یکبار هم یادم بندازید نوتی بزنم از من و بابام، از فرق و شباهتهای من و بابام، از اخمهای آتشینی که از پدر به ارث بردم و از جیش کردنی که عمریست اختلاف نظر داریم، من نظرم به ایستاده شاشیدن است، کلن معتقدم قدرتش را دارم، پس میتوانم، اه و اوه نکنید، خودم میدانم ضرر دارد، اما برگر هم ضرر دارد، ته دیگ هم ضرر دارد، چرا به آنها گیر نمیدهید؟ فقط شاش من توله سگ است؟ خیر، من از شاش خود دفاع میکنم، فرق اساسی من و پدر از همین شاش شروع میشود، بابا میگوید باید بشینیم و جیش کنیم، من میگویم هر کسی سرش به شاش خودش باشد، البته نمیگوییم که، فکر کنم حداقل 15 سالی باشد در مورد جیش باهم صحبت نکردهایم، آخرین بار وقتی پدرم در عنفوان نوجوانی بنده فهمید ایستاده جیش میکنم، از زور خشم گفت "سگا ایستاده اینکار رو میکنند، تو سگی؟" بعد از آن دیگر من نذاشتم پدرم بفهمد من چگونه جیش میکنم، چون فهمیدم تعصب دارد، پدر من خیلی هم با ادب است، به شاش میگوید "اینکار" اما من میگویم شاش؛ حالا چرا به شاش گیر دادهم، چون بنظرم اگر فلسفه این ماجرا را بدانیم متوجه مسائلی زیادی میشویم در مورد من و پدرم، مثلا اینکه پدر من در ایران بزرگ شده است، اما من در ایران بزرگ نشدهم، من همیشه نصفه ایران بودهم و نصفه بزرگ شدهم، بابا توالت ایرانی دوست دارد، بنظر من توالت ایرانی چندش است و جیش آدم را میپاشاند اینور اونور، اما بابا معتقد است در توالت ایرانی شکم آدم بهتر کار میکند، من فکر میکنم کلن چطوری میشود بابا با آن شکم و هیکل بتواند آنقدر پاهایش را خم کند و نیوفتد؟ من خودم با این سن و هیکل هیچ وقت سر توالت ایرانی تعادل نداشته و مجبورم دست خود را به شیلنگی، دستگیرهای، سیفونی جایی بند کنم، مبحث فلسفی دیگر جیش من و جیش بابا این است که من رو هیچی تعصب ندارم، اما بابا حتا رو جیش من که جیش خودش نیست هم تعصب دارد، کلن تعصب خر است و دیگر راجعبهش حرفی ندارم، فلسفه دیگر ماجرا آنجا جالب است که بابا سگ را بد میداند که مثل من میشاشد، اما خیلی معتقد است که پسر بده حضرت آدم کار خوبی کرد از کلاغ یاد گرفت برادر خود را خاک کند و اینها، کلن من نمیدانم این بزرگترها چرا دو هیچ از خودشان عقبند؟! حالا الآن که حال نداشتم، بعدا یادم بندازید برایتان نوت کنم باقی فلاسفه جیش را...
۱۳۹۳ دی ۶, شنبه
۱۳۹۳ آذر ۲۴, دوشنبه
مادربزرگم میگفت، کاشکی رو کاشتم، در نیومد
- کاش اون ته، آخر دنیا بود، ازینجا که منم آفتاب ملایم قبل از غروب تششع ش ته دریاست، به سمت خط افق، کمی پایین تر از خط استوا، ازینجا که منم کاش علم پیشرفت نکرده بود تا فکر میکردم اگر برم اونجا دنیا تموم میشه و دنیا تموم میشد، کاش ته دریاها شهری نبود، کاش میشد به این امید شنا کرد و رفت، رفت ته دنیا، آنجا که حتا عرب هم نی نینداخته باشد
- که چی؟
- که انتلک بازی، که میانمایگی، که خار روشنفکری رو گاییدن
- اوکی
۱۳۹۳ آذر ۱۳, پنجشنبه
کلاغه به خونهش ...؟
- الو، سلام عزیزم
- سلام عزیزم، خوبی؟ کجایی؟
- همین الآن رسیدم خونه، خوبم، تو کجایی؟
- منم خونهم، دارم حاضر میشم برم خونه اقدس اینا، گفتم قبلش با تو حرف بزنم
- باشه عزیز دلم، مرسی که زنگ زدی، کلی مراقبت باش
- قربونت برم گلم، استراحت کن
صغری با مکث و شک ادامه داد: "فقط یه چیزی، من فردا میخام برم استودیو کبری اینا برای فیلمبرداری آگهی شامپو صحت، کلی به کبری اصرار کردم تا قبول کرده برم، میشه برم؟"
پسر با جدیت گفت "نه"، صغری که از لحن جدی ویلیام تعجب کرده بود با صدایی مظلوم گفت "آخه کلی از اول هفته به کبری اصرار کردم" پسر جواب داد "خب پس چرا میپرسی؟ تو که همه کارات رو کردی و میخای بری؟ برو، نظر من وقتی اهمیت داره که از اول میدونستم، الآن هم میخام برم دوش بگیرم، کاری نداری؟" صغری متعجب و عصبانی گفت "نه"
پسرِ داستان ما در حین دوش فکر کرد "چرا اصلا میپرسه؟ چه اهمیتی نظر من داره؟ اصلا من درک نمیکنم این دخترا چرا همش میخان مدل باشن، جلوی دوربین باشن، خودشون رو نشون بدن؟ انگار دختر جماعت کلا دچار کمبود توجه هست" در همین فکرها بود که به فکر بکری رسید، حوله رو دورش پیچید و خیس برگشت روی تخت، موبایل رو برداشت و برای دختر نوشت "من ازینکه بری تو تبلیغ خوشم نمیاد، اما نمیگم هم نباید بری، میتونی بری، اما ازینکه یه کاری رو بکنی و به من نگی و بعد بخای خرم کنی هم خوشم نمیاد هم نمیذارم این اتفاق بیوفته، والسلام" یکبار مسج رو خوند و دیدم پیام کامل و جامعی هست، شادمانه خواست دکمه سند رو بزنه که بادش افتاد دیشب هم که صغری گفت فیلان کار رو بکنه صغری گفت چشم اما نکرد، پس تصمیمش رو عوض کرد، چون مطمئن بود با این مسج سغری آدم نمیشه.
اینکه اون شب چی شد و چه بحثی بین صغری و پسر شکل گرفت یا اصلا نگرفت برای ما روشن نیست، اما چیزی که اتفاق افتاد این هست که اون دختر و پسر همون شب باهم بهم زدند، چند ماهی گذشت و آگهی شامپو صدر صحت به رسانهها رسید، پسر کنکاوانه و با فحشهای فراوون به صاحب شامپو صحت آگهی رو تا ته نگاه کرد و هیچ اثری از دختر در آگهی ندید، پوزخندی زد و گفت حتما فردای اون شب که دعوا کردیم گند زده سر اجرا و برای همین یه آگهی دیگه ساختن، با همین تفکر گوشی رو برداشت و به دختر اس ام اس زد که "چرا تو آگهی صدر صحت نیستی؟" صغری با اکراه جواب داد "توی آگهی؟ اس ام است رو درست زدی؟ اشتباهی نفرستادی برای من؟" پسر: "چرا خودتو زدی به کوچه علی چپ؟ عمه من با دوس پسرش سر بازی تو آگهی صدر صحت بهم زد که تو نمیدونی من راجع به چی حرف میزنم؟" دختر جواب داد "من کی گفتم قراره تو آهی بازی کنم؟ گفتم میخام برم صحنه، بچه کوچولایی که تو آگهی هستند توش بازی کردند، من فقط رفتم سر صحنه که بچهها رو ببینم"
داستان ما در اینجا تموم نمیشه بلکه پسر مخ دختره رو دوباره میزنه، هرچند صغرای پسر معتقده که "عمرا، عمرا حتا من پسره رو بلاک نکرده باشم که بتونه اس ام اس بده و سوال بپرسه بعد از چند ماه" که خب همین جمله از قضا قابلیت یه دعوا و یه بهم زدن و نزدن دیگه رو داره که از حوصله داستان ما خارحه
پ.ن: جواب مورد نظر تایتل را از میان 4 گزینه ذیل انتخاب کنید: الف) رسید ب)نرسید ج) "الف" به تخم چپم د) "ب" به تخم عباس آقا راننده سرویس اول دبستانم
- سلام عزیزم، خوبی؟ کجایی؟
- همین الآن رسیدم خونه، خوبم، تو کجایی؟
- منم خونهم، دارم حاضر میشم برم خونه اقدس اینا، گفتم قبلش با تو حرف بزنم
- باشه عزیز دلم، مرسی که زنگ زدی، کلی مراقبت باش
- قربونت برم گلم، استراحت کن
صغری با مکث و شک ادامه داد: "فقط یه چیزی، من فردا میخام برم استودیو کبری اینا برای فیلمبرداری آگهی شامپو صحت، کلی به کبری اصرار کردم تا قبول کرده برم، میشه برم؟"
پسر با جدیت گفت "نه"، صغری که از لحن جدی ویلیام تعجب کرده بود با صدایی مظلوم گفت "آخه کلی از اول هفته به کبری اصرار کردم" پسر جواب داد "خب پس چرا میپرسی؟ تو که همه کارات رو کردی و میخای بری؟ برو، نظر من وقتی اهمیت داره که از اول میدونستم، الآن هم میخام برم دوش بگیرم، کاری نداری؟" صغری متعجب و عصبانی گفت "نه"
پسرِ داستان ما در حین دوش فکر کرد "چرا اصلا میپرسه؟ چه اهمیتی نظر من داره؟ اصلا من درک نمیکنم این دخترا چرا همش میخان مدل باشن، جلوی دوربین باشن، خودشون رو نشون بدن؟ انگار دختر جماعت کلا دچار کمبود توجه هست" در همین فکرها بود که به فکر بکری رسید، حوله رو دورش پیچید و خیس برگشت روی تخت، موبایل رو برداشت و برای دختر نوشت "من ازینکه بری تو تبلیغ خوشم نمیاد، اما نمیگم هم نباید بری، میتونی بری، اما ازینکه یه کاری رو بکنی و به من نگی و بعد بخای خرم کنی هم خوشم نمیاد هم نمیذارم این اتفاق بیوفته، والسلام" یکبار مسج رو خوند و دیدم پیام کامل و جامعی هست، شادمانه خواست دکمه سند رو بزنه که بادش افتاد دیشب هم که صغری گفت فیلان کار رو بکنه صغری گفت چشم اما نکرد، پس تصمیمش رو عوض کرد، چون مطمئن بود با این مسج سغری آدم نمیشه.
اینکه اون شب چی شد و چه بحثی بین صغری و پسر شکل گرفت یا اصلا نگرفت برای ما روشن نیست، اما چیزی که اتفاق افتاد این هست که اون دختر و پسر همون شب باهم بهم زدند، چند ماهی گذشت و آگهی شامپو صدر صحت به رسانهها رسید، پسر کنکاوانه و با فحشهای فراوون به صاحب شامپو صحت آگهی رو تا ته نگاه کرد و هیچ اثری از دختر در آگهی ندید، پوزخندی زد و گفت حتما فردای اون شب که دعوا کردیم گند زده سر اجرا و برای همین یه آگهی دیگه ساختن، با همین تفکر گوشی رو برداشت و به دختر اس ام اس زد که "چرا تو آگهی صدر صحت نیستی؟" صغری با اکراه جواب داد "توی آگهی؟ اس ام است رو درست زدی؟ اشتباهی نفرستادی برای من؟" پسر: "چرا خودتو زدی به کوچه علی چپ؟ عمه من با دوس پسرش سر بازی تو آگهی صدر صحت بهم زد که تو نمیدونی من راجع به چی حرف میزنم؟" دختر جواب داد "من کی گفتم قراره تو آهی بازی کنم؟ گفتم میخام برم صحنه، بچه کوچولایی که تو آگهی هستند توش بازی کردند، من فقط رفتم سر صحنه که بچهها رو ببینم"
داستان ما در اینجا تموم نمیشه بلکه پسر مخ دختره رو دوباره میزنه، هرچند صغرای پسر معتقده که "عمرا، عمرا حتا من پسره رو بلاک نکرده باشم که بتونه اس ام اس بده و سوال بپرسه بعد از چند ماه" که خب همین جمله از قضا قابلیت یه دعوا و یه بهم زدن و نزدن دیگه رو داره که از حوصله داستان ما خارحه
پ.ن: جواب مورد نظر تایتل را از میان 4 گزینه ذیل انتخاب کنید: الف) رسید ب)نرسید ج) "الف" به تخم چپم د) "ب" به تخم عباس آقا راننده سرویس اول دبستانم
اشتراک در:
پستها (Atom)