل بزرگتر گروه خانه سینما و غیره...
اما متاسفانه مردم جامعه ما نه تنها تلاشی برای عضویت در گروه های مختلف من جمله گروه های خیریه و گروه های همسایه ها و گروه های ورزشی یا غیره نمی کنند، بلکه حتا به علت نداشتن اطلاعات و تمرین کافی دلیلی هم برای این عضویت ها نمیبینن.
همونطور که همه در مدرسه و دانشگاه و سر کار یاد گرفتیم، هیچ کاری بدون تلاش و تمرین به دست نمیاد، ما باید تمرین کنیم کار گروهی و عضویت در گروه های اجتماعی رو و چه جایی بهتر از همین جوامع مجازی که تمرینشون کنیم؟ کارهای تمرینی معمولن نتیجه ندارند، و همونطور که اسمشون هست صرفن تمرین هستند، در دانشگاه وقتی به یک دانشجوی معماری میگن یه مرکز خریدی که موجود هست رو دوباره طراحی کن، مسلمن همه میدونن که طراحیش ساخته نخاهد شد اما صرفن به این دلیل این کار بیهوده رو میکنه که تمرین کرده باشه، که یاد بگیره!
وقتی پیشنهادی میشه مبنی بر قرار دادن عکس یک زندانی سیاسی به جای پروفایل پیکچر هاتون همه میدونیم که کمکی به اون زندانی سیاسی با این کار نمی کنیم، اما این یک تمرین هست، تمرین کار گروهی کردن، تمرین گروه پذیر شدن، تمرین همراه شدن، تمرین یکدست شدن ...
بنابراین انقدر برای پیچوندن همراه شدنتون بهونه نیارید که چه فایده داره، من دوست ندارم، من نمیپسندم و ...
منم تمارین سخت قبل از امتاحانتم رو اصن نمیپسندم، اما راه چاره خاصی هم غیر از تمرین کردن برای قبولی در امتاحانتم نمی بینم...
انقدر غر نزنید برای عضو نبودن و همراه نبودن هاتون...
یکم دست به دست هم بدیم، تمرین کنیم، همین تمرین های بی خطر رو تمرین کنیم...
پاینده باشید

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

گودر

موندم با تایتل "سالگرد گودر" شروع کنم یا با "گودر که بود و چه کرد؟"، مع الوصف در ساگرد گوگل بنا دارم کمی دم بگشایم، برای دوستانی که با با گودر آشنایی ندارند عرض میکنم که گودر جامعه مجازی فارسی زبانان وبلاگ نویس و وبلاگ خوان در گوگل ریدر بود، و شباهتی به مابقی جوامع مجازی فارسی زبانان نداشت، آدم هایی با نام های مستعار دور هم جمع شده بودند و جای خاله زنک بازی ها و عوام بازی های فیس بوکی به هم یاد میدادند و از هم یاد میگرفتند زندگی کردن رو.
گودر از بین رفت، اما گودری گودر های جدید ساخت، گودری های پلاس، گودری های توعیتر، گودری های چیتوزیا و اخیرن گودری های گودر پسر. گودری یاد گرفته که یاد بدهد، هرجا میرود آن جا را نوت محور میکند، حرف میزند، از زندگی میگوید، گودری به جای کپی، تولید میکند. گودری خط میدهد، گودری مینیمال نویسی را باب کرد، گودری مملکته داریم را ساخت، گودری پ نه پ را ساخت، گودری خخخخ گفتن را در کامنت ها و نوت ها یاد داد، گودری به فارسی زبانان کپی رایت را هجی کرد، گفت اگر از نوتی یا مطلبی خوشت آمد، دور از جون گاو کپی پیست نکن، شیر کن، منبع بزن، حرف مفت نزن، برای خودت و دیگران ارزش قایل شو.
گودری فقد در دنیای مجازی مشغول نبود، آدم هایی بودند از جنس خود مردم، شاید کمی حواس جمع تر، نخبه تر، گودری جنبش بود و در جنبش ها حضور داشت، گودری در تاریخ معاصر ایران هم نقش دارد، در جنبش زنان، در همین جنبش سبز خودمان کم نبودند گودری ها، گودری هنوزم هست، همه جا، رشد کرده، بزرگ شده، بیشتر یاد داده، بیشتر یاد گرفته.
پر بی راه نیست که گودری را مرام بدانیم، و در نگاهی کلی تر با توجه به فلسفه مذاهب و آیین ها که برای روشنگری و پیامبری جوامع هستند، گودر را آیین بنامیم، آیینی که میگوید هرچه هستی باش، خاه مسلمان، خاه نصرانی، خاه کلیمی و خاه هرچه که خاستی،واقعیت را دیدی و حق را گفتی و ژرف خاندی و ژرف اندیشیدی گودری هستی، در مسلک هستی،توفیری نمیکند که در مجامع مجازی گودری حاضر باشی، همینکه مرام گودری را حفظ کنی، همینکه فرهنگ والا را ارج نهی، همین که اسیر عوام نگری نشوی، همین که جای کپی، تولید کنی، همین بس است.
گودری ای ندیدم که از بسته شدن گودر ناراحت نباشد، اما خب گودر اگر بسته نمیشد شاید فراگیر نمیشد، همینکه امروز جای یک گودر، چندین گودر داریم، همینکه امروز مرام گودری را هرچند با اسم های دیگه در خیلی از پیج های فیس بوکی میبینیم، همین بس است، این که نوت های من و تو را همچنان میدزند، خب بدزند، من و تو مینویسیم که یاد بگیرند، که فرهنگ بگیرند، چه بهتر که بیشتر پخش شود، بیشتر بخانند.
در پایان جا دارد یادی بکنیم از پات والیانت کبیر و دیگر غایبان/غیب شدندگان گودری.

۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

و ابی همچنان ادامه میده: هیچ تنها و غریبی طاقت غربت چشماتو نداره

من: میدونستی من و تو تهش با هم ازدواج میکنیم؟
د.ص: تهش یعنی کی؟
من: تهش یعنی وختی بزرگ شدیم
د.ص: پس چرا دعوتم نمی کنی ببریم بهم شام بدی؟
من: خب شام بدم باس بکنمت
د.ص: کثافت
من: پولشو دادم خب
د.ص: شما پسرا همتون آشغالین
وید رو از دستش میگیرم و میگم: ولی جدی به روز باهم ازدواج میکنیم
د.ص: تو بیای خاستگاریم مامان بابام نه نمیگن
من: تو چی؟
د.ص: منم نه نمیگم، ازدواج میکنیم بعد برمیگردیم همین جا تو میری پی کار خودت، منم پی کار خودم
دود رو میدم بیرون
من: یعنی من میشم عروسک خیمه شب بازیت برای راحت شدن از دست مامان بابات؟
د.ص: همین یه کارم ازت بر نمیاد آخه، بدش من اون لامصبُ
من: من بخام بگیرمت واقعی میخام
د.ص: خب بعدش هم واقعی بهم خیانت میکنی، من و تو که نمیتونیم بیشتر از چند ماه با کسی بمونیم
من: برای همین الان نمیام خاستگاریت
د.ص: خفه شو آشغال، خفه شو کثافت، خفه شو دیوث، میدونستی ننه م بهم اولتیماتوم سه ماهه داده که برگردم ازدواج کنم؟
من: خب بر نگرد
نگاه عاقل اندر سفیه ش میخورتم، چقد حس خوبیه کنارمه، هرچقد هم که زخم خورده و ناراحت باشه
من: خاستگار آخرت چی شد؟
د.ص: گفتم نمیخامش، بابام داد زد هنوز تو فکر اون پسره بی همه چیزی، بعد هم همه چی بهم ریخت، یه جورایی زندانی شده بودم، تا بقالی میخاستم برم مامانم باهام میومد، میدونی چیه؟ من دیگه بر نمیگردم تو اون خراب شده
من: میدونی چنتا بدبخت دیگه گیر مامان باباهاشونن اونجا؟ برو خدارو شکر کن لاقل میتونی بیای بیرون نفس بکشی
یه پوک محکم میزنم
د.ص: برو زودتر هرزه گیات رو تموم کن که منو بگیری، خیلی خسته شدم
من: جدی میخای به مامانم بگم میخامت؟
د.ص: خب تو که جدی منو نمیخای به هرحال
من: خب همون نقشه تو رو اجرا میکنیم، من میگیرمت، بعد تو نفس میکشی، بعد هم هرکس میره پی کارش، سالی یه بار هم باهمدیگه میریم ایران، ادای زوجای زرنگ و بامزه و خوشحال رو هم در میاریم
د.ص: جنسش خوب بوده، گرفتت
من: دلم برات تنگ شده بود
سرشو میزاره رو شونم
د.ص: منم
سرشو میارم بالا ببوسمش
نگام میکنه ودستم رو میزنه کنار با تلخند میگه: هر موقع بزرگ شدی بوسم کن

پ.ن: د.ص مخفف دوست صمیمی هست

۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

اسامی و شخصیت ها کاملن حقیقی هستند

ساعت 1:01 بامداد، واشنگتن-آمریکا: روزنامه نگاری داخل بار نشسته است و فکر میکند اشتباه بزرگی بود جانبداری از کارناوال انتخاباتی رامنی، سعی میکند با قولوپ های مارگاریتایش شب را صبح کند

ساعت 1:04 بامداد، جاکارتا-اندونزی: مدیرکل امور اجتماعی وزارت دارایی در حالی که مسواک میزند تصمیم میگیرد دست وزیر را برای رانت خواری باز تر کند، میداند که وزیر اگر رییس دولت شود، میتواند خود را وزیر کند.

ساعت 1:05 بامداد، مسکو-روسیه: راننده ریاست جمهوری داخل محوطه کاخ کرملین سیگارش را دود میکند و با خود میگوید حتا اگر مخالفین پوتین هم رای می آوردند من از شغلم تکون نمیخوردم و این چقدر خوب است که من از پوتین امنیت شغلیه بیشتری دارم،  هندزفری بیسیم تقی تقی میکند و محافظ شخصیه رییس جمهور دستور میدهد ماشین ها را آماده کنید.

ساعت 1:08 بامداد، بوینس آیرس-آرژانتین: آنتونیو دِلا روآ، پسر رییس جمهور سابق کشور، قلتی میزند و به معشوقه ش که خابیده است نگاه میکند، به حرف صبح همکارش فکر میکند که گفته بود شکیرا دراین شرایط چهره بهتری در جهت رای آوردن برای مجلس سال آینده میتوانست باشد، برای خود توجیه میکند که خودم هم دلم براش تنگ شده

ساعت 1:18 بامداد، تریپولی-لیبی: دوست صمیمی دبیر حزب التحریر که همزمان پسرخاله دبیر حزب، معاون مالی حزب و تئوریسین حزب هم هست در فرودگاه برای دبیر حزب که از پاریس برگشته است دست تکان میدهد و فکر میکند همسر فرانسوی پسرخاله ش اگر به جراید درز کند حزب شکست سختی خاهد خورد.

ساعت 1:22 بامداد، تهران-ایران: حجت الاسلام فیلانی،نماینده مردم ابرکوه در مجلس، درحالی تلفن را با پسرش که در لندن دانشجو هست قطع میکند که میداند به دلیل ترس از حرکت موج وارانه قسمت هایی از بدنه سپاه که احتمال کودتای نظامی در ماه های آتی را قوی میکند باید راه فراری برای خود و خونواده اش فراهم کند.

۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

یک جهان سومی

امروز تولد دختر داییمه که ده روز از خودم بزرگتره، خونوادگی زیادی غرب زده هستن ، فارسی هم بلد نیستن حتا ، اون یه ور دنیا امسال ازدواج کرد، برام ایمیل زد و دعوتم کرد و گفت واقعن دوس داشتم پیشمون بودی، منم زدم به سفارت مربوطه بگو ویزام رو بده من با کله میام! خلاصه خیلی زود ازدواج کرد، اون مسلمون نبود، من مسلمون بودم،  بعد مسلمون شده، بعد من روی برگردان شدم از دین، تولدش رو که تبریک گفتم، انقدر با انشالاه و ماشالاه و تشکر از خدا برای یه سال بزرگتر شدنش جواب داد که نفس عمیقی کشیدم برای ادامه این ده روز تا تولدم!

شاید ناراحتیم ازینه که امسال تولدم هیشکی از خونواده م کنارم نیست، دوستام هم احتمالن خبر ندارن که تولدمه، دوست خاصی هم آخه ندارم در این برهه که نزدیکم باشه، اسمشه خاهرم و شوهرش و خاهر زاده م پیشم هستن، اما هر دفعه سر عید و تولد و مسایلی ازین دست که میشه میرن از پیشم.

 خلاصه من در 24 سالگی شاید تقریبن با برنامه ترین سال زندگیم باشه و موفق هم توش باشم اما ناراحتم که زندگی ادامه داره، دختر داییم در یه کشور توسعه یافته در همین سن، خدا باور شده، دیندار شده، ازدواج کرده و امید به زندگیش افزایش پیدا کرده، این در حالیه که نصفه اطلاعات و سواد من رو نداره و هیچ مدرکی نگرفته و هیچ دغدغه ای هم نداره که بگیره و نیازی هم به دغدغه مندی نداره!

اما خب من پاسپورتم مث اون نیست، برای همین باید آدم موفقی باشم، چاره ای نیست، کلن بی چاره گی ست، همه چیز "باید" داره، باید درس بخونی، باید خاص بشی، باید موفق بشی، چون تو اهل فلان کشور جهان سومی! و برای فرار فقد همین راه رو داری...

پ.ن: اصن شاید اسم وبلاگم رو کردم یک جهان سومی، یک عقب مانده، یک "بایدی"، یکی که مجبور ست، همواره زور بالای سرش هست، یکی که از کشور خودش رونده شده، یکی که همینیه که هست... یه منجلابی، یه جهان سومی

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

کلیشه زندگی ادامه دارد ...

ساعت 20:00، لندن-انگلستان: دانشجویی در آندِرگراوند(مترو) تلو تلو میخورد، فکر میکند ساعتی 3 پوند برای اون همه ظرف خیلی بی انصافیست، پسربچه ای سیاه پوست وارد مترو میشود

ساعت 20:07، سائوپائولو-برزیل: پسر بچه ای 10 ساله توپ را زیر پای خود نگه داشته و با عصبانیت فکر میکند چرا پیرمردها همیشه از وسط بازی آنها رد میشوند؟

ساعت 20:10، نایروبی-کنیا: پیرمردی کپرنشین دستی به پوست چروک ساق پایش میکشد، مگس ها به هوا بر میخزند، از داخل کپر های اطراف صدای شیون دختری می آید که ختنه ش کرده اند
 
ساعت 20:19، پاتایا-تایلند: دختر جوان با خوشرویی به پسر خاورمیانه ای قیمت میدهد.

ساعت 20:26، پاریس- فرانسه: پسر سوریه ای از پنجره به خانه های روبرو نگاه میکند، ویزایش تمام شده و پدرش گفته در این وضعیت جنگی برنگردد، کتری برقی "تق" صدا میکند

ساعت 20:28، تهران- ایران: پدر وارد نشیمن میشود، به دخترش که دارد من و تو میبیند به حالت دستوری فرمان میدهد: بزن شبکه دو، 20:30 داره

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

ما در طوفانیم و در دوردست خشکی ای هم باشد تا فردا به کارمان نخاهد آمد

دارم فکر میکنم، فکر میکنم بهتره دکمه پوز رو بزنم، فکر نمی کنم، لیوان یه بار مصرف بر میدارم، یک سومش رو ودکا میریزم، دو سوم هم آب پرتقال و سون آپ، یک نخ بهمن هم روشن میکنم، طاقت بیار رفیق رو هم پلی میکنم، بعد دوباره فکر میکنم که امروز هم خونه ایم اومد تو اتاقم و به خاطر قیمت دلار گریه کرد، پک میزنم، لب تازه میکنم، مهم نیست، مهم نیست، مهم نیست

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

پند از کجا؟! باده بگردان ساقیا


دارم به پروفایل دختر فیلان شهید نگاه میکنم که همین هفته پیش گویا شبکه یک زندگینامه باباش رو نشون داده، خیلی وقته از ایران رفته، شاید بالای ده سال پیش؛ تو دانشگاه شریف با شوهرش آشنا شدن و باهم رفتن، خلاصه الان داره دومین پی اچ دیش رو میگیره و عاقبت به خیر شده ایشالا!
استاده زبانشناسی خودم هم بچه یه شهید دیگس، یکی از همرزم های چمران که باهاش از آمریکا اومده و قبل از چمران شهید شده بود، خودش 6 تا زبون بلده، گویا باباش 12 تا بلد بوده! از باسواد ترین آدمای زندگیم محسوب میشه!
حالا چرا اینا تو ذهنمه؟ چون میگن جنگ اجتناب ناپذیره، یعنی بچه های شهید دوباره باس پر بشن همه جا، بچه شهیدای عادی که بماند، فکر و حرفم این بچه شهیدای خاص هستن، جنگِ اندفه که ایشالا ارتش و سپاه نیروی انسانی کم ندارن، اما همیشه در این جور مواقع عده ای از مغزها چاره ای نمیبینن غیر از برگشتن و تو جنگ شرکت کردن، اون موقع ما یه چمران داشتیم، الان تو غرب بیشتر از ده تا چمران داریم که جنگ بشه با نظام عناد هم که داشته باشن بر میگردن و میرن کاری میکنن که ارتش و سپاه باهم نتونن بکنن، تو خاطرات چمران میخوندم با بدنه پیکان نفر بر زیرآبی یا همچیزی ساخته بودن، حرفم هم این خواصی که بر میگردن نیستا، اونا عقلشون میرسه و فلسفه وجودیشون رو غیر از این لابد نخاهند دید، حرفم بیست سال بعده که بچه های اینا بزرگ میشن، اینا یه سری مغزن که بابا نداشتن، درد داشتن، خیلیاشون از ایران و ایرانی زده هستن، فکرم و حرفم اینه که اجتناب ناپذیر شده دیگه و نمیشه راجع به گذشته حرف زد، اما بغضم میگیره به خاطر حماقت و نا پختگی ای که سر انتخابات هاشمی/احمدی نژاد کردیم، انقدر بغضم میگیره که میخام سر به تن هیشکی نباشه...

۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

تنهاییه دلشنین من

توصیه م اینه که یه گفتمان تنهایی راه بندازیم، بدون صورت که همه بفهمیم، همه تنهاییم، اصن خلفتمون هم تنهایی بوده، تنهایی تو ذاتمونه و این تنهایی اصن چیزه بدی نیست که ازش فراری باشیم یا نگرانش باشیم، فقد یکی از جنبه های زندگیه که باید درست مدیریتش کنیم و انقد بد باهاش برخورد نکنیم، تنهایی یه اصله وجودیه، شما دوست عزیز و من و همه تنهاییم و مستقل! باید خودمون برای خودمون مشغولیات ردیف کنیم، مثلن یه شب هوس میکنی بری بیرون نباید انقد فک کنی که هیشکی نیست که باهاش برم! اون بیرون پر از آدمه که همشون مثل دوستای خودت آدمن و هیچ مسئله ای نیست تو تنها بری بینشون، باهاشون آشنا شی و سر صحبت رو باز کنی و کس بگی و بخندی!
باید یاد بگیریم تنهایی باعث پیشرفته به شرطی که درکش کنیم، تنهایی یه فرصته هممون داریمش، حتا با ازدواج کردن هم تنهایی شما خراب نمیشه، هیشکی تو ذهن شما غیر از خود شما نیست، پس یاد بگیریم راحت باشیم باهاش!
یاد بگیریم همه کارایی که فک میکنیم چند نفری باس انجام بدیم، در واقع توشون تنهاییم و میشه تنهایی هم انجامشون داد!
خیلی اتفاق مثبتیه که لج بودن با تنهایی رو بزاریم کنار و بدونیم که همینیه که هس!
و همین رو اگه درک کنیم وقت کار کردن و شغل پیدا کردن هم به این نتیجه میرسیم بهتره که خودمون واسه خودمون کار درست کنیم و پول در بیاریم جای اینکه بریم کارمند بشیم، و این خیلی کمک کننده خاهد بود

۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

واسه مریض میخام خدا گواهه

آقا ما آخرین بار که گریه کردیم واقعنکی 6 ماه پیش بود که جای صبح، ظهر از خاب پاشدیم و غم غربت نمیدونیم چی کرد باهامون که فقد زار زدیم یه نیم ساعتی و بعدشم صاف رفتیم پیش مشاور دوا درمون کردیم...
حالا مثلن ما الان چینی زندگیمون نازک شده، اما نمیشکنه که ما یه زار بزنیم، اصن شده عینهو یبوستی که بهت فشار میاره و داری میترکی اما هیچی ازت خارج نمیشه، خولاصه از اهالی فن طلب داریم که دستی به این حقیر رسونده و اشکشو در بیارن خلاص شه...
با تچکر از شرکتتون تو این برنامه

پ.ن: اهل فنی چن ساعت بعد دس رسانی کرد و قضیه حل شد

۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

ششم سپاتمبر 2012

 از دم دانشگا یه دختره تنها یه گوشه واستاده بود، خیلی معمولی و متشخص، ما هم هی یه خری رد میشد وا میستاد باهامون حرف زدن و نمیشد بریم حالشون رو بپرسیم، سوار اتوبوس شدیم دوباره با یکی دیگه همصحبت شدم و اینا، بعد دیگه همه پیاده شدن- لازم به ذکره که خونه من تو یه شهرک بورژوایی هست که همه اهالیش ماشین دارن الا من، واسه همین معمولن تو خط دوم سوار شدن به اتوبوس تنهام و تو اینترنت چرخ میزنم- خولاصه از قضا دیدیم لاقربتا؛ این خانوم متشخصه هم اومد دوباره تو همون ایستگاهی واستاد که میره خونه ما بعد ما یه نگاه انداختیم دیدیم روش رو برگردوند و رفت یه ور دیگه واستاد، فهمستیم که حال ما رو نداره، مام دوباره مشغول نت شدیم، سوار اتوبوس شدیم، اتوبوس رفت و رفت و رفت و انگی تو همون ایستگاه خونه ما با ما پیاده شد، ما رو میگی اصن دیگه داشتیم دیوونه میشدیم از فضولی که بفهمیم کجاییه ایشون، از میزان آرایش نکردنش و جلب توجه نکردنش میخورد که ایرانی نباشه، اما خب میخورد هم که موهاش رو رنگ کرده باشه و ایرانی باشه، خولاصه پیاده شدیم و رفتیم به سمت شهرک، دیدم پیچید سمت بقالی، مام با اینکه صبح بقالی بودیم، باز پیچیدیم سمت بقالی، رفتیم تو بقالی با هم، هی مردد بود سوسیس برداره یا کالباس، منم یه نون و تخم مرغ برداشتم، زودتر رفتم حساب کنم، حساب کردم دیدم یه آبجو هم برداشته و اومده، منم گفتم ایده خوبیه، ضمنه اینکه شاید توجهش جلب شه و اینا، رفتم یه آبجو هم برداشتم، اون حساب کرد، منم حساب کردم، رفتیم بیرون، خونه من از مسیر سمت راست نزدیک تر بود اما دنبالش رفتم چپ، دوباره خونه من از مسیر سمت راست بعدی هم نزدیکتر بود، اما دوباره دنبالش رفتم مستقیم، دیگه دفعه سوم دیدم مسیرم از سمت راست نزدیک تره و رفتم سمت راست و از هم جدا شدیم و قصه ما به سر رسید...
اگه تا اینجا خوندید شرمنده که تا آخرش پا نداد باهاش حرف بزنم و این اتفاق کمی هیجان انگیز جلوه کنه، اما این از ارزش های طاقت شما در خوندن من کم نمی کنه.
با تچکر

تو که چشمات خیلی قشنگه

چند وقت پیش خاب مونا رو دیدم، با هم رفته بودیم تو ریلیشن در حد آدم حسابی ها، مونا یه آشناس، حتا دوست خاصی هم نیست، خوشگله، اما تو جمعی که قبلن دیده بودمش خوشگل تر از اون هم بود، الان اما خوشگل تر شده، خودش که احتمالن همیشه خودشه، از بعد از خابه برای من خوشگل تر شده، اصن مثال بارز این جمله اس که میگن به دلم نشسته، خلاصه دل ما رو برده بود تو خابه...
اصن اگه الان ایران بودم میرفتم سراغش، هرچند که با مجردیم دارم حال میکنم و از بی تعهدیم در لذتم، اما خب تو خابه تعهد به مونا خیلی خوووب بود، کلمه شیرین رو که شنیدین؟ شیرین بود! حالا اصن هم که هزاری بگی تو دفعه اول باهاش همصحبت شدن توش کلی از اون چیزایی که نباید مخاطب من داشته باشه رو داشته باشه، اصن مگه مهمه؟ علفه دیگه، به دهن بزی خوش اومده، کون لق همه تجارب و مسایل روانشناسی، مگه چقد زنده م که دل ببندم به این حرفا، نگفتم که باهم ازدواج کنیم، گفتم تعهد داشته باشیم، تازه تو خاب رابطه خیلی پخته و منطقی بود و مطمئنم حتا اگه طرفین بی تعهد هم میخاستن باشن باهم کنار میومدن، در مجموع متشکرم که تو خاب برای چند ساعتی حس خوبی داشتم به رابطه، امید است در بیداری تحقق یابد.
پ.ن: پر واضح است که نام مونا ممکن است کاملن تصنعی باشد!

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

من روزهای معمولی رو دوس دارم

ساعت 9:30 ساعتم زنگ زد و بیدار باش داد، اما طبق معمول من پا نشدم، 11 پاشدم، 11 کلاس شروع میشد، دیگه رغبت نکردم برم، سرما خوردم، کل تخت و خودم و موتکا خیس عرق بودیم، همین سرماخوردگی هم بهوونه م بود برای توجیح، اما خب آدم وقتی میدونه باید یه کاری رو بکنه و نمی کنه هی عذاب وجدانش قلقلکش میده، مامان اینا منتظرن که برم پیششون، اما حال از جام تکون خوردن ندارم؛ هم این صندلی و کامپیوتر رو عاشقانه دوس دارم، هم اعصابه ضمیر ناخودآگاهم که میگه اینجا نباس باشی رو ندارم، هم اینکه نباس فرصت با خونواده بودن رو از دست داد، فعلن ناهار سفارش دادم برام بیارن، یه دوش هم میگیرم، باس دوباره بساط سیگار و عرق دیشب رو هم جمع کنم، چون فردا بابا میاد خونم، لباسام هم از دیشب تو ماشین لباسشویی بود، دوباره زدم بشورتشون، کفشام رو خوب نمی شوره این ماشین لباسشوویه، نمیدونم چه مرگشه! انقدر این مدت جای خونه بودن پیش خونواده بودم که دیگه اتاقم برام غریبگی میکنه،سیفون توالت آبش سفید بود، منم آب سفید دوس ندارم، آب سیفون باس آبی باشه، باس پر از این ماده ضدعفونی ها باشه و کف کنه، بعد یادم نمیومد مموری کارتی که توش عکسای فیلان اِکسَم هست کجاس، کل اتاق رو زیر و رو کردم تا یافت شد، این شعری هم که شری خونده که خوووب به ما حال داده از دیشب، لینکش رو پایین میذارم!
با تشکر

۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

کوری از نگاهی دیگر

در تفسیر آیه ای از قرآن که اشاره داره همه دنیا و جهان و مخلوقات رو برای شما(انسان) خلق کردیم، استادی میگفت تصور کنید چشمان شما جای اینگونه دیدن مولکول ها رو میدید، و بعد پرسید چی میدیدن؟! و خودش جواب داد هیچی از چیزهایی که الان میبینیم رو دیگه نمیدیدیم، اینکه ما لیوان آب رو لیوان آب میبینیم صرفن با همین چشم و قدرت دید هست، اگر دید ما مولکولی بود مسلمن چیزی که میدیدم صرفن مولکول های هوا بود، احتمالن برای رسیدن به لیوان آب و باید میلیون ها مولکول هوا رو کنار میزدیم و طی میکردیم تا تازه به مولکول های شیشه ای لیوان میرسیدیم و قص علی هذا!
ربط اینها به آیه مذکور مشخص هست که یعنی هرچه ما میبینیم در آسمانها و زمین چون صرفن با این چشم دیده میشن پس مسخر و برای ما هستن!
حالا اینها رو از برای چی گفتم؟
از برای کتاب کوری گفتم، در این کتاب هم میبینیم که آدمها کور شدن و به عبارتی یک حس رو از دست دادن و به عبارتی دیگر نحوه دیدنشون تفاوت پیدا کرده، این در حالی هست که این کتاب خوب به تصویر کشیده که نحوه زندگی و لایف استایل تغییر کرده اما انسان همچنان دارد زندگی میکند، واقعیتش من جای نویسنده بودم هیچ وقت انسان ها رو دوباره بینا نمیکردم، بلکه نشون میدادم رفته رفته چطور خودشون رو با شرایط جدید وفق میدن و جوامع مدنی جدید مطابق با نیازهای جدیدشون درست می کنن.
میخام این رو بگم که همین الان هم حس هایی موجود هست که ما انسان ها نداریمشون و اگر داشتیمشون مسلمن راحت تر زندگی میکردیم، اما با اینکه نداریمشون با این حال داریم زندگی میکنیم و توجهی بهشون نداریم، کتاب کوری نشون میده آدم ها چون نمیبینند خیلی کثیف و زشت شده اند و همه جا را کثیف کرده اند، مطمئنن در حس های دیگری که احتمالن هستن و ما نداریمشون هم حسابی کثیف کاری کرده ایم و خود بی خبریم، اما جهان مدنی ما بر اساس دارندگی ها و رفع نیازهایی که حس میکنیم چیده شده و اگر امروز به هردلیلِ بی دلیلی همه ما کور شویم در عرض چندین سال بازماندگانمون یاد میگیرن در حالت کوری نیازهاشون رو رفع و رجوع کنند و کم کم جوامع انسانی مطابق با نیازهاشون شکل بدن...
و البته عده ای همجنان بینا در بین کورها همیشه هستن، که در دنیای امروز شاید بشه به فراماسون ها و دیگر جوامع واقع نگر تر و بینا تر انسانی اشاره کرد!

پ.ن: نگارنده رسمن اعتقادی به هیچی نداره!
با تشکر

title unknown

یک هفته شده که همراه خونواده هستم، چند باری دلم برای خونه خودم تنگ شده، حتا وسط هفته چند ساعتی برگشتم خونه و چند نخ سیگار پشت هم دود کردم و بعد برگشتم پیش بقیه، امشب هم خیلی هوای تنهایی شب ها و آرامش اتاقم به سرم زده بود، اما فک میکنم این تنها نبودن و ازون مهمتر این در کنار خونواده بودن خیلی موقت هست، و حیفه ...
حیف رو وقتی میفهمم که تو فرودگاه موقع بقل کردن مامان بابا بغضم رو قورت میدم و همه میدونیم که همه مون بغض هامون رو قورت دادیم و جاش لبخند زدیم و مثل خانواده ای که انگار از هم اصن دور نیستن بای بای میکنیم و میرویم.
بای بای میکنیم و من سعی میکنم زودتر از مابقی کسانی که میشناسنم و بعضن خاهرم و شوهر خاهرم سریع تر جدا بشم و مثل مار آروم به غار تنهایی خودم و پک های سیگارم فرو برم! حتا اگر شده برم توالت فرودگا برای چند دقیقه...
اونجا اشک و آه و دلتنگی و ابراز همش با هم در دنیای مجازی بی مورد هست، از همین الان که مینویسم حس شب اول تنهایی رو یه جوریم میشه و نفس عمیق میکشم...
اما همین آینده نگری میگه که استفاده بکنم پیش مامان بابا بودن رو!

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

مقصر طرز تفکرمون هس

امروز به يكي كه كمبود شخصيت داشت خاستم كمك كنم و تو يه بازي با اينكه جلو بودم بهش ببازم، ٥ دست بازي كرديم و همه رو باخت!!!
در تمام طول بازي با اطمينان ميگفت من همه رو گل به خودي ميزنم و اصن توجه نميكرد جاي صاف تو گل من زدن داره صرفن هي كج كج ميزنه كه يه وقت توپ صاف به طرف خودش نره...
خلاصه منظور اينكه گل به خوديش تو ذهنش بود، تو واقعيت داشت خريت خودش رو توجيه ميكرد، همه ماها توو باختامون همين مدل هاييم، فقط حواسمون به اصل بازي نيست، توو حاشيه ايم! توو بهوونه ايم! دنبال مقصريم!
خولاصه هرکی اینو خوند بدونه که جاي نگراني و دفاع، باس صاف بزنين تو گل!

پ.ن: براي آدم خودخاه همچون مني كه خودش يه جورايي كمبود شخصيت داشته خيلي فرق باس ايجاد شده باشه كه به خاطر گل روي يه آشنا از برد قاطع بخاد بگذره و ببازه و اينا، به هرحال خوبي وبلاگ همينه ديگه! ثبت ميشي، هم اون قبلنات، هم حالا هات و بعدنا هم لابد مياي ميگي حتا اون موقع هم فيلان و بيسار...

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

به احساس باید احترام گذاشت؛ هرچند فقد برای لحظه ای

من یاد تو افتادم، ازت نه عکسی دارم و نه فیلمی، اما تصویر همون سه هفته که باهم بودیم امده جلوی چشمم، میخام حواسم رو پرت کنم، میرم تو فیس بوک یکی دیگه ، یکم که نگاه عکسش میکنم میگم این کیه بابا، من که دلم اینو نمیخاد، دوباره یاد تو می افتم! بهت ایمیل میزنم، میگم دلم برات تنگ شده، امیدوارم از دلتنگیه من تو یاد رابطه کوتاه مدت اما عمیقمون نکنی، آخر اون سه هفته تو هنوز من رو دوس داشتی که من دنبال یکی دیگه افتادم...
به هرحال عزیزم من بهت ایمیل زدم و تو خیلی زود هم که جواب بدی، فردا خاهد بود و من فردا درگیر کارای روزانم اصن یادم رفته که یادت کردم و ایمیل زدم!
اما بدون، الان فقد به یاد تو بودم و تو رو دوس داشتم، می بوسمت، هرچند که هیچ وقت دیگه نتونم ببوسمت...

۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

وقتی امکانات کمه

سرم همش باس گرم باشه، گرم كتاب خوندن، كار كردن، درگير فلان مسئله شدن و اينا، سرم كه گرمه كاري نباشه خطرناك ميشم، فكرم ميره دنبال يلالي تلالي، دوباره هوس عاشقي ميزنه به سرش، بعد تموم دختراي دور بر، همه اونا كه اومدن و رفتن، همه اونا كه خاهند اومد و همه و همه رو بررسي ميكنه، تند تند، استدلال ميكنه، تند تند، دونه خوباشون رو جدا ميكنه و ميگه اين و اين و اين ... بعد خب تا اينجاش خوبه، مشكل اونجاس كه اين و اين و اين هيشكودوم اينجا نيستن كه، اصن ازونجا كه من اينجا رو دوس ندارم، دختراشم دوس ندارم، احتمالن اونا هم منو دوس ندارن! اصن نداره آدم دوس داشتني... يه سري آدم بازنده(لوزر) و اينا!
خلاصه جونم براتون بگه اين قضيه يه خوبي داره كه آدم مجبور به مشغول شدن به مسايل مختلف و درگيريه ذهني مفيد ميشه، اما يه بدي هم داره اونم اينه كه هر دفعه كه دوباره اين هوسا ميزنه به سرم ميزان تلانبار شدن قولومبه احساساتم بيشتر ميشه و اين هم اصن خوب نيست، اين باعث ميشه يه روز كه انبار پر شد و جا نداشت يهو بتركم و ريده بشه به همين زندگي بي ارزش كنونيمون و بشيم يه لوزر آشغالِ به درد نخور...
به هرحال مونا و نگار و مهسيما و دلارا و هدا تو فكر ما كه نه، تو قلب ما جا دارن...
با تشكر

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

فلسفه دولتی، دولت فلسفی

تو تاكسي بودم ياد حرف امروز استاد افتادم كه " دولت ها نبايد درآمدي از راه هاي تجاري داشته باشن و صرفن بايد تجارت رو براي بقيه تسهيل و امكان پذير كنن"، مثلن تو ايران خودمون چقد قشنگ ميشد جاي شركت دولتي نفت، شركت مستقل ملي نفتي داشتيم و صرفن سر سال به دولت عوارض و ماليات ميداد و درآمدش رو ساليانه بين همه سهامدار هاش كه همه ملت بودن تقسيم ميكرد، دولت هم با ماليات اداره ميكرد مملكت رو، حرف ثقيليه، اما غير ممكن نيست، ضمنه اينكه دولت چون از مردم كسب درآمد ميكرد موظف ميشد به خدمت، مردم ميشدن صاحبش واقعنكي، بعد احترام به ارباب رجوع تو ادارات دولتي شعار رو ديوار نبود، عمل مستقيم كاركنان بود، اداره شركت نفت هم به عنوان سودآورترين شركت كشور توسط پيمانكاران خصوصي و حتا خارجي به صورت راي هيئت مديره كه هر دو سال به صورت مستقيم از طرف مردم(سهامداران شركت) انتخاب ميشدن، انتخاب ميشد
هميشه ميگن مالت رو جمع كن كه همسايت دزد نشه، همين كه قانون اساسي ما انقدر راه درآمدزايي غير از ماليات براي دولت قايل شده، همين اين باعث شده دولت مستقل از مردم باشه، ديگه فرقي نداره رييسش كيه. از اساس با مردم كاري نداره...

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

زلزله آذزبایجان / سو مدیریت دولتی / خاطره پیش دانشگاهی / جنبه دوستان

بعد از خبر زلزله احساسات من تغییری نکرد و فقط مثل بی شخصیت ها ناراحت شدم ازینکه 80 تا از منابع جوک مملکت فوت شدن ، فك كردم ببينم منطقن چه كمكي ازم برمياد، طبيعتن خون دادن و كمك مالي بهترين كار هست، اما خب براي كمك مالي كه دليلي نميبينم، چون اين عزيزان در سومالي كه براشون زلزله نيومده، اينها سيتيزن ايران هستن و دولت ايران هم لنگ تامين آب معدني و نون و چادر هاي اسكان موقت مسلمن نيست، فقد صرفن لنگ سو مديريت هست كه خب من خودم اصن مدير نيستم چه برسه كه بخام خوبش باشم يا بدش! پس در اين زمينه ها كمكي ازم بر نمياد، مونده بحث خون دادن كه يادمه در دوران پيش دانشگاهي یه بار دير رسيدم مدرسه، در کلاس رو كه باز كردم معلم پرسيد كجا بودي؟!
عرض كردم رفته بودم خون بدم، يكي از دوستان بامزه و نمك هم تيكه اي انداخت با این مضمون: رفته كون داده! و همه باهم هار هار هار خنديديم كه من رفتم كون/خون دادم!
خلاصه در اين باب هم راهمون از وطن دوره و دستمون كوتاه، بعد ديدم خب لاقل در شبكه هاي اجتماعي تبليغ و دعوت كنم كه ديگران برن خون بدن كه با توجه به موج و جوي كه به راه هست خون آريايي مناسبي انشالا اهدا خاهد شد، بنابراين كلن هموطنان نيازي به بنده و اقداماتم ندارن و من باس برم تو سر و كله خودم و مشكلات شخصيم بزنم، با تشكر

پ.ن: از نظرات شما در مورد شوخی نکردن با اقوام گوناگون آریایی به هیچ وجه استقبالی نخاهد شد و خاهش دارم جنبتون رو ببرین بالا، والا به ما گفتن کون دادی جای خونی که داده بودم اصن ناراحت که نشدم، کلی هم خندیدم با دوستان، شما هم بخندین به جوک ها، حتا اگه در مورد خودتون هست ...

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

و ما ادراک ما زندگی؟!

نیم ساعت رو تردمیل بزنی، بعد لباساتو بکنی صاف بری تو وان حموم، همونجا بشینی و به زندگیت فک کنی،به دَرسِت، به دوستات، به آینده ، به الانت، به خانوادت، به جنبش مدنی کوفت، به اونی که دلت تنگ شده و دو روزه ازش خبر نداری، به اینکه یه ساعت دیگه باس حاضر شی بری فیلان جاعک، به خود واقعیت، خود ایده آلت ، خود گذشتت ، به همه فک کنی، بعد خسته که شدی شیر آب سرد رو باز کنی و یه نخ بهمن روشن کنی ...
هعی
هعی
پ.ن: آخرش هم پشمات رو بزن و خودت رو شیو کن، خدا رو چه دیدی؟! شاید قسمت بود امشب!

۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

گاو نر و مرد کهن، نبود؟! نیست؟!

بالای سه ماهه هیچ در آمدی ندارم، و هیچ فعالیت مفیدی هم برای کسب درآمد انجام نمیدم، با بابا راجع به پول حرف زدن خودش یه کابوسه، چه برسه که بازم بخام ازش پول بگیرم و درخاست کنم!
خیلی خسته م!
دوس دارم یه تحقیق توپ با استاندارد های آی اس آی انجام بدم، مقدماتش هم حاضره، اما کون مبانیش رو خوندن هم ندارم، دوس دارم کتاب و مقاله ترجمه کنم، دوس دارم انجمن ایرانیان دانشگاه رو بازآفرینی کنم، دوس دارم یکی ، فقد یکی از این همه طرحایی که تو ذهنم هست رو انجام بدم و به استقلال مالی برسم...
خیلی چیزا
خیلی کارا دوس دارم، اما دوس داشتن کفایت نمیکنه، مرد نر میخاهد و گاو کهن که هیچ کودوم من نیستم، اصن دوس دارم یه دختر زیبا و همه چی تمومی پیدا بشه و دِی لیو تو گِدِر هپیلی اِوِر اَفتِر و اینا، دوس دارم دیگه، چی کارم دارین؟ همینی که هس!
کونم گشاده، خسته شدم که انقدر کونم گشاده
هیچ کس هم پیدا نمیشه بیاد این اتاق لعنتی رو اجاره کنه، این ماه اجاره ندم باس 9 ماه خودم اجارش رو بدم و این دیگه نور علی نوره...
الان هم میخام یه ایبوبروفن بخورم خابم بگیره کَپَم رو بذارم!

۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

یه سری آدم سطحی نگر

دیشب، شب صبح شد با اینکه خابم میومد، 10 صبح راهی دانشگا شدم به قصد ثبت نام ترم جدید، بعد از بارها نوبت گرفتن و فرم پر کردن و امضا گرفتن از استیودنت سرویس، قسمت تخفیف اپیلیکیشنم دوباره مشکل پیدا کرده بود، برای چندمین بار مثل یک داشنجوی جدید به مارکتینگ رفتم تا تصحیح کنن و آخرش اطلاع دادن فردا بیا،به هال اصلی دانشگا برگشتم و ایرانی های ترم پیش رو دیدم که از ترم قبل ندیده بودمشون، صحبت کردیم و همه چی عادی به نظر میرسید که بریم باهم ناهار بخوریم، تلفن زدن به چنتا دیگه از ایرانی ها که اونا هم بیان که متوجه علت نشدم اما خیلی نامودبانه بنده پیچونده شدم و اونها رفتن، خب شاید بعضی ها دلشون نخاد با یک فرد جدید در ارتباط باشن و این اصن ایراد نداره و دلیلی هم نمیخاد، ناهارم رو خوردم و برگشتم به سمت خونه، سر راه یه سر رفتم بانک که حساب جدید بار کنم، بعد از نوبت گرفت و فرم پر کردن و صبر کردن ها بهم اطلاع دادن ضمن ویزا و پاسپورت و کارت دانشجویی همچنان به نامه بی دلیل دیگه ای هم از دانشگا نیازمندم، برگشتم خونه و کمی وقت گذروندم تا دیگه غش کردم رو تختم و 9 شب با تلفن همخونه ایم که میخاست آدرس یه بار ارزون رو بپرسه بیدار شدم، خب من از تنهاییم لذت می برم، اما تنهایی ای لذت داره که خودت انتخابش کرده باشی، اما امشب تنهاییم آزار دهنده شده چون دلم میخاست با دوستانم برم بیرون، به هر گروه و آدمی فک کردم دلیلی پیدا کردم که یا اونها من رو ریجکت خاهند کرد یا من اونها رو، دیگه هم دیر هست برای اینکه برم پیش خاهرم اینها که خب البته حوصلشون رو هم نداشتم، میتونم برم یه بار یا کلاب یا یه قبرستون اینطوری، اما کونم گشاده، خلاصه امشب دلم میخاد پیش دوستای ایرانم بودم، اصن اینجا بودن باهم کس میگفتیم، خسته شدم ازاینکه یا باید اینگیلیسی با دوستام حرف بزنم و یا اینکه با ایرانی هایی باشم که نه اونا من رو درک میکنن و نه من اونا رو، و بعضن هم دوطرف همدیگه رو ریجکت میکنیم، خسته شدم...
و این خستگی تقصیر خودم هم هست، نوشتن اینا و اینجا کمک میکنه ذهنم باز شه، الان حال کتاب خوندن پیدا کردم، شاید تا صبح خونه بمونم و یه سری کتاب از برنامه عقب افتاده بخونم...

و ما ادراک ما لیله القدر؟!

امروز آدامس نعنایی می جویدم که چند دوست عربم از کنارم رد و شدند و سلام و علیکی کردیم، یکیشان خیلی طلبکارانه پرسید روزه نیستی؟ عرض داشتم که اولن دین مسئله شخصیست، دومن کلیه ام مشکل دارد، به تمسخر گفت یو آر رایت و رفت، چند دقیقه ای گذشت تا به ایرانی ها رسیدم، یکیشان با تمسخر پرسید روزه ای سید الشهدا؟! و دیگری پاسخ داد بوی نعناش داره داد میزنه روزَس، عرض داشتم اولن دین مسئله شخصیست و دومن کلیه ام مشکل داره، اولی پوزخندی زد و گفت من هم دایم الپریودم داداش، جدای از شوخی های لوس دو طرف، بنده همچنان اعتقاد دارم که دین مسئله شخصیست و ضمنن بنده کلیه ام مشکل دارد!!!

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

استدلال است دیگر

میگوید انقلاب کنید، دستی دستی خود را بدخت کرده اید. فکر میکنم سی سال پیش خود را بدبخت کردیم، بیشتر فکر میکنم میبینم بدبخت بودند دیگر، آن ها هم دیکتاتورها و احمق هایی از همین دیار داشتند، چاره نبود، باس تغییر میدادن، بیشتر فکری میشوم، طرف با هواپیمای ملی کشور ایکس برگشت، هواپیمای ملی که بدون اجازه دولت متبوعش آب هم نمیخورد، پس لابد تغیرمون دادن، برمیگردم به حال، ثانیه ها دارد میگذرد و باید جوابی بدهم، جوابی عاقل اندر سفیه، دوباره فکری میشوم که تو الف بچه دانشجو چه میدانی از تاریخی که بر من و پدرانم گذشته، بعد همانجا در ذهنم ادامه میدهم که آدم دنیا دیده ایست، این هم یه روز به امروز ما میرسد دیگر، جوابی میدهم، میگویم شاید درست بگویی اما باید تغییر کرد دیگر، انسان که نمی تواند بشیند و مرگ خود را تماشا کند، باید تکانی بخورد، حدقل با همان تکان زودتر میمیرد و تمام میشود ...
دوباره فکر میکنم چه میگویی؟ این ملت انقلاب نکرده، جنگیده، جنگ نکرده بحران گذرانده، بحران نگذرانده در سازندگی ریده، در سازندگی نریده، در اصلاحات اسهال شده است، این ملت خسته است اخوی، این ملت از سرش گذشته است تغییر، تکان بدهد سوریه میشود، تکانش دهند عراق و افغانستان، همین سکون سگش شرف دارد، ده سال دندان بر جگر گذاریم نسل مدیریتی تغییر خاهد کرد، آن زمان تکان خوردن راحت تر است، همانطور که ده سال پیش تکان خوردن سخت تر بود...
استدلال است دیگر، باید ببافیش، چاره ای نیست، صبر که میکنی باید وقت بگذرانی، باید با استدلال وقت بگذرانی...

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

ما ساختیم، تو هم بساز

باس جمع و جور کنم و اسباب کشی کنم یه اتاق اونور تر، این اتاق رو هم باس براش مستجر گیر بیارم تا خرج و دخلم یکم سرو سامون بگیره، این اتاقه، اتاقه خسته ایه، اتاق تنهاییه، این اتاق از تنهایی اشک منم یه روز در اروده حتا...
میترسم من جمع کنم برم، اونای دیگه که بیان توش نفرینم کنن!
بگن کسکش تو که میدونی اینجا این مرگ رو داره فقد باس به فکر جیب خودت باشی؟
خب نده اجاره به ما بدبختا، ما بدختام حس داریم، آدمیم، تنهایی اذیتمون میکنه، بعد من باس بگم، نگران نباش، هفته اولش اینطوریه، هفته های بعد میشه یه غار...
غار خوبیه خدا گواهه!
بعد هم بکنم تو پاچشون و یه قلیون چاق کنم بدم دستش، بگم همینه داداش، بیا با زندگی بسازیم ...

۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

دل بي جنبه من

يه مدت احساساتت از بين ميره، سيب زمينيه سيب زميني! اصن زندگي و آدما رو دايورت كردي، هي ميگذره، هي ميگذره... بعد طبق معمول شوخي هات با خيليا شروع ميكني يكي رو عزيزم صدا كردن، اصن طرف اونور دنياس و تو حتا بهش فكر هم نميكني، صرفن شوخيه ديگه... شوخي شوخيه ديگه، احساسه بر ميگرده، عزيزم ميشه جون دلم، هنوزم اونور دنياس، اما تو منتظرشي، دلتنگيت شروع ميشه، نه فقط واسه اون، حتا واسه بقيه، يادت مياد خونوادتو ٧ ماهه نديدي، دلتنگ تر ميشي، يادت مياد آخرين عكساي با خانوادت تو فرودگا رو آقا دزده با موبايلت باهم برد، بيشتر دلتنگ ميشي، بعد هي دلتنگ ميشي، دلتنگ ميشي... بعد فقد آرزوت ميشه آن شدنه اون! هر چقدم دور، هر چقدم دير... ديگه ايناس كه دايورته!!! دل آدما بي جنبس، نباس بهش پا داد...

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

گاهی که نه، بیش از گاهی دلمان تنگ میشود

سه ظهر از خاب پاشدم و ازینکه جای صبحانه و نهار یه بیسکوییت خوردم با آب پرتقال فشارم افتاده و سر درد خفیفی دارم، بوی سیگار هم احتمالن بی تاثیر نیست، اما خب وقتی کلن فازت بی حالی و بیخیالیه دیگه چه فرقی میکنه کلن؟
رفتم فیس بوک دیدم خاهرم دیشب کلی دلش برام تنگ شده و روز برادر اعلام کرده و چنتا عکس توپ ازم گذاشته، هم کلی دلم باز شد و خوشحال شدم هم دلم برای خاهرم بیشتر از قبل تنگ شد، تو عکسای پارسال خیلی با شخصیت تر و خوشتیپ تر هستم، این روزا دیگه مث اون موقع ها به لباسام توجه نمی کنم که حتمن شیک باشم، الان می پوشم و میریم بیرون! تو خونه هم که اصن اگه لباس تنم باشه باید صلوات فرستاد...
یه عکس خاهرم گذاشته از پارسال که مجریه جشن غدیر بودم، به مناسبت نیمه شعبان گذاشته، راس میگه، ایران بودم الان مجریه نیمه شعبان بودم، اما دیشب اصن نمیدونستم نیمه شعبانه، رفتم خونه یه سری اوباش داغون که داشتن وید می کشیدن، منم چند پوک زدم، اما تخممون رو هم نگرفت چه برسه به فضا و اینا، بعد دیگه دلم طاقت نیاورد زنگ زدم به خاهرم، گف عکسارو دیدی؟ گفتم آره عزیزم خیلی باحال بودن، مرسی. بعد گفت دیروز ریختن خونه مامان بابا دیش هارو خیلی وحشیانه از بالا پشت بوم پرت کردن پایین، پسر همسایه میخاسته بره دعوا کنه که آدم باشین دیوثا، ننه باباش نذاشتن، بعدن خانوم همسایه امده به مامان من گفته خوب شده امیر نیست و الا با محمد(پسر اونا) باید میرفتیم از کلانتری درشون میوردیم، خعلی اصبانی شدم، آخه مادر به خطا دیش میخای جمع کنی بکن، از بالا پشت بوم پرت کردنت پایین چه صیغه ایه؟ مردم رو ترسوندن چه نوع حکومتیه آخه؟
خلاصه بد مملکتی شده، دیشب سه تا مرد 35 ساله دیدم که رفته بودن برن اندونزی و از اونجا هم با کشتی برن استرالیا ،تو فرودگاه جاکارتا چون با 10/12 تا دیگه عین خودشون هم سفر شده بودن برگردونده بودنشون مالزی...
کلی هم بهشون توهین کرده بودن و اذیتشون کرده بودن! خلاصه خوووب مملکتی درست کردن برامون!
در مجموع خیلی دلم برای همه و برای ایران و همه چی تنگ شده!
خیلی دوست داشتم نیمه شعبان امسال هم با گروه متدین و مدرن و همه چی تموم پدر مهربان بازم جشن برگزار کنم...
نشد!
سال دیگه هم احتمالش از امسال کمتره که بشه...

۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه

تر، تر، تر...

تو همون اوايل بيست و خورده اي سالگي چشم وا ميكني ميبيني چقد آدم شدي، چقد فرق كردي، چقد خيلي حرفا و كارا رو اتوماتيك نميكني/نمي زني، خعلي سوتيارو نميدي... دفعه بعد كه چشم وا ميكني يكي دو سالي گذشته و ديگه كلن داري احساس مردونگي ميكني، احساس فهميدن اصل زندگي، احساس اينكه زندگيه خيلي پيچيده تر از اونيه كه بهت گفت عاشقت هس و عاشقت نبود... بعده ها حتا ميفهمي عاشقت بود، اما اون موقع بود نه بعدش، بعد ديگه هعي ميفهمي زندگي پيچيده تر از مدركته، پيچيده تر از درآمدته، ميفهمي خعلي از اخبار كه ميشنوي صرفن براي بازي دادنت هست، براي اينكه ديگران ازت مفت بهره ببرن... و تو هي پخته ميشي، و پخته تر، پخته تر، تر، تر...

۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

امتاحان و فیلم اره

فردا 9  صبح امتاحان اقتصاد کلان دارم، از چهارشنبه بعد از ظهر قرار بود با بچه ها دور هم جمع بشیم درس بخونیم، که تو کافی شاپ دانشگا جمع شدیم و قرار شد چون یه عده فرداش یه امتاحان دیگه داشتن همون فرداش درس بخونیم، فرداش که شد من تا 6 بعد از ظهر خابیدم و روز از دستم در رفت، روز از دستم در رفت و امروز تازه فهمیدم که فردا امتاحانه و من حتا جزوه هم ندارم، جاش نشستم سری کامل فیلم اره رو دیدم، خیلی کار احمقانه و بچه گانه ای هست، اما انجامش دادم، و خب یه سودی داشت که به این نتیجه رسیدم من هم باید در یه شرایطی قرار بگیرم که قدر زندگیم رو بدونم، حتا شاید لازم باشه یه چیزی از خودم فدا کنم تا بفهمم زندگی رو نباید اینطوری بگا داد...
خیلی از ماها قدر زندگی هامون رو نمی دونیم، همش به بطالت، به عیاشی، به دلقکی و جنگولک بازی داریم می گذرونیم، نباید زندگی رو گذروند، باید ازش استفاده کرد، باید توش بدست اورد، باید حرف برای گفتن داشت!
مثلن شاید تصمیم بگیرم تا وقتی درس نخوندم این پست رو آپ نکنم، سراغ پلاس و توییتر هم نرم، این خودش یه حرکته، بهتر از همین کاراس، البته پلاس و توییتر و وبلاگ اصن چیزای بدی نیستن، که چه بسا نباشن من به لحاظ روحی تعادلم به هم می خوره!
اما خب همین هم یعنی فدا کردن، شاید فقد به ازای چند ساعت...

پ.ن: خاب دیدم یکی از دخترای کلاس به سکس دعوتم کرد :))) تو کیونم عروسی بودا، عروسی!

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

وقتی دل گیری و تنها، از دریچه قشنگ چشم روشنت میباره

یادته اون روزا رو؟
این روزا هم مثل اون روزا بگاییه...
کلن همه روزا بگاییه عزیزم،
چون تفکراتم بگاییه...
چون فکر خاصی ندارم
چون کونم گشاده 
چون نمیدونم چمه...
چون من همیشه همینم، چون تغییر نمیدم، خودم رو عوض نمی کنم
و من همون عوضیم!
و اصن شاید بدنم یه ویتامینی کم داره...
یه ویتامینی که نمیذاره به کارام برسه
یه ویتامینی که میگه سر جام بمونم و تکون نخورم...
ویتامینه گهیه
مث آب زلالی که تکون نمیخوره و می گنده گندیدم!
بی مسئولیت
بی کار
بی همه چیز
این است زندگیه این روزها
روزی که ویتامینم رو پیدا کردی و درمانش کردی یاد منم بکن
یادی منی که باید دنبال ویتامینه بگردم شاید
مشاور دانشگا هم کسخله
اونم کمبود شخصیت داره
برگشته میگه یه جلسه مشاوره گروهی راه بنداز که من(خودش) مدیریتش کنم
کلن یه سری از آدما خیلی حالیشونه ها اما میخان بقیه کارا رو بکنن
شایدم ازشون بر نمیاد
ویتامینه رو نمیشناسن
خیلی ها آب های زلالی هستن که یه جا موندن و گندیدنباید به آدما هم کلر زد و گند و زداییشون کرد شاید

بعله دخترانم؛ حماقت نکنید

بعضی خانوما سر اینکه بگن زن ایرانی میتواند زندگیه خودشون رو به فنا میدن!
خب مثلن حالا زن ایرانی توانست یا نتوانست، تیتاپ میدن تهش؟!
همونطور که بقیه زنهای دنیا تونستن، زن ایرانی هم همه کار می تونه بکنه،
همونطور که همه مردای دنیا تونستن، زن ایرانی هم میتونه...
همونطور که همه دنیا تونستن، همه دنیا هم خاهند توانست
هدف های والا تر انتخاب کنین جون پدر مادرتون، هدف لذت بردن از کاری که انجام میدین رو انتخاب کنین، نه ثابت کردنه خودتون به معلوم نیس کودوم خری رو...
با تشکر

۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

آهنگ جدیدی باید گوش داد

مثلن با خودت می گی من هیچ وقت معتاد نمیشم، حتا نمیگی، انقدر مطمئنی که این مسائل در انتهایی ترین نقاط ضمیر ناخودآگاهت هم خطور نمی کند!
مثلن بچه تر هم که بودی می گفتی من سیگار نمی کشم، البته امروز هم اکیدن نحی می کنی سیگاری بودن را. و می گویی < من تفننی/عشقی می کشم>، حرفت هم حق هست، واقعن از روی عشق هر روز سیگار ها را کون به کون می کشی!
مثلن اولین بار که مشروب خوردی فرق شراب و آبجو و الخ را نمی دانستی، هنوز هم نه میدانی نه اسم هایش را کامل بلدی، اما خب یه هینکن یدکی در اتاقت داری!
بعد خب بیخیال، همین دیگر...
زندگیست! مثلن روزی هم فکر می کردی همیشه خوشتیپ میمانی، بعد امروز می گویی این شکم اعتبار بازار است، خب حق داری، چون کیون لاغر کردن را نداری، یا مثلن تیپ هایت انقدر ساده شده که ممکن است عن خودت هم درآید!
این ها زندگانیست، روزی سیگاری ها و الکلی ها و چاق ها همان ها بودند که تو هیچ وقت نمی شدی، امروز می گویی تا سیگار را درک نکردی گه می خوری راجع به اش بیانبیه صادر می کنی...
خب روزگار می گذرد، روزی خاهد امد که راجع به همین افکار امروزت مثل افکار دیروزت قضاوت می کنی!

۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

مسافران هم آرزو ندارن!

سه ساله كه نه تنها ليله الرقائب بلكه هر فرصت ديگه اي يه آرزوي ثابت كردم، اما عين سه سال نشده... ما يه آرزو داريم دوستان كه واقعيتش آرزو هم نيست، يه فرصته... هربار من به خدا فرصت ميدم خودشو بهم ثابت كنه، به ابالفضل عباس قسم هم ترجيح ميدم خدا باشه تا خدا نباشه، اما خبري نيست دوستان، واسه ما خبري نبوده! من معجزه و اينا هم نميخاما، منطق ميخام، يه جُو عقل، اونم نه كه كسي بياد قانعم كنه، نه... بلكه خودم بهش برسم! اما خب نمي رسم... اول اين يكي اوكي بشه، بعد تازه من مي تونم فك كنم كه اين دنيا تو برنامه نويسيش آرزو داشتن تعبيه شده يا نه...! همين!

۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

عطر نرم روسریه مامان

دلم برای عطر نرم روسریه مامان تنگ شده
دلم برای سرم رو عطر نرم روسریه مامان گذاشتن تنگ شده
دلم برای بوس کردن عطر نرم روسریه مامان تنگ شده
دلم برای آخرین لحظه فرودگاه که آخرین عکس ذهنی رو از عطر نرم روسریه مامان گرفتم تنگ شده...
من
خیلی دلم برای مامان تنگ شده!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

و من خدا را بنده نيستم

بعضي وقتا فك مي كنم خوب بودن و شاد بودن بسه واسه آدما! مگه آدما چي ميخان از زندگي؟ نميشه كه هميشه عالي بود... بعضي وقتا معمولي بودن ولي كنار هم بودن شايد بسمه براي خودم... اما اينا شعاره! من وقتايي خوش اخلاقم كه برترين باشم، اصن تحمل برترين نبودن رو ندارم! حتا تاكسيه معمولي كه سوار مي شم از زندگي راضي نيستم، حتمن بايد تاكسيم فيلان باشه، حتمن بايد از كيون فيل افتاده باشم! و اينا همش شعاره كه من خوبم و خوش اخلاقم، اينا همه در راستاي همون برترين بودنه هست، در راستاي تلاش براي تعريف هاي تك، براي خاص بودن... و اين ضعف شخصيتي اصلن چيز كوچيكي نيست، و همين شخصيت گند باعث ميشه در كار و زندگي حتا به مدير بودن هم راضي نباشم، من بايد خلق كنم، بايد خدايي كنم! بايد براي بقيه كار ايجاد كنم!اصن سر همين دارم كارآفريني ميخونم! كارايي بكنم كه عقل بقيه بهشون نمي رسه... و اين از كمبود شخصيت منه! اين شخصيت اولش براي جامعه خوب به نظر مياد اما آخرش يه ديكتاتور ميشه كه فقط خودش رو لايق مي دونه... و ما ازين ديكتاتورها داريم! ديكتاتورهايي توانا كه ضعف هاي شخصيتيشون رو زير تعريف و تمجيدهايي كه ازشون ميشه قايم مي كنند! و حتا اين نوت هم بوي برتري ميده، بوي گند خود پرستي و پنهان كردنش زير زندگاني...!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

كافر همه را به دين خود پندارد...

در يكي از معابد خلوت چيني ها با دوست دنيا ديده اي نشسته بودم و دنبال راهنمايي مي گشتيم كه برايمان نمادها و داستان هاي آدم هاي آن ديار را شرح دهد... براي من حال معبد نزديك بود به حال عرفاني امامزاده هاي خلوت وسط جاده! آنها كه حتا بعضن از روي حماقت و سادگي جماعتي ايجاد شده بودند، آنها كه همه مي گفتن كه شنيده اند كه مرده اي را زنده كرده و كوري را بينا و زن باكره اي را حامله و اما همه از كسي شنيده بودند ... با تمام تخيلي بودنشان من برايشان احترامي از روي احساس قايل هستم، احترام و شايد ارادتي از دل!! اين يكي هم بوي داستان مي داد، بوي عرفان سادگي، كه به لحاظ رواني بودش بهتر از نبودش براي جماعت دور و اطرافش بود... هرچه پرسيديم كسي جوابگو نبود! وختي خواستيم بيرون بيايم دوستم گفت گويا فقط ما مسلمانان هستيم كه به اصرار مي خواهيم تبليغ و تدبير كنيم دينمان را...! گويا بقيه بيشتر از ما به آيه لكم دينكم وليدين اصرار دارند تا ما... دست خودم نبود كه به فكرم رسيد ضرب المثلي قديمي را كه مي گويد كافر همه را به كيش خود پندارد... نه كه ما كافر باشيم، و نه كه من ضد دين باشم! اما خب ما اصرار داريم كه صرفن ما مي گوييم و صرفن هم ما درست مي گوييم...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

طرز تهیه املت خرما سبزیجات

طرز تهیه ناهار امروز:
ساعت 3 ظهر از خاب پا میشین، تا 4:30 در همون حالت می مونید، 4:30 می رین توالت، 4:45 در یخچال رو باز می کنید! محتویاتی که موجود هست رو به همراه 3 عدد تخم مرغ در کنار گاز قرار می دین، (مایتابه رو بشورین بهتره! نشستین هم سگ خور). کمی روغن می ریزین، سعی می کنین گاز رو با فندک هایی که کنار گاز هستن روشن کنین،خب مسلمن اگه اون فندک ها کار می کردن جاشون کنار گاز نبود، می رین یه فندک سالم جور می کنین! بعد کمی سبزیجات یخ زده بریزین تو مایتابه، کمی هم ذرت یخ زده اضافه کنید، حالا نوبت تیکه تیکه کردنه خرما هست...کمی اینارو باهم تفتشون بدین! بعد دیگه 3 تا تخم مرغ رو بریزین تو مایتابه، بعد کمی فلفل و دیگر چیزایی که کنار دستتون پیدا می شن!
حالا وقت اینه که سری یه سر به میز کامپیوتر بزنید، کیبورد رو پرت کنید رو تخت که جلو دستتون خالی باشه، کاغذا و پولا و قرصا و سیگارارو هول بدین ته میز لدفن! حالا برین مایتابه رو بردارین، 3 تا ازینا که می ذارن زیر ظرفای داغ هم با خودتون بیارین، به انتخاب خودتون یه قسمت از فرندز رو پلی کنید، بعدش تازه یاد نون بیوفتید، استاپش کنید، برین نون و آب بیارین...
اینجا جا داره از من تشکر کنید و خوب تف به ریا، لازم نیست!
با تشکر و احترام

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

25 آپریلی که هنوز تموم نشده

سلام
9 صبح امتحان داشتم و تا 4 صبح سریال 24 نگاه کردم، 9 رفتم دانشگاه، بچه ها گفتن فردا هم امتحان می گیره، سوالا رو نصفه نیمه گرفتم و ساعت 11 رفتم امتحان دادم!
ساعت 1:30 امتحان بعدی بود، 1 جزوه رو تو کتابحونه گرفتم، امتحان مبانی کارآفرینی بود و کلش رو از اطلاعات خودم نوشتم...
خوب بود نسبتن، از امتحان امدم بیرون با اون پسر سیاهه روبرو شدم که یه ماه پیش پولم رو خورده بود! لجم گرف که به روی خودش نمیاره... ترسوندمش و اونم بهم گف فاک یو!
با یکی از بچه ها رفتیم دمه در اتاق اساتید یه عربه که تو حقوق تجاری باهام هم گروهه هرکار کرد استاد بهش نمره نداد، امد رد شه از لجش به یه دختر هندی گیر داد که چرا نیگاش می کنه، وقتی رد شد من با اشاره دست به دختره گفتم ساری، هی ایز این بد موود، آخه یکی نیست به من بگه تو چرا معذرت خاهی می کنی احمق، برگشت طرف دختره که مثلن دوباره بهش گیر بده که با من پشت سرش حرف زده، منم گفتم هِی دود، کام داون...
منو هول داد خوردم به دیوار، یه استاد ایرانی هم که می شناختمش داشت رد می شد، عربه برگشت لیچار بار دختره کرد، استاده بهش گف همین الان می ری یا به اییر لیدرت بگم بیاد جمعت کنه،  عربه به من گف دونت تاچ می اگین! منم داد زدم یو دونت تاچ می اِوِر اند شات آپ ایدیِت. تو راه رفتن به کلاس به دوستم که داشت باهامون میومد و اون اورده بودش تو گروه ،فارسی گفتم این دیوث تو گروه من نمی مونه ها!
برگشتم خونه، با هم خونه ایم امدم، قابلمه غذای دیشب با محتویاتش رو گاز بود همچنان، رفتم آب گرمکن حموم رو زدم که یه دوش بگیرم و به ادامه زندگیم برسم، امدم تو اتاق حوله ام رو بردارم دیدم هم خونه ایم رفت تو حموم، گفتم آقا پسر! من کیر خرم؟ خیلی بی ادبانه در رو بست، و گف قابلمه دیشب رو بشور، چه اون می گفت و نمی گفت من می شستم قابلمه رو، اما لجم گرف ازش، به هر حال شستمش که دیگه صداش رو تا شب نشنوم، حموم رو هم بیخیال شدم!
یه آبجو از پریروز تو اتاقم بود، الان خوردمش و بهمن دول کشیدم و دریا دادور و شایلر و نامجو گوش کردم! الانم از کرخه تا راین...

۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

به روزاي غم دار فرصت بده

به روز فرصت بده! صُبا كه پا ميشي نبايد بگي امروز هم مث اون روز... اينطوري روزت سر خورده مي شه! صُباي تنايي ريده! صبا كه هيچي شباش هم چنگي به دل نمي زنه! اما تو فرصت رو از روزت نگير... بالاخره نميشه همش كه غم خورد! فرصت بده، لاقل اداي فرصت دادن رو در بيار... فايده داشته كه دارم به تو هم مي گم اينكارو بكني! من خودم ٧ صبح پاشدم و ديدم خب خره تو كه تا شب تنهايي چرا انقدر زود پاشدي؟! اصن غم بودا، اما پاشده بودم ديگه... خلاصه به زور كيون مبارك رو هم اوردم و رفتم ورزش صبگاهي،هرچند كه اصن كيونش نبود، حال لبخند و صبح به خير به بقيه آدما رو هم نداشتن اما به ياد كوه رفتناي ايران به همه سلام مي كردم مث كسخلا... خلاصه همچنان همچي عني بود تا كه يه عزيز دلي زنگ زد و گف ناهار برم پيششون... خب واقعيتش شب هم تصميم دارم برم كلاب برقصم... و خب به روزم فرصت دادم، گذاشتم شاد باشه وختي نبود... حالا هم تو قطار نشستم در راهم از فرصت ها استفاده كنم هر چند هنوز دل و دماغ چنداني هم براي فرصت ها ندارم... اما خب تا آخر كه نميشه غم خورد و تنهايي كشيد... با تشكر

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

هوووم

و تو قمار شده اي...
و پروفايلت قمارخانه!

و چشمانت مهره هاي قمارم...
واي كه مهرگان زل زده باشند!
واي ...

و اين قمار
خاك خورده است در پس روزگار،
ساليان...

و من باخته ام!
من هيچ- چشمانت بيست

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

بعضی کام ها رو باید عمیق گرفت...

به بعضی ها آدم احساس داره، دیگه هرکار هم که بکنه احساسه دیگه!
من به ایشون احساس دارم، ساعت ها باهم حرف می زنیم، اون سالیانه درازه که یه وره دنیاس و منم الان دورتر از قبل یه وره دیگه دنیا هستم!
با هم کل کل می کنیم، می گیم، می خندیم، و من به شخصه از باهاش حرف زدن قلبم خوشحال می شه و دوسش دارم!
حتا که دوس پسر داره...
حتا که رابطمون رو کاملن عادی جلوه می دیم...
حتا که همه چی عادیه...
حتا که از صمیمی ترین هاییم برای هم!
اما بهم یه روزی احساس داشتیم...
من هنوزم بهش احساس دارم!
بهش مشاوره می دم، اونم بهم مشاوره می ده!
دوس پسرش ایرانه و اصلن هم بهم نمی خورن، جفتشون هم می دونن...
منم دارم کمکشون می کنم سریع تر از رابطه خارج شن!
من بهش احساس دارم و به خودم هم دارم فک می کنم!
این آدمه می تونه همون آدمی باشه که برای یک عمرم بس باشه...
انقدر احساس دارم که با تمام غیرتم بگم برگرد، اما برگرد!
حتا اینکه قاره ها بینمون فاصله باشه...
ما شاید بهم نرسیم، شاید هم برسیم...
بهترین دوست همدیگه ایم... تا ته زندگیه هم رو تقریبن می دونیم!
و این یعنی خلوص کامل و این یعنی آغاز یک رابطه پخته و سنجیده!
همدیگرو درک می کنیم و همدیگرو قضاوت نمی کنیم...
ما برای همدیگه عالی هستیم!
و اینها همه افکار من هست...
من نیاز روحیِ زیادی این روزها دارم و شاید همین نیاز موجب این افکار و تشدید احساسات شده باشه!
پس اصن احتمال داره هفته دیگه نخوامش...مثل هزاران هفته که خاستم و هفته های بعد نخواستم...
مثل خیلی ها که میان و به دو هفته نکشیده می رن!
اما من براش یه پست وبلاگم رو آپ می کنم!
من بهش احساس دارم...