۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

یک خاطره قدیمیه مشترک خیلی ها

ساعت 9:23:  مامان من میرم دانشگا

ساعت 11:42: عزیزم بریم درکه ناهار؟

ساعت 14:17: صبر کن زنگ بزنم خونه مطمئن شم

ساعت 14:37: بریم تو اتاق

ساعت 16:04: گلم؛ یکم نگرانم، بریم دیگه

ساعت 17:11: الو،دارم میام خونه، گل سر؟ نه والا!!! این حرفا چیه مامان؟

ساعت 17:13: الو، عزیزم گل سرت رو جا گذاشتی؟ اه...، خاک بر سرت کنن، چرا بد حرف میزنم؟ تازه میگی چرا؟! 

ساعت17:15: الو، علی کجایی؟ ریدم حاجی، بد ریدم، مهسا گل سرش رو تو اتاقم جا گذاشته، مامانم هم دیده، چه غلطی بکنم حالا؟

 ساعت 18:22: ای بابا، مادر من میگم بیرون بهمون گیر میدادن، فقد اومده بودیم باهم حرف بزنیم به خدا...

ساعت 20:43: الو، بیا دنبالم، مامانم سوییچ رو ازم گرفته، ماشین ندارم

ساعت 22:17: داداش، دو نخ بهمن کوچیک بده، چقد میشه؟

ساعت 23:23: منو بزار خونه، باس برم یه گهی بخورم دیگه به هر حال

ساعت 00:51: باشه، باشه، اصن من گه خوردم، حالا چیکار کنم؟ باشه، اه، گفتم باشه دیگه، بهم میزنم...

ساعت 01:05: عزیزم من خیلی خسته م، دیگه جون توضیح دادن واسه تو رو ندارم، فقد ... خب چی کار کنم؟ گندیه که خودت زدی... حالا ولش کن، گذشته دیگه، باشه... ممکنه یه مدت نتونیم همو ببینیم، ... ای بابا، تورو خدا بسه، واسه منم سخته خب... باشه... قول میدم! منم دوسِت دارم، فلن ...






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر