۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

دل قوی دار...

بچه 4 ساله بهشته، شیرینه، خوش مزه‌س، مامان باباش که هیچی، غریبه ها هم که تو خیابون میبیننش براش قش و ضعف میکنن، من خودم یه خارزاده دارم 2 ساله‌ش هس، روز به روز خوشمزه تر میشه، جیگرتر میشه، زبون میریزه آدم میره آسمون از بامزگیش، میخام بگم خوبه، خیلی خوبه، زیادی خوبه... خیر العمل اوسطها، بهترین اعمال اونایی هستن که متعادل باشن، این زیاد خوب بودنه هست که کار خراب کنه، هگل یه جا گفته "همه چیز، با توجه به این که در چارچوب زمان قرار دارد، گذرا و محدود است"  خب پس اینکه محدودیم موجب میشه که هیچی زیادش خوب نباشه، چون هیچی زیاد نیست، همه چی محدوده و گذرا، آره رفقا، میگفتم براتون که یه پسر بچه چهارساله که از قضا پسر عموی خارزاده من بود با باباش میره بالا پشت بوم که کولر مامان بزرگشون رو درست کنن -آهان، میخاستم اینم بگم که مواظب بچه ها بیشتر باشین، جاهای خطرناک نبرینشون، خطرناکه دیگه، اتفاق یه بار میوفته، اما یه عمر همه داغون میشن- خلاصه میرن بالا پشت بوم و باباهه شروع میکنه کار لوس و بی‌مزه تغمیر کولر رو انجام دادن و پسره هم زبون میریزه و شیطونی میکنه تا باباهه خسته نشه از کار لوسش، همینطوری ادامه میدن و باباهه از تو کولر داد میزنه مامان درست شد؟ مامان هم داد میزنه آره درست شد و باباهه دست پسرش رو میگیره و میرن پایین، و همه شاد و خرم در کنار هم زندگی میکنن و بزرگ میشن، این داستانی که گفتم براتون احتمالن تو یه دنیای موازی افتاده، چون تو دنیای ما اون خونواده الآن داغدار پسر بچه 4 سالشون هستن که از بالا افتاد پایین...

۱۳۹۲ تیر ۲۶, چهارشنبه

تقدیم با عشق به دلیل اول


هرچه فکر میکنم دلیلی برای خدایی خدا پیدا نمیکنم پس قلتی میزنم تا ساعت کنار تخت را خاموش کنم، سعی‌م بر این است به قدری آرام بلند شوم که بیدارش نکنم، اما دستش را که میخاهم جای خودم روی بالشت بگذارم صدای اعتراضش بلند میشود "امیر..." با "جانم" جواب میدهم اما باز خابش میبرد، آرام در دستشویی را میبندم دوش میگیرم، ریشم را میزنم، مسواک میکنم، حوله را دورم میپیچم و در را باز میکنم، روی تخت نشسته، سیگاری روشن کرده و دارد مرا نگاه میکند، میگوید "کاش منم مسواک کرده بودم که دهنم بوی خوب میداد که با اعتماد به نفس کامل بوست میکردم" به سمتش میروم و با اعتماد به نفس کامل بوسش میکنم، بوی سیگار و افتر شیو بدجوری قاطی و پاطی کردتمان...

دارم لباسم را میپوشم که میگوید "امیر من نمیخام ترک کنم" میگویم "ترک نکن گل بانو" میگوید "اگر جواب آزمایش مثبت باشه نگهش داریم واقعن؟" میگویم "هرچی تو بخای" میگه "من که میدونم آخرش حرف تو میشه، جلوی من همیشه میگی هرچی من میخام، آخرش اما هرچی خودت میخای میشه" خم میشوم و دوباره می‌بوسمش "اگه دلت خاست نگهش میداریم" میخندد، خنده شاد بودن، خنده خوشحال بودن، خنده شکر خدایی که میداند من پیدایش نکردم...
داخل دستشوییست که از پشت در صدای "مامان،مامان" دومین دلیل زندگی بشریت می‌آید، در اتاق را باز میکنم، بقلش میکنم، روی هوا می‌چرخانمش و می‌ندازمش روی تخت، با لباس خواب خوردنی تر هم هست. 
سر میز صبحانه هر دوشان را میبوسم و میروم بیرون، دو ساعتی بیشتر نگذشته که تلفنم زنگ میخورد، روی اسکرین گوشی نوشته "زندگی ایز کالینگ یو" بر میدارم و میگویم "جانم" میگوید "ترک میکنم، دیگر نمیکشم تا تو سومین دلیل زندگی‌ت بدنیا بیاید" و برای سومین بار من شک میکنم به نبودن خدا...



امروز این را نوشتم، سرکار هم نوشتم، که بگویم هیچ دلیلی برای زندگی ندارم، اما همه امیدم دلیل اولم برای زندگیست که منتظرش هستم... 

۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

می آید در اوج آسمان ها... اما میآید آنروز یا در آنروز


ارزش های منسوخ من، زندگی من، هستی من، همه و همه و همه یکی هستند و شده اند قسمتی از تاکید همه و همه و همه بر پوچی من در اوج توانایی های عالم بشریت. "تهش که چی؟" بزرگترین مطلب بی پاسخیست که من را خاهد کشت، حالا یا با تیغ در وان، یا با پرش از طبقه سی برج A برج های دو قلو فیلان کهکشان توریستی انسان ها، امسال نه، سال دیگه، اینجا نه، جای دیگه... به هر حال مطمئن به مرحله ای از عرفان رسیده م که اگر نشود/نتوانم آنقدر عظیمش کنم که حزب سیاسی خصوصی در کهکشان آدم هایی که با زبانشان مینگارم راه بیندازم و ازین محفل سخیف سفره های زیر زمینی نفتی نجاتشان دهم، پس سوالم جواب گرفته و تهش هیچیست دیگر و من ترجیه میدهم در هیچی ذوب شوم و بروم به سمت اوج آسمان ها، و آن روزها، و روزهای بعد کسی متوجه نبود من نشود تا اینکه رفیق نویسنده‌م داستانم را رُمان کند و معروف شود و فیلمش را مانند فیلم "گریت گتسبی" یا فیلم "بوی یک زن" بسازند و مردم آخرش از هم بپرسند "واقعی بود؟" و یک سری حوصلشان سر برود از زندگی همچون منی مثل الآنی که عده ای از فالوعرهایم حوصله شان از خاندن سر رفته و بیخیال این نوت شده اند! بعله، روزی میآید که من نیست میکنم خودم را حداقل چون خودم خودم را هست نکردم...

۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

لاک بنفش پای در بند


خودت خوب میدانی کار من چقدر استرس دارد، خوب میدانی وقتی جای یه نفر، دو نفری روی بازار هستیم یعنی حساب یکی از سرمایه گذار ها در خطر است، حتا خوب میدانی یه لحظه دیرکرد و غفلت میتواند تمام شبمان را بگا بدهد، میتواند سرمایه مردم را بسوزاند، بعد با این همه دانسته بازهم وقت و بی وقت می آیی، میدانم من روانیم، اما تو که عاقلی، تو باید مراعات کنی، حتا خوب میدانی دوربینم که جزو اعضای بدنم محسوب میشد را کنار گذاشتم تا مبادا از حرص، از اعصاب داغون و از ناراحتی نبودنت عکس‌هایت را پاک کنم، حالا که دو روزیست دوربین را به خانه جدید آوردم، حالا که برای اولین بار بعد از چند ماه دست به دوربین شده‌م، حالا که حساب یکی از اقوام در خطر است و من باید روی بازار باشم و رفیقم از سر درد دیگر نمیتواند اسکرین لپ تاپ را نگاه کند و من شفاهن بهش قیمت را میگویم، حالا این وسط باید عکس های بنفش لاک ناخونت در لواسان را بیاوری جلوی چشمم؟ و حقن که چه استادانه هم عکس گرفته‌م از استادی ناخون هایت در قلبم، میدانم دیگر نمیخانیم، دیگر خیالم راحت است که *هیچ* راه برگشتی نیست، همان شد که میخاستم، دیگر نگرانت نیستم، میترسیدم از میزان عشق زیادت به من نسبت به عشق کم من به تو، حالا دیگر خیالم تخت شده... خیلی جالب شد، هم حرف تو شد و هم حرف من، هم حرف من شد که گفتم تو امسال ازدواج میکنی و هم حرف تو شد که گفتی من تو را عاشق خودم میکنم...

تو ازدواج کردی و من تازه عاشقت شدم، شب و روز رابطه مان بخیر ای لاک بنفش پای در بند