۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

یک روز خیلی عادی، شاید وسطای ولیعصر

طرف تو آژانس نشسته است که موبایلش زنگ میزند، قبل از جواب دادن به راننده میگوید "خروجی دوم رو بپیچ"
راننده آژانس درحال رسوندن مسافرش هست که ترافیک باز میشه، تا پایش را روی گاز فشار میدهد  مسافر میگوید "خروجی دوم رو بپیچ"
در حالی که مسافر که گرم احوالپرسی پای تلفن همراهش هست راننده با خودش فکر میکند "منظور مسافر خروجی دوم با احتساب خروجی ای که الان ازش گذشتیم هست یا خروجی دوم بعد از این خروجی ای که ازش گذشتیم؟" 
راننده خروجی دوم را میپیچد و مسافر فریاد میزند "کجا میری؟ گفتم خروجی دوم" و بلافاصله مسافر خطاب به تلفن ضمن عذر خواهی میگوید که "خودم باهاتون تماس میگیرم مهندس" 
راننده که طبق دستور صاحاب آژانس موظف به رعایت احترام در مقابل مسافر هست با لحنی عذرخواهانه میگوید "شما گفتی خروجی دوم اینم خروجی دومه دیگه" 
مسافر با لحنی تند تر جواب میدهد "خروجی بعدی میشد دوم، حواست کجاست؟"
راننده دوباره سعی میکند مودبانه جواب دهد اما در ذهنش میگذرد "مرتیکه پفیوز تو حواست نبود تلفنی حرف میزدی" و ناخودآگاه لحنش کمی تند میشود "خروجی بعدی خروجی سوم بود، شما تلفنت زنگ زد حواست پرت بود، حالا هم چیزی نشده، میرم دور میزنم"
مسافر می آید جوابی بدهد اما میبیند فایده ای ندارد، میگوید "دور بزن"
راننده فکر میکند مسافر کم آورده پس با لحن برنده طور ادامه میدهد "همیشه همینه، ماها شب تا صبح این خیابونا رو بالا پایین میکنیم واسه شماها، بعد شماها میخاین دست پیش بگیرین که پس نیوفتین"
مسافر خسته تر از جواب دادن است، با سکوت کردن سعی میکند بحث را تمام کند تا دوباره با جناب مهندس تماس بگیرد
راننده که تازه چونه ش دارد گرم میشود میگوید "تو قرآن گفته کار کنید روزیتون رو ما میدیم، ما صبح تا شب سگ دو میزنیم نصفه شماها هم در نمیاریم، یارو 3000 تا 3000تا میدزده، ما سر 2 تومن کرایه باید یقه به یقه بشیم والا ما هم..."
مسافر که میبیند به خیابان اصلی رسیده اند صحبت راننده را قطع میکند "پیاده میشم" 
راننده که متوجه بی اعصابیِ مسافر شده است با لحنی خاضعانه میگوید "نرسیدیم هنوز که"
مسافر دوباره محکم میگوید "پیاده میشم"
راننده تا می آید بگوید "حالا چرا ناراحت میشی آقا؟" مسافر در را به هم کوبیده و از پنجره 5 تومنی ای را پرت میکند روی صندلی ماشین
راننده که بدجور در موضع ضعف قرار گرفته است داد میزند "لابد اون 3000تا را بابات دزدیده که تا گفتم اینجوری برق گرفتت"
مسافر کنار خیابان ایستاد و بی اعتنا به راننده خطاب به تاکسی ای دیگر میگوید "دربست؟" 
راننده هم خطاب به خودش میگوید "همشون همینن، یه مشت حرومی که حق ماها رو خوردن"
*داستان ما اینجا تمام میشود، اما سو برداشت های ماها نسبت به یکدیگر پایان ندارد*

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

ششم فبروعاری، سنه 2013

امروز از یک عینک فروش 7 هزار تومان و از یک راننده تاکسی 2 هزار تومن تخفیف گرفتم
امروز یک عینک فروش سر من را کلاه گذاشت و من سعی کردم راننده تاکسی سرم را کلاه نگذارد
امروز اول با عینک فروش و سپس با راننده تاکسی چونه زدم و جر و بحث کردم
امروز من میدانستم از پس عینک فروش بر نمی آیم، برای همین به هیچ وجه نگذاشتم راننده تاکسی سرم را کلاه بگذارد
امروز عینک فروش منت سرم گذاشت، راننده تاکسی هم منت گذاشت، من هم بر هر دویشان ایضن
امروز شب شد، عینک فروش پولدار تر شد، وضع راننده تاکسی هم بد نبود ایشالا
امروز تراژدی که نه اما زندگی از عینک فروشی تا تاکسی سواری ادامه داشت