۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه

تر، تر، تر...

تو همون اوايل بيست و خورده اي سالگي چشم وا ميكني ميبيني چقد آدم شدي، چقد فرق كردي، چقد خيلي حرفا و كارا رو اتوماتيك نميكني/نمي زني، خعلي سوتيارو نميدي... دفعه بعد كه چشم وا ميكني يكي دو سالي گذشته و ديگه كلن داري احساس مردونگي ميكني، احساس فهميدن اصل زندگي، احساس اينكه زندگيه خيلي پيچيده تر از اونيه كه بهت گفت عاشقت هس و عاشقت نبود... بعده ها حتا ميفهمي عاشقت بود، اما اون موقع بود نه بعدش، بعد ديگه هعي ميفهمي زندگي پيچيده تر از مدركته، پيچيده تر از درآمدته، ميفهمي خعلي از اخبار كه ميشنوي صرفن براي بازي دادنت هست، براي اينكه ديگران ازت مفت بهره ببرن... و تو هي پخته ميشي، و پخته تر، پخته تر، تر، تر...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر