۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

مسافران هم آرزو ندارن!

سه ساله كه نه تنها ليله الرقائب بلكه هر فرصت ديگه اي يه آرزوي ثابت كردم، اما عين سه سال نشده... ما يه آرزو داريم دوستان كه واقعيتش آرزو هم نيست، يه فرصته... هربار من به خدا فرصت ميدم خودشو بهم ثابت كنه، به ابالفضل عباس قسم هم ترجيح ميدم خدا باشه تا خدا نباشه، اما خبري نيست دوستان، واسه ما خبري نبوده! من معجزه و اينا هم نميخاما، منطق ميخام، يه جُو عقل، اونم نه كه كسي بياد قانعم كنه، نه... بلكه خودم بهش برسم! اما خب نمي رسم... اول اين يكي اوكي بشه، بعد تازه من مي تونم فك كنم كه اين دنيا تو برنامه نويسيش آرزو داشتن تعبيه شده يا نه...! همين!

۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

عطر نرم روسریه مامان

دلم برای عطر نرم روسریه مامان تنگ شده
دلم برای سرم رو عطر نرم روسریه مامان گذاشتن تنگ شده
دلم برای بوس کردن عطر نرم روسریه مامان تنگ شده
دلم برای آخرین لحظه فرودگاه که آخرین عکس ذهنی رو از عطر نرم روسریه مامان گرفتم تنگ شده...
من
خیلی دلم برای مامان تنگ شده!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

و من خدا را بنده نيستم

بعضي وقتا فك مي كنم خوب بودن و شاد بودن بسه واسه آدما! مگه آدما چي ميخان از زندگي؟ نميشه كه هميشه عالي بود... بعضي وقتا معمولي بودن ولي كنار هم بودن شايد بسمه براي خودم... اما اينا شعاره! من وقتايي خوش اخلاقم كه برترين باشم، اصن تحمل برترين نبودن رو ندارم! حتا تاكسيه معمولي كه سوار مي شم از زندگي راضي نيستم، حتمن بايد تاكسيم فيلان باشه، حتمن بايد از كيون فيل افتاده باشم! و اينا همش شعاره كه من خوبم و خوش اخلاقم، اينا همه در راستاي همون برترين بودنه هست، در راستاي تلاش براي تعريف هاي تك، براي خاص بودن... و اين ضعف شخصيتي اصلن چيز كوچيكي نيست، و همين شخصيت گند باعث ميشه در كار و زندگي حتا به مدير بودن هم راضي نباشم، من بايد خلق كنم، بايد خدايي كنم! بايد براي بقيه كار ايجاد كنم!اصن سر همين دارم كارآفريني ميخونم! كارايي بكنم كه عقل بقيه بهشون نمي رسه... و اين از كمبود شخصيت منه! اين شخصيت اولش براي جامعه خوب به نظر مياد اما آخرش يه ديكتاتور ميشه كه فقط خودش رو لايق مي دونه... و ما ازين ديكتاتورها داريم! ديكتاتورهايي توانا كه ضعف هاي شخصيتيشون رو زير تعريف و تمجيدهايي كه ازشون ميشه قايم مي كنند! و حتا اين نوت هم بوي برتري ميده، بوي گند خود پرستي و پنهان كردنش زير زندگاني...!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

كافر همه را به دين خود پندارد...

در يكي از معابد خلوت چيني ها با دوست دنيا ديده اي نشسته بودم و دنبال راهنمايي مي گشتيم كه برايمان نمادها و داستان هاي آدم هاي آن ديار را شرح دهد... براي من حال معبد نزديك بود به حال عرفاني امامزاده هاي خلوت وسط جاده! آنها كه حتا بعضن از روي حماقت و سادگي جماعتي ايجاد شده بودند، آنها كه همه مي گفتن كه شنيده اند كه مرده اي را زنده كرده و كوري را بينا و زن باكره اي را حامله و اما همه از كسي شنيده بودند ... با تمام تخيلي بودنشان من برايشان احترامي از روي احساس قايل هستم، احترام و شايد ارادتي از دل!! اين يكي هم بوي داستان مي داد، بوي عرفان سادگي، كه به لحاظ رواني بودش بهتر از نبودش براي جماعت دور و اطرافش بود... هرچه پرسيديم كسي جوابگو نبود! وختي خواستيم بيرون بيايم دوستم گفت گويا فقط ما مسلمانان هستيم كه به اصرار مي خواهيم تبليغ و تدبير كنيم دينمان را...! گويا بقيه بيشتر از ما به آيه لكم دينكم وليدين اصرار دارند تا ما... دست خودم نبود كه به فكرم رسيد ضرب المثلي قديمي را كه مي گويد كافر همه را به كيش خود پندارد... نه كه ما كافر باشيم، و نه كه من ضد دين باشم! اما خب ما اصرار داريم كه صرفن ما مي گوييم و صرفن هم ما درست مي گوييم...