۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه

تفاوت نسل‌ها یا هر کوفت و سرکوفتی که شما اسمش رو می‌ذارید

دیروز یه پسره‌ی پاکستانی اسکالرشیپ دکتراش رو گرفت، وقتی بهش تبریک گفتم، انگار که نمک به زخم‌ش پاشیده باشم، گفت "تو دیگه چرا؟ تو که می‌دونی اُوِر کوآلیفای می‌شم، تو که می‌دونی دکترا به هیچ دردی غیر از قاب کردن و زدن سر طاقچه نمیخوره، تو که میدونی ماها چون خاورمیانه‌ای هستیم چاره‌ای غیر از مهندس شدن نداریم، تو که می‌دونی چون وضع پاکستان خرابه نمیتونم برگردم، تو که می‌دونی هرچی میکشم از فرهنگ آشغال مملکتم هست، تو که می‌دونی من اهل درس نیستم، تو که می‌دونی چون پاکستانی هستم بهم کار خوب ندادن" بقلش کردم گفتم اشکالی نداره، موفق می‌شی، نگران نباش، و با دوست ایرانیم بهش خندیدیم که یکی دو سال دیگه ما هم میایم پیشت "دونت وری".
شب اومدم خونه، به مامان بابام گفتم "اویس بی‌چاره اسکالرشیپ دکتراش درست شد، مامان بابام با یک شعف از موفقیتش و احساس ضعف که من ازش عقب هستم باهم گفتن خوش به حال خودش و مامان باباش، خدا کنه سال دیگه تو هم بگیری اسکالرشیپت رو"

۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

یک شب به شوق یادَش

دیشب یه قرص خریدم روش نوشته بود "سوییت دریمز" یعنی "خواب شیرین" خرکیف اومدم خونه خوردمش، معمولش اینطوری هست که شبی که آدم قرص می‌خوره شب خوش گذرونی هست، شب هیچی نفهمیدن هست، شب 8/9 ساعت مردن هست، اما از قضا قرص قصه ما، قرص خواب نبود، قرص خوابای شیرین بود؛
"او" را آورد به بالینم، "او" را آورد اما کاملن رئالیسم، به حالت مجازی، به حالتی که من دورم از او، و "او" با دیگری‌ست و من قاطی کردم یه چیزی بهش گفتم و "او" من را بلاک کرده و حالا من هی حرص می‌خورم، هی حرص می‌خورم! ای تف تو ذات قرصی که اندازه نخود خیال پردازی و سورئالیسم ندارد.