۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

کوری از نگاهی دیگر

در تفسیر آیه ای از قرآن که اشاره داره همه دنیا و جهان و مخلوقات رو برای شما(انسان) خلق کردیم، استادی میگفت تصور کنید چشمان شما جای اینگونه دیدن مولکول ها رو میدید، و بعد پرسید چی میدیدن؟! و خودش جواب داد هیچی از چیزهایی که الان میبینیم رو دیگه نمیدیدیم، اینکه ما لیوان آب رو لیوان آب میبینیم صرفن با همین چشم و قدرت دید هست، اگر دید ما مولکولی بود مسلمن چیزی که میدیدم صرفن مولکول های هوا بود، احتمالن برای رسیدن به لیوان آب و باید میلیون ها مولکول هوا رو کنار میزدیم و طی میکردیم تا تازه به مولکول های شیشه ای لیوان میرسیدیم و قص علی هذا!
ربط اینها به آیه مذکور مشخص هست که یعنی هرچه ما میبینیم در آسمانها و زمین چون صرفن با این چشم دیده میشن پس مسخر و برای ما هستن!
حالا اینها رو از برای چی گفتم؟
از برای کتاب کوری گفتم، در این کتاب هم میبینیم که آدمها کور شدن و به عبارتی یک حس رو از دست دادن و به عبارتی دیگر نحوه دیدنشون تفاوت پیدا کرده، این در حالی هست که این کتاب خوب به تصویر کشیده که نحوه زندگی و لایف استایل تغییر کرده اما انسان همچنان دارد زندگی میکند، واقعیتش من جای نویسنده بودم هیچ وقت انسان ها رو دوباره بینا نمیکردم، بلکه نشون میدادم رفته رفته چطور خودشون رو با شرایط جدید وفق میدن و جوامع مدنی جدید مطابق با نیازهای جدیدشون درست می کنن.
میخام این رو بگم که همین الان هم حس هایی موجود هست که ما انسان ها نداریمشون و اگر داشتیمشون مسلمن راحت تر زندگی میکردیم، اما با اینکه نداریمشون با این حال داریم زندگی میکنیم و توجهی بهشون نداریم، کتاب کوری نشون میده آدم ها چون نمیبینند خیلی کثیف و زشت شده اند و همه جا را کثیف کرده اند، مطمئنن در حس های دیگری که احتمالن هستن و ما نداریمشون هم حسابی کثیف کاری کرده ایم و خود بی خبریم، اما جهان مدنی ما بر اساس دارندگی ها و رفع نیازهایی که حس میکنیم چیده شده و اگر امروز به هردلیلِ بی دلیلی همه ما کور شویم در عرض چندین سال بازماندگانمون یاد میگیرن در حالت کوری نیازهاشون رو رفع و رجوع کنند و کم کم جوامع انسانی مطابق با نیازهاشون شکل بدن...
و البته عده ای همجنان بینا در بین کورها همیشه هستن، که در دنیای امروز شاید بشه به فراماسون ها و دیگر جوامع واقع نگر تر و بینا تر انسانی اشاره کرد!

پ.ن: نگارنده رسمن اعتقادی به هیچی نداره!
با تشکر

title unknown

یک هفته شده که همراه خونواده هستم، چند باری دلم برای خونه خودم تنگ شده، حتا وسط هفته چند ساعتی برگشتم خونه و چند نخ سیگار پشت هم دود کردم و بعد برگشتم پیش بقیه، امشب هم خیلی هوای تنهایی شب ها و آرامش اتاقم به سرم زده بود، اما فک میکنم این تنها نبودن و ازون مهمتر این در کنار خونواده بودن خیلی موقت هست، و حیفه ...
حیف رو وقتی میفهمم که تو فرودگاه موقع بقل کردن مامان بابا بغضم رو قورت میدم و همه میدونیم که همه مون بغض هامون رو قورت دادیم و جاش لبخند زدیم و مثل خانواده ای که انگار از هم اصن دور نیستن بای بای میکنیم و میرویم.
بای بای میکنیم و من سعی میکنم زودتر از مابقی کسانی که میشناسنم و بعضن خاهرم و شوهر خاهرم سریع تر جدا بشم و مثل مار آروم به غار تنهایی خودم و پک های سیگارم فرو برم! حتا اگر شده برم توالت فرودگا برای چند دقیقه...
اونجا اشک و آه و دلتنگی و ابراز همش با هم در دنیای مجازی بی مورد هست، از همین الان که مینویسم حس شب اول تنهایی رو یه جوریم میشه و نفس عمیق میکشم...
اما همین آینده نگری میگه که استفاده بکنم پیش مامان بابا بودن رو!

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

مقصر طرز تفکرمون هس

امروز به يكي كه كمبود شخصيت داشت خاستم كمك كنم و تو يه بازي با اينكه جلو بودم بهش ببازم، ٥ دست بازي كرديم و همه رو باخت!!!
در تمام طول بازي با اطمينان ميگفت من همه رو گل به خودي ميزنم و اصن توجه نميكرد جاي صاف تو گل من زدن داره صرفن هي كج كج ميزنه كه يه وقت توپ صاف به طرف خودش نره...
خلاصه منظور اينكه گل به خوديش تو ذهنش بود، تو واقعيت داشت خريت خودش رو توجيه ميكرد، همه ماها توو باختامون همين مدل هاييم، فقط حواسمون به اصل بازي نيست، توو حاشيه ايم! توو بهوونه ايم! دنبال مقصريم!
خولاصه هرکی اینو خوند بدونه که جاي نگراني و دفاع، باس صاف بزنين تو گل!

پ.ن: براي آدم خودخاه همچون مني كه خودش يه جورايي كمبود شخصيت داشته خيلي فرق باس ايجاد شده باشه كه به خاطر گل روي يه آشنا از برد قاطع بخاد بگذره و ببازه و اينا، به هرحال خوبي وبلاگ همينه ديگه! ثبت ميشي، هم اون قبلنات، هم حالا هات و بعدنا هم لابد مياي ميگي حتا اون موقع هم فيلان و بيسار...

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

به احساس باید احترام گذاشت؛ هرچند فقد برای لحظه ای

من یاد تو افتادم، ازت نه عکسی دارم و نه فیلمی، اما تصویر همون سه هفته که باهم بودیم امده جلوی چشمم، میخام حواسم رو پرت کنم، میرم تو فیس بوک یکی دیگه ، یکم که نگاه عکسش میکنم میگم این کیه بابا، من که دلم اینو نمیخاد، دوباره یاد تو می افتم! بهت ایمیل میزنم، میگم دلم برات تنگ شده، امیدوارم از دلتنگیه من تو یاد رابطه کوتاه مدت اما عمیقمون نکنی، آخر اون سه هفته تو هنوز من رو دوس داشتی که من دنبال یکی دیگه افتادم...
به هرحال عزیزم من بهت ایمیل زدم و تو خیلی زود هم که جواب بدی، فردا خاهد بود و من فردا درگیر کارای روزانم اصن یادم رفته که یادت کردم و ایمیل زدم!
اما بدون، الان فقد به یاد تو بودم و تو رو دوس داشتم، می بوسمت، هرچند که هیچ وقت دیگه نتونم ببوسمت...

۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

وقتی امکانات کمه

سرم همش باس گرم باشه، گرم كتاب خوندن، كار كردن، درگير فلان مسئله شدن و اينا، سرم كه گرمه كاري نباشه خطرناك ميشم، فكرم ميره دنبال يلالي تلالي، دوباره هوس عاشقي ميزنه به سرش، بعد تموم دختراي دور بر، همه اونا كه اومدن و رفتن، همه اونا كه خاهند اومد و همه و همه رو بررسي ميكنه، تند تند، استدلال ميكنه، تند تند، دونه خوباشون رو جدا ميكنه و ميگه اين و اين و اين ... بعد خب تا اينجاش خوبه، مشكل اونجاس كه اين و اين و اين هيشكودوم اينجا نيستن كه، اصن ازونجا كه من اينجا رو دوس ندارم، دختراشم دوس ندارم، احتمالن اونا هم منو دوس ندارن! اصن نداره آدم دوس داشتني... يه سري آدم بازنده(لوزر) و اينا!
خلاصه جونم براتون بگه اين قضيه يه خوبي داره كه آدم مجبور به مشغول شدن به مسايل مختلف و درگيريه ذهني مفيد ميشه، اما يه بدي هم داره اونم اينه كه هر دفعه كه دوباره اين هوسا ميزنه به سرم ميزان تلانبار شدن قولومبه احساساتم بيشتر ميشه و اين هم اصن خوب نيست، اين باعث ميشه يه روز كه انبار پر شد و جا نداشت يهو بتركم و ريده بشه به همين زندگي بي ارزش كنونيمون و بشيم يه لوزر آشغالِ به درد نخور...
به هرحال مونا و نگار و مهسيما و دلارا و هدا تو فكر ما كه نه، تو قلب ما جا دارن...
با تشكر

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

فلسفه دولتی، دولت فلسفی

تو تاكسي بودم ياد حرف امروز استاد افتادم كه " دولت ها نبايد درآمدي از راه هاي تجاري داشته باشن و صرفن بايد تجارت رو براي بقيه تسهيل و امكان پذير كنن"، مثلن تو ايران خودمون چقد قشنگ ميشد جاي شركت دولتي نفت، شركت مستقل ملي نفتي داشتيم و صرفن سر سال به دولت عوارض و ماليات ميداد و درآمدش رو ساليانه بين همه سهامدار هاش كه همه ملت بودن تقسيم ميكرد، دولت هم با ماليات اداره ميكرد مملكت رو، حرف ثقيليه، اما غير ممكن نيست، ضمنه اينكه دولت چون از مردم كسب درآمد ميكرد موظف ميشد به خدمت، مردم ميشدن صاحبش واقعنكي، بعد احترام به ارباب رجوع تو ادارات دولتي شعار رو ديوار نبود، عمل مستقيم كاركنان بود، اداره شركت نفت هم به عنوان سودآورترين شركت كشور توسط پيمانكاران خصوصي و حتا خارجي به صورت راي هيئت مديره كه هر دو سال به صورت مستقيم از طرف مردم(سهامداران شركت) انتخاب ميشدن، انتخاب ميشد
هميشه ميگن مالت رو جمع كن كه همسايت دزد نشه، همين كه قانون اساسي ما انقدر راه درآمدزايي غير از ماليات براي دولت قايل شده، همين اين باعث شده دولت مستقل از مردم باشه، ديگه فرقي نداره رييسش كيه. از اساس با مردم كاري نداره...

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

زلزله آذزبایجان / سو مدیریت دولتی / خاطره پیش دانشگاهی / جنبه دوستان

بعد از خبر زلزله احساسات من تغییری نکرد و فقط مثل بی شخصیت ها ناراحت شدم ازینکه 80 تا از منابع جوک مملکت فوت شدن ، فك كردم ببينم منطقن چه كمكي ازم برمياد، طبيعتن خون دادن و كمك مالي بهترين كار هست، اما خب براي كمك مالي كه دليلي نميبينم، چون اين عزيزان در سومالي كه براشون زلزله نيومده، اينها سيتيزن ايران هستن و دولت ايران هم لنگ تامين آب معدني و نون و چادر هاي اسكان موقت مسلمن نيست، فقد صرفن لنگ سو مديريت هست كه خب من خودم اصن مدير نيستم چه برسه كه بخام خوبش باشم يا بدش! پس در اين زمينه ها كمكي ازم بر نمياد، مونده بحث خون دادن كه يادمه در دوران پيش دانشگاهي یه بار دير رسيدم مدرسه، در کلاس رو كه باز كردم معلم پرسيد كجا بودي؟!
عرض كردم رفته بودم خون بدم، يكي از دوستان بامزه و نمك هم تيكه اي انداخت با این مضمون: رفته كون داده! و همه باهم هار هار هار خنديديم كه من رفتم كون/خون دادم!
خلاصه در اين باب هم راهمون از وطن دوره و دستمون كوتاه، بعد ديدم خب لاقل در شبكه هاي اجتماعي تبليغ و دعوت كنم كه ديگران برن خون بدن كه با توجه به موج و جوي كه به راه هست خون آريايي مناسبي انشالا اهدا خاهد شد، بنابراين كلن هموطنان نيازي به بنده و اقداماتم ندارن و من باس برم تو سر و كله خودم و مشكلات شخصيم بزنم، با تشكر

پ.ن: از نظرات شما در مورد شوخی نکردن با اقوام گوناگون آریایی به هیچ وجه استقبالی نخاهد شد و خاهش دارم جنبتون رو ببرین بالا، والا به ما گفتن کون دادی جای خونی که داده بودم اصن ناراحت که نشدم، کلی هم خندیدم با دوستان، شما هم بخندین به جوک ها، حتا اگه در مورد خودتون هست ...

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

و ما ادراک ما زندگی؟!

نیم ساعت رو تردمیل بزنی، بعد لباساتو بکنی صاف بری تو وان حموم، همونجا بشینی و به زندگیت فک کنی،به دَرسِت، به دوستات، به آینده ، به الانت، به خانوادت، به جنبش مدنی کوفت، به اونی که دلت تنگ شده و دو روزه ازش خبر نداری، به اینکه یه ساعت دیگه باس حاضر شی بری فیلان جاعک، به خود واقعیت، خود ایده آلت ، خود گذشتت ، به همه فک کنی، بعد خسته که شدی شیر آب سرد رو باز کنی و یه نخ بهمن روشن کنی ...
هعی
هعی
پ.ن: آخرش هم پشمات رو بزن و خودت رو شیو کن، خدا رو چه دیدی؟! شاید قسمت بود امشب!

۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

گاو نر و مرد کهن، نبود؟! نیست؟!

بالای سه ماهه هیچ در آمدی ندارم، و هیچ فعالیت مفیدی هم برای کسب درآمد انجام نمیدم، با بابا راجع به پول حرف زدن خودش یه کابوسه، چه برسه که بازم بخام ازش پول بگیرم و درخاست کنم!
خیلی خسته م!
دوس دارم یه تحقیق توپ با استاندارد های آی اس آی انجام بدم، مقدماتش هم حاضره، اما کون مبانیش رو خوندن هم ندارم، دوس دارم کتاب و مقاله ترجمه کنم، دوس دارم انجمن ایرانیان دانشگاه رو بازآفرینی کنم، دوس دارم یکی ، فقد یکی از این همه طرحایی که تو ذهنم هست رو انجام بدم و به استقلال مالی برسم...
خیلی چیزا
خیلی کارا دوس دارم، اما دوس داشتن کفایت نمیکنه، مرد نر میخاهد و گاو کهن که هیچ کودوم من نیستم، اصن دوس دارم یه دختر زیبا و همه چی تمومی پیدا بشه و دِی لیو تو گِدِر هپیلی اِوِر اَفتِر و اینا، دوس دارم دیگه، چی کارم دارین؟ همینی که هس!
کونم گشاده، خسته شدم که انقدر کونم گشاده
هیچ کس هم پیدا نمیشه بیاد این اتاق لعنتی رو اجاره کنه، این ماه اجاره ندم باس 9 ماه خودم اجارش رو بدم و این دیگه نور علی نوره...
الان هم میخام یه ایبوبروفن بخورم خابم بگیره کَپَم رو بذارم!