۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

شاید برای شما هم ...

دیشب، تب از خواب بیدارم کرد، خیس عرق بودم،تا پتو رو میزدم کنار سرفه امونم رو می‌برید، دستم رو دراز کردم، چندتا دستمال روهم گذاشتم، آب خوردن کنار تختم رو ریختم رو دستمال‌ها و گذاشتم رو پیشونیم، انقدر داغ بودم، دستمال‌ها گرم شدن، به معنی واقعی کلمه حالم بد بود، با پتو و صرفه رفتم دستشویی، خودم رو پاشوره کردم، برگشتم تو تخت، هی بیهوش می‌شدم هی از شدت تب بیدار می‌شدم، ناخودآگاه ناله می‌کردم، تموم نمیشد، ساعت نمیگذشت، کمِ کم ده دوازده باری بیدار شدم و درجه بدنم رو اوردم پایین، بالاخره 5 صبح که شد احساس کردم حالم بهتر شده، تو مغزنم هیجان تب نبود دیگه، زمان رو درک میکردم، سختی رو گذرونده بودم.
گذروندن زمانای سخت یه تاثیری داره رو آدم، آدم رو آدم می‌کنه، مث سربازی که پسرا رو مرد می‌کنه، بچه بازیا برای آدم بی اهمیت می‌شه، اصل زندگی مهم‌تر می‌شه، حال و حوصله و وقت برای حاشیه کمتر