۱۳۹۳ دی ۶, شنبه

داستان‌های من و آقام

یکبار هم یادم بندازید نوتی بزنم از من و بابام، از فرق و شباهت‌های من و بابام، از اخم‌‌های آتشینی که از پدر به ارث بردم و از جیش کردنی که عمری‌ست اختلاف نظر داریم، من نظرم به ایستاده شاشیدن است، کلن معتقدم قدرتش را دارم، پس می‌توانم، اه و اوه نکنید، خودم می‌دانم ضرر دارد، اما برگر هم ضرر دارد، ته دیگ هم ضرر دارد، چرا به آنها گیر نمی‌دهید؟ فقط شاش من توله سگ است؟ خیر، من از شاش خود دفاع می‌کنم، فرق اساسی من و پدر از همین شاش شروع می‌شود، بابا می‌گوید باید بشینیم و جیش کنیم، من می‌گویم هر کسی سرش به شاش خودش باشد، البته نمی‌گوییم که، فکر کنم حداقل 15 سالی باشد در مورد جیش باهم صحبت نکرده‌ایم، آخرین بار وقتی پدرم در عنفوان نوجوانی بنده فهمید ایستاده جیش می‌کنم، از زور خشم گفت "سگا ایستاده اینکار رو می‌کنند، تو سگی؟" بعد از آن دیگر من نذاشتم پدرم بفهمد من چگونه جیش می‌کنم، چون فهمیدم تعصب دارد، پدر من خیلی هم با ادب است، به شاش می‌گوید "اینکار"  اما من می‌گویم شاش؛ حالا چرا به شاش گیر داده‌م، چون بنظرم اگر فلسفه این ماجرا را بدانیم متوجه مسائلی زیادی می‌شویم در مورد من و پدرم، مثلا اینکه پدر من در ایران بزرگ شده است، اما من در ایران بزرگ نشده‌م، من همیشه نصفه ایران بوده‌م و نصفه بزرگ شده‌م، بابا توالت ایرانی دوست دارد، بنظر من توالت ایرانی چندش است و جیش آدم را می‌پاشاند اینور اونور، اما بابا معتقد است در توالت ایرانی شکم آدم بهتر کار می‌کند، من فکر می‌کنم کلن چطوری می‌شود بابا با آن شکم و هیکل بتواند آنقدر پاهایش را خم کند و نیوفتد؟ من خودم با این سن و هیکل هیچ وقت سر توالت ایرانی تعادل نداشته و مجبورم دست خود را به شیلنگی، دستگیره‌ای، سیفونی جایی بند کنم، مبحث فلسفی دیگر جیش من و جیش بابا این است که من رو هیچی تعصب ندارم، اما بابا حتا رو جیش من که جیش خودش نیست هم تعصب دارد، کلن تعصب خر است و دیگر راجع‌به‌ش حرفی ندارم، فلسفه دیگر ماجرا آنجا جالب است که بابا سگ را بد می‌داند که مثل من می‌شاشد، اما خیلی معتقد است که پسر بده حضرت آدم کار خوبی کرد از کلاغ یاد گرفت برادر خود را خاک کند و اینها، کلن من نمی‌دانم این بزرگ‌ترها چرا دو هیچ از خودشان عقبند؟! حالا الآن که حال نداشتم، بعدا یادم بندازید برایتان نوت کنم باقی فلاسفه جیش را...

۱۳۹۳ آذر ۲۴, دوشنبه

مادربزرگم می‌گفت، کاشکی رو کاشتم، در نیومد

- کاش اون ته، آخر دنیا بود، ازینجا که منم آفتاب ملایم قبل از غروب تششع ش ته دریاست، به سمت خط افق، کمی پایین تر از خط استوا، ازینجا که منم کاش علم پیشرفت نکرده بود تا فکر میکردم اگر برم اونجا دنیا تموم میشه و دنیا تموم میشد، کاش ته دریاها شهری نبود، کاش میشد به این امید شنا کرد و رفت، رفت ته دنیا، آنجا که حتا عرب هم نی نینداخته باشد
- که چی؟
- که انتلک بازی، که میان‌مایگی، که خار روشنفکری رو گاییدن
- اوکی

۱۳۹۳ آذر ۱۳, پنجشنبه

کلاغه به خونه‌ش ...؟

- الو، سلام عزیزم
- سلام عزیزم، خوبی؟ کجایی؟
- همین الآن رسیدم خونه، خوبم، تو کجایی؟
- منم خونه‌م، دارم حاضر می‌شم برم خونه اقدس اینا، گفتم قبلش با تو حرف بزنم
- باشه عزیز دلم، مرسی که زنگ زدی، کلی مراقبت باش
- قربونت برم گلم، استراحت کن
صغری با مکث و شک ادامه داد: "فقط یه چیزی، من فردا می‌خام برم استودیو کبری اینا برای فیلمبرداری آگهی شامپو صحت، کلی به کبری اصرار کردم تا قبول کرده برم، می‌شه برم؟"
پسر با جدیت گفت "نه"، صغری که از لحن جدی ویلیام تعجب کرده بود با صدایی مظلوم گفت "آخه کلی از اول هفته به کبری اصرار کردم" پسر جواب داد "خب پس چرا می‌پرسی؟ تو که همه کارات رو کردی و می‌خای بری؟ برو، نظر من وقتی اهمیت داره که از اول می‌دونستم، الآن هم می‌خام برم دوش بگیرم، کاری نداری؟" صغری متعجب و عصبانی گفت "نه"
پسرِ داستان ما در حین دوش فکر کرد "چرا اصلا می‌پرسه؟ چه اهمیتی نظر من داره؟ اصلا من درک نمی‌کنم این دخترا چرا همش می‌خان مدل باشن، جلوی دوربین باشن، خودشون رو نشون بدن؟ انگار دختر جماعت کلا دچار کمبود توجه هست" در همین فکرها بود که به فکر بکری رسید، حوله رو دورش پیچید و خیس برگشت روی تخت، موبایل رو برداشت و برای دختر نوشت "من ازینکه بری تو تبلیغ خوشم نمیاد، اما نمیگم هم نباید بری، می‌تونی بری، اما ازینکه یه کاری رو بکنی و به من نگی و بعد بخای خرم کنی هم خوشم نمیاد هم نمی‌ذارم این اتفاق بیوفته، والسلام" یکبار مسج رو خوند و دیدم پیام کامل و جامعی هست، شادمانه خواست دکمه سند رو بزنه که بادش افتاد دیشب هم که صغری گفت فیلان کار رو بکنه صغری گفت چشم اما نکرد، پس تصمیم‌ش رو عوض کرد، چون مطمئن بود با این مسج سغری آدم نمی‌شه.
اینکه اون شب چی شد و چه بحثی بین صغری و پسر شکل گرفت یا اصلا نگرفت برای ما روشن نیست، اما چیزی که اتفاق افتاد این هست که اون دختر و پسر همون شب باهم بهم زدند، چند ماهی گذشت و آگهی شامپو صدر صحت به رسانه‌ها رسید، پسر کنکاوانه و با فحش‌های فراوون به صاحب شامپو صحت آگهی رو تا ته نگاه کرد و هیچ اثری از دختر در آگهی ندید، پوزخندی زد و گفت حتما فردای اون شب که دعوا کردیم گند زده سر اجرا و برای همین یه آگهی دیگه ساختن، با همین تفکر گوشی رو برداشت و به دختر اس ام اس زد که "چرا تو آگهی صدر صحت نیستی؟" صغری با اکراه جواب داد "توی آگهی؟ اس ام اس‌ت رو درست زدی؟ اشتباهی نفرستادی برای من؟" پسر: "چرا خودتو زدی به کوچه علی چپ؟ عمه من با دوس پسرش سر بازی تو آگهی صدر صحت بهم زد که تو نمیدونی من راجع به چی حرف می‌زنم؟" دختر جواب داد "من کی گفتم قراره تو آهی بازی کنم؟ گفتم می‌خام برم صحنه، بچه کوچولایی که تو آگهی هستند توش بازی کردند، من فقط رفتم سر صحنه که بچه‌ها رو ببینم"


داستان ما در اینجا تموم نمی‌شه بلکه پسر مخ دختره رو دوباره می‌زنه، هرچند صغرای پسر معتقده که "عمرا، عمرا حتا من پسره رو بلاک نکرده باشم که بتونه اس ام اس بده و سوال بپرسه بعد از چند ماه" که خب همین جمله از قضا قابلیت یه دعوا و یه بهم زدن و نزدن دیگه رو داره که از حوصله داستان ما خارحه

پ.ن: جواب مورد نظر تایتل را از میان 4 گزینه ذیل انتخاب کنید: 
الف) رسید  ب)نرسید    ج) "الف" به تخم چپم   د) "ب" به تخم عباس آقا راننده سرویس اول دبستانم

۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه

باز باران با ترانه، می‌خورد بر بام مغزم

خیلی سال پیش من و خواهرم میرفتیم پیش همسایمون برای اینکه سخت افزار کامپیوتر رو بهمون یاد بده، من که کوچیکتر بودم به حدی یاد گرفتم که خودم تونستم کامپیوتر ببیندم، اما خواهرم هیچی یاد نگرفت؛ حتا هارد به هارد کردن ساده رو، خواهرم داشت این مطلب رو با دوستاش مطرح میکرد که "این امیر پدرسوخته همه چی رو یاد گرفته اما نمیدونم من چرا یاد نگرفتم، اصن بس که من خنگم" دوس خواهرم سوال هوشمندانه‌ای پرسید "همسایتون رو دوس داری؟" خواهرم گفت "نه، ازین دختر ترشیده‌های حرّاف هست" دوست خواهرم همین سوال رو از من پرسید و در عالم نوجوانی گفتم "خیلی مهربونه و من دوسش دارم" منظورم واضحه؟ 
سالیان سال گذشت، من معلم شدم، به گواه شاگردانم یک معلم استثنایی، به لحاظ حرفه‌ای نصف معلم‌های دیگه اون مدرسه نه سواد نه تجربه داشتم، به حدی یک جاهایی لنگ میزدم که از روی بیسوادی فهمیدم فیلان قسمت درس رو اصلا درس ندادم، اما میانگین نمرات کلاسم از میانگین نمرات معلم کلاس بقلی 1.5 نمره بالاتر شده بود، چرا؟ چون من داد نمیزدم و بچه‌ها به همین علت دوسم داشتن، اشتباه نکنید داستان من نیستم، داستان تاثیر علاقه در فهمیدن هست.
سا لیان سال گذشت و من رسیدم به امشب، امشبِ خاص زندگی من، امشبی که حس عجیبی دارم، انگار به پایان یک دوره رسیدم، دوره بی‌شعوری در رابطه، در 5 سال گذشته عمرم، همه پارتنرهام، اعم از سکس پارتنر تا دوس دختر فابریک یکصدا داد زدند من بی‌شعورم و من به این بی‌شعوری عین همه 5 سال گذشته و شاید بیشتر حتی به خودم بالیدم و قسمتی از جذابیت خودم دونستمش، تا امشب، تا امشب که او گفت جای فیلان و فیلان و فیلان شعور هم بخر، و پر واضح بود ناراحت بود، و پر واضح بود من ریده بودم، بو می‌دادم، همیشه وقتی میرینیم، انقدر هم میزنم تا یا همه چی بهم بخورد یا همه چی طبیعی شود، اینبار اما مثل پوتک بر سرم خورد، "او" ناراحت است ازچیزی که من آن را نکته مثبت خود می‌پنداشتم، از "بی‌شعوری" من
من برای اولین بار در زندگی فهمیدم *بی‎‌شعورم* چون کسی که *دوستش دارم* این رو بهم گفت، برگردید به پاراگراف اول و دوم و تاثیر دوس داشتن در یاد گرفتن و تاثیر بسیار عجیب دوس نداشتن در یاد نگرفتن

۱۳۹۳ آذر ۴, سه‌شنبه

تا ندهی بر باده‌م

جمع خراب می‌شه خرابات، خراباتی و مست به وضعیت آدمی می‌گن که همه‌چیش رو از دست داده تا به ازاش مست بمونه و مست‌تر شه، لابعقل‌تر شه، قابلیت‌ش رو داری، قابلیت‌ش رو داری که روزی خراباتی و مستت شم 

۱۳۹۳ آبان ۲۹, پنجشنبه

علی ای‌حال ای بابا

علاقه واژه غریبی هست*، آدمی از سر علاقه کارهایی می‌کند باور نکردنی، مثلن شما هیتلر رو ببین، از سر علاقه به آلمان و نژاد و قدرت چه‌ها که نکرد، یا همین بچه فسقل بسیجی‌های خودمان، همین‌ها از سر علاقه به حضرت آقا چه‌ها که نمی‌کنند، یا مثلن استیو جابز و علاقه‌ش به اپل، روز اول اپل را ساخت، روز دوم اخراج شد از اپل، روز چهارم پنجم با اینکه کار داشت، شرکت‌های جدید داشت، برگشت به اپل و اپل را اپل کرد، علاقه داشت، حالا از اینها بگذریم برسیم به من، خود من هفته پیش یک آدم مزخرف بودم به لحاظ کار مفید، روزی 6 الی 7 ساعت پوکر بازی می‌کردم، چرا؟ چون امتحان داشتم و نه که فکر کنید تنبلم، که از سر بی‌علاقگی نمی‌خواندم، فقط وقت می‌گذراندم، اما همین خود من، امتحانات که تموم شد، افتادم سر وقت کار، اصلن تو گویی فهمیدم چقدر کارم را دوست دارم، روزی 6/7 ساعت کار میکنم، ایمیل کاری میزنم، پای تلفن هستم، برنامه سفر کاریم را می‌چینم، حساب کتاب میکنم، برآورد سرمایه میکنم، بازده خالص در میارم، ایده‌هایم را پرورش میدهم، دنبال گپی میگردم که بقیه انجامش نداده باشند و وای که چقدر لذت میبرم، چقدر علاقه دارم، این علاقه لامصب! چرا لامصب؟ چون به هرحال زندگی برروی این علاقه هه نمی‌گردد، زندگی جبر دارد، باید درس خواند مثلن، باید، راه دیگری نیست، مثلن وقتی بچه داری دیگر طلاق گرفتن کار آسانی نیست، دیگر این تو بمیری، از آن تو بمیری‌ها نیست، جبر دارد، می‌دانید چه می‌خواهم بگویم؟ اما آدمی یکجوری‌ست، مثلن همین منی که هفته پیش بازده مفید نداشتم و این هفته فول آو بازده بنظر می‌آیم سریعا هفته پیش خود را فراموش کرده و می‌خواهم بتوپم به دوست و همکاری که سپردم کاری را بکند و نکرده است، فکر می‌کنم چرا آدم‌ها انقدر گشادند؟ جدی چرا؟ بعد نمیدانم برسم به علاقه یا نه؟ برسم بهش یا نه؟ نمی‌دانم، علی ای‌حال ای بابا

* غریبی هست را غریبی هست بخوانید نه غریبی‌ست-با تشکر

۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

امون از سر سگ

یک- جک استروا وزیر خارجه سابق بریتانیا در یکی از مصاحبه یا کتاب اخیرش گفته بود "مرکز شرارت خوندن ایران" توسط بوش کاری احمقانه و اشتباه بود، در همین مصاحبه‌ها اشاره هم داشت به اینکه آمریکا دلیل اصلی عدم توافق در اون زمان بود -که تلاش کننده اصلی اون توافق از طرف غربی‌ها بریتانیا بود- و درواقع منظورش این بود آمریکا نمی‌خواست این توافق بشه
دو- از دولت هاشمی به اینطرف، همه دولت‌ها تلاش داشتند ارتباطی با آمریکا برقرار کنند، اما حزب غیر حاکم همیشه ندای مخالفت بلند می‌کرد، دلیل بنظر اینجاست که دولت‌ها متوجه این بودند/هستند که دوران تغذیه از لوله‌های نفت برای احزاب سیاسی رو به پایان هست و هرکس زودتر خودش رو بتونه به بخش‌های خصوصی وصل کنه استحکام بیشتری می‌تونه به حزبش بده، رابطه با آمریکا هم مسلما موجب تکون شدید بازار و ایجاد رابطه و شعب شرکت‌های آمریکایی و سرمایه و غیره خواهد شد، ضمن اینکه تا سالیان دراز دولتی که این کار را بکند دولتی محبوب و به طبع‌ش حزب محبوب خواهد بود
سه - ایران و غرب در آستانه توافق اینبار با پرچمداری آمریکا هستند، رییس جمهور ایران بعد از سالیان دراز با نخست وزیر بریتانیا ملاقات می‌کنه، ایران محتوا و جلسه رو مثبت و خوب ابراز می‌کنه، رییس جمهور ایران در صفحه توییترش عکس از ملاقات می‌ذاره، دوساعت بعد، نخست وزیر بریتانیا پشت تیریبون سازمان ملل ایران رو "حامی تروریست" خطاب می‌کنه، به قول عزیزی "شیب؟ بام؟ داعش؟ ایران؟" روزنامه‌ها و احزاب مخالف دولت در ایران عروسی راه می‌اندازند
چهار- سالیان دراز است غرب می‌خواهد ایران کشوری گوش به فرمان باشد، این را دکترین غرب و تاریخ می‌گوید، توهم و توهم گرایی نیست، و سالیان دراز است ایران می‌خواهد پیش‌رو ترین کشور در منطقه باشد -سیاست تقویت و حمایت شیعیان سوریه و لبنان علی رغم تصور عموم از زمان شاه شروع شد و مدارک مستدلش موجود هست- امروز ایران نزدیک‌ترین حالت به حالت آرمانی‌ش را دارد، در منطقه قدرتمند است، تاثیرگذار است، نیروهای سیاسی و شبه نظامی دارد و قس علی هذا
پنج - پر واضح است همانظور که تیم مذاکره کننده ایرانی شدیدا خواستار توافق هست، تیم مذاکره کننده آمریکا هم همین قصد را دارد، دولت اوباما و حزب متبوعش برای انتخابات آینده نیاز به تاثیرگذاری مثبت در خاورمیانه دارد، در این آشفته بازار توافق با ایران موجب کمک ایران به آرامش دادن به منطقه می‌شود، این خواسته ایران هم هست، ایران هم می‌خواهد که ازش بخواهند همه چی را آرام کند تا خود و قدرت خود را ثابت کند، اما گویا بریتانیا اینبار عقب افتاده است، دقیقن مثل فرانسه چند ماه پیش که مخالفت راه انداخته بود تا اینکه گویا امتیاز پروژه‌های هسته‌ای ایران بعد از توافق را بهش وعده دادند و راه آمد. چیزی که مسلم است سودآوری این توافق هست، اما بحث برای غربی‌ها این است که کی بیشتر سود کند؟ یا اگر قرار است من کمتر سود کنم می‌خواهم هیچ کس سود نکند، به قولی "دیگی که واسه من نجوشه، می‌خوام سر سگ توش بجوشه" 

۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

باشید

چند وقته میخام نوت بزنم راجع به کارا،حرفا، چیزای "غیر منتظره"‬
‫اینکه هرچی غیر منتظره‌ش بیشتر حال میده، مثلن تولد سورپرایز طور، مثلن بوس یهویی، کلن همه‌چی، حتا خبر بد وقتی خیلی بدتر هست که یهو باشه، غیر منتظره باشه، مثلن فرق هست بین میزان شدت بدیِ خبر فوت پدری که تو کما بوده و فوت کرده یا داشته از سرکار هرروزه برمیگشته تصادف کرده و فوت کرده، جفتی فوت کردن، اما امون از اون غیر منتظره‌هه، یه جای فیلم "هاوس آو کاردز" یکی به یکی دیگه می‌گه "گوشت گوسفندی خوشمزه‌ست که چاقوی سر بریدنش رو ندیده باشه، چون اگر گوسفند چاقو رو ببینه می‌ترسه و ترسش اسیدی تو خونش تزریق می‌کنه که مزه گوشت رو بد می‌کنه" خیلی ریز و قشنگ همین رو می‌گه، همین که غیر منتظره بودن خیلی مهمه، تو کارهاتون بهش توجه داشته باشید تا رستگار شوید...

که راه دراز است نازنین

زوج‌های زشت رو دوست دارم، زوج‌هایی که یکی از طرفین زشت و دیگری خوشگل هست رو بیشتر هم دوست دارم، خیلی مفهوم کلمه "زندگی" هستند برام، خیلی قشنگن، خیلی خوبه که انقد فهم و شعور دارن که می‌دونن قیافه و تیپ مهم نیست، بعد به خودم فکر می‌کنم که چقدر برام مهمه خوشگلی، بعد فکر می‌کنم حرف مردم هم مهمه، البته بیشتر که فکر میکنم غیر قابل باور نمیبینم که روزی من هم از جمله همین زوج‌های "زندگی" بشم، فکر میکنم مقدمه و غلتش باید "دیدم چیزی که تو رابطه‌م دارم برام مهم‌تر و ارزشمندتر از حرف مردم هست" باشه، و حالا تازه درک میکنم(هضم می‌کنم) وقتی که دوستم همین حرف رو راجع به رابطه‌ش بهم زد

۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

سیگار بعدِ چایی، چایی بعدِ سیگار

اگر ریزش/تخریب یه ساختمون 5 طبقه رو دیده باشید شاید درک کنید کمر من چجوری درد می‌کنه، انگار از طبقه سوم دارم می‌شکنم، هر دفعه که از جام تکون می‌خورم، انگار یکی از ستون‌های طبقه سوم ترک می‌خوره، بعضی دفعه‌ها  یکی از ستون‌ها میشکنه، درد می‌گیرم، درد ریزش، درد شکستگی ستون فقرات، البته درد من ارتوپدی نیست، عصبی هست، برای مسائل مالی، برای یه قرارداد، برای اولین قرارداد که بچه‌م، ثمره زندگیم قراره بدون من ببندتش، مثل یک پدر از پشت هواش رو داشتم، دو ماه باهاش سر این قرارداد کار کردم، حالا سپردم دست خودش، خودم بیرون گود وایسادم، نگرانم کار نکنه، نگرانم کم‌کاری کنه، نگرانم، خیلی، به حدی که کمر درد گرفتم...
من هم تا حالا ریختن ساختمون 5 طبقه رو ندیدم، هفته پیش هم به یکی که موبایلش خورده بود زمین می‌گفتم "آخه مال دنیا ارزش داره که به خاطرش خودت رو ناراحت می‌کنی؟"

۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

شاید برای شما هم ...

دیشب، تب از خواب بیدارم کرد، خیس عرق بودم،تا پتو رو میزدم کنار سرفه امونم رو می‌برید، دستم رو دراز کردم، چندتا دستمال روهم گذاشتم، آب خوردن کنار تختم رو ریختم رو دستمال‌ها و گذاشتم رو پیشونیم، انقدر داغ بودم، دستمال‌ها گرم شدن، به معنی واقعی کلمه حالم بد بود، با پتو و صرفه رفتم دستشویی، خودم رو پاشوره کردم، برگشتم تو تخت، هی بیهوش می‌شدم هی از شدت تب بیدار می‌شدم، ناخودآگاه ناله می‌کردم، تموم نمیشد، ساعت نمیگذشت، کمِ کم ده دوازده باری بیدار شدم و درجه بدنم رو اوردم پایین، بالاخره 5 صبح که شد احساس کردم حالم بهتر شده، تو مغزنم هیجان تب نبود دیگه، زمان رو درک میکردم، سختی رو گذرونده بودم.
گذروندن زمانای سخت یه تاثیری داره رو آدم، آدم رو آدم می‌کنه، مث سربازی که پسرا رو مرد می‌کنه، بچه بازیا برای آدم بی اهمیت می‌شه، اصل زندگی مهم‌تر می‌شه، حال و حوصله و وقت برای حاشیه کمتر

۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه

تفاوت نسل‌ها یا هر کوفت و سرکوفتی که شما اسمش رو می‌ذارید

دیروز یه پسره‌ی پاکستانی اسکالرشیپ دکتراش رو گرفت، وقتی بهش تبریک گفتم، انگار که نمک به زخم‌ش پاشیده باشم، گفت "تو دیگه چرا؟ تو که می‌دونی اُوِر کوآلیفای می‌شم، تو که می‌دونی دکترا به هیچ دردی غیر از قاب کردن و زدن سر طاقچه نمیخوره، تو که میدونی ماها چون خاورمیانه‌ای هستیم چاره‌ای غیر از مهندس شدن نداریم، تو که می‌دونی چون وضع پاکستان خرابه نمیتونم برگردم، تو که می‌دونی هرچی میکشم از فرهنگ آشغال مملکتم هست، تو که می‌دونی من اهل درس نیستم، تو که می‌دونی چون پاکستانی هستم بهم کار خوب ندادن" بقلش کردم گفتم اشکالی نداره، موفق می‌شی، نگران نباش، و با دوست ایرانیم بهش خندیدیم که یکی دو سال دیگه ما هم میایم پیشت "دونت وری".
شب اومدم خونه، به مامان بابام گفتم "اویس بی‌چاره اسکالرشیپ دکتراش درست شد، مامان بابام با یک شعف از موفقیتش و احساس ضعف که من ازش عقب هستم باهم گفتن خوش به حال خودش و مامان باباش، خدا کنه سال دیگه تو هم بگیری اسکالرشیپت رو"

۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

یک شب به شوق یادَش

دیشب یه قرص خریدم روش نوشته بود "سوییت دریمز" یعنی "خواب شیرین" خرکیف اومدم خونه خوردمش، معمولش اینطوری هست که شبی که آدم قرص می‌خوره شب خوش گذرونی هست، شب هیچی نفهمیدن هست، شب 8/9 ساعت مردن هست، اما از قضا قرص قصه ما، قرص خواب نبود، قرص خوابای شیرین بود؛
"او" را آورد به بالینم، "او" را آورد اما کاملن رئالیسم، به حالت مجازی، به حالتی که من دورم از او، و "او" با دیگری‌ست و من قاطی کردم یه چیزی بهش گفتم و "او" من را بلاک کرده و حالا من هی حرص می‌خورم، هی حرص می‌خورم! ای تف تو ذات قرصی که اندازه نخود خیال پردازی و سورئالیسم ندارد.

۱۳۹۳ تیر ۱, یکشنبه

درس‌هایی از بازی ایران-آرژانتین

1. بازی قشنگ دیشب ایران برابر آرژانتین نتیجه هیچ چیز نبود غیر از طراحی و مدیریت سیستماتیک تیم، کیروش دیشب تنها یک تیم برای ما نساخته بود، یک مدل زیبای مدیریتی رو جلومون به نمایش گذاشته بود، کیروش نشون داد مهم نیست سیستم مدیریتی فدراسیون فشل و شلخته هست، مهم اینه که خود کیروش فشل و شلخته نیست و این حرف بزرگی‌ست

2. من فارغ التحصیل کارآفرینی هستم و بالطبع رشته و پشتوانه فکری‌م دغدغه توسعه و پیشرفت ایران رو دارم، از طرح‌های سیستماتیک کارآفرینی برای بزرگترها که صحبت می‌کنم اصرار دارند "تو این مملکت و با این سیستم فشل که نمیشه کار علمی کرد"، در بهترین حالت بهترین توصیه این هست "چراغ خاموش بری جلو شاید یه کارایی بتونی بکنی"، اما کیروش تو همین سیستم فشل کار علمی کرد پس "فتبارک الله احسن ال تیم ملی و کار سیستماتیک"

3. کیروش یک تیم ساخت، یک سیستم تیمی؛ فرقی نمیکنه در دفاع چپ پولادی باشه یا بیک‌زاده، فرقی نداره هافبک دژاگه باشه یا جهانبخش، تیم کار خودش رو می‌کنه، هم دژاگه بازیسازی میکنه برای قوچان‌نژاد هم جهانبخش پاس عالی می‌ندازه برای نوک حمله، در علم مدیریت طراح سیستم مدیریتی از خود مدیریت تیم به مراتب مهم‌تر هست، تیم کیروش بدون ستاره‌های ادوار تیم ملی مثل علی دایی، خداد، پروین، حجازی، عابدزاده و حتا علی کریمی به زمین می‌ره و موفق‌ترین تیم تاریخ ایران هست.

4. کاش مثل فوتبال و والیبال که مربیگری رو می‌سپرن دست یک خارجی که بهتر از ما ایرانی‌ها مدیریت و علم‌ش رو بلده، خیلی از سیستم‌های اقتصادی رو هم می‌شد بدیم دست کاردون‌هایی که بیشتر از ما بلد هستند، بهتر بگم کاش می‌شد قبول کنیم برای موفقیت در فلان صنعت نیازی نیست تا فیها خالدونش رو ایرانی کنیم، چه بسا بهتره کنتراتی ایران‌خودرو رو بسپریم دست ژاپنی‌ها تا 10 ساله با توجه به این همه پتانسیل و نیروی انسانی و تقاضا و بازار، شرکتی سودده و بروز تحویلمون می‌دادن و ما هم تو این ده سال کنار دستشون یاد می‌گرفتیم باید چه کنیم. کاش واقعیت‌ها رو قبول کنیم.

5. بنده شخصن دیشب یاد گرفتم مهم نیست مدیر مملکت کیه، مهم هم نیست مملکت چطوری اداره می‌شه و چقد بهم ریخته‌س، مهم اینه من و همه هم‌ نسلانم کیروش بشیم، و از کیروش یاد بگیریم و تیم بسازیم و کار گروهی کنیم تا اگر به ناحق هم باختیم مثل دیشب سرمون رو بالا بگیریم.

۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

با ایتها العزیز

از پایین طبقه دوم یا سوم هرم باید باشی، یعنی آنجا که نیازهای عمومی من سیر است، آنجا که همه چی حل است، یعنی آنجا که بشریت کار دارد، غذا دارد، حتا شاید دم و دستگاه و زندگانی‌ای هم دارد و برای خودش کسی‌ست، همانجاهاست که آدمی درگیرَت می‌شود، همچین جای خوبی هم نیست -وقتی نیستی- برویم همان کف هرم و دردمان گشنه بودن باشد چه بسا بهتر از دردِ بی دردیِ توست...

۱۳۹۳ خرداد ۹, جمعه

آب زنید راه را ...

هرطور به قضیه نگاه کنید آب پاکی خیلی مسئله مهمی است، ریختن آب پاکی یعنی زندگی راست و ریس شده، مثلن شما آب پارکی را که به دست کارمند در حال اخراج بریزی، دیگر می‌داند اخراج شده، و قضیه دیگر راست و ریس است، دیگر دو به شک نیست، دیگر اخراج شده و باید بدنبال شغل جدید باشد، اینکه واقعیت تلخ است یک مبحث دیگری است، اما آب پاکی تلخ نیست، آب پاکی منطق است، راه را پیدا کردن است، خلاصه مهم است آب پاکی، مثلن مهم است در تمام دو به شک‌های زندگی، در تمام دوراهی‌ها، در تمام چه می‌شود چه نمی‌شودها، شایدها و کاش‌ها آدمی آب پاکی بریزد، آب را که بریزی راه مشخص می‌شود، می‌فهمی چند چندی، می‌فهمی مرد/زن این رابطه هستی؟ نیستی؟ این شغل درست است؟نیست؟ من مسلمانم؟ نیستم؟ خلاصه دستت می‌آید، پس بریزید، آب پاکی بریزید، تصمیم بگیرید و بریزید، کارتان راه میوفتد بپاشید، از فیلانی خوشتان آمده؟ بروید و صاف تو رویش بگویید که خوشتان آمده، طرف مقابل خودش می‌ریزد آب پاکی را، مثلن جلوی همه می‌شاشد به هیکلتان و می‌گوید نه، یا شاید هم خدا را چه دید گفت بله، خب خوبی‌ش مشخص شدن است دیگر، خوبی‌ش نماندن است، گیر نکردن است، من خودم که این‌ها را می‌گویم الآن گیر کرده‌م، دو به شکم، خودم از تجمع افکار و شک خوابم نبرده و پناه به نوشتن آورده‌م، خودم واعظان کین جلوه در محراب و منبر می‌کنند چون به خلوت(حتا غیرِ خلوت) می‌روند آن کارِ دیگر می‌کنندَم، شما نباشید، بریزید آب را

۱۳۹۳ خرداد ۶, سه‌شنبه

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

کاشکی...

دلیل خودآزاری شیرین بودن خودآزاری‌ست، آدمی ازینکه روی زخمش نمک بپاشد خوشش می‌آید، آدمی اینجور است دیگر، نیاز به دلیل و اینها هم ندارد، حتا مهم نیست دیگر یک سال گذشته باشد و تو سر فراموشی‌ش، سه ماه علف کشیده باشی، کسکش شده باشی، هر بی سر و پایی را کرده باشی، خلاصه به هزار در زده باشی تا تمام شده، فراموش شده، "به تخمت" شده، اینها هیچ کدام مهم نیست، چون دیدن عکس‌های دونفره‌شان خودآزاری‌ست و خودآزاری لذت بخش است، چون یکنفر امروز مانند او روسری‌ش را بسته بود و کناری احمقت بهت یادآور شد که "عه؛ این چقد شبیه دوس دختر سابقت روسری‌‍ش رو بسته" ...

استخوان در گلوی آدمی گیر می‌کند

لامصب تمامی ندارد که، فکر را می‌گویم، ته ندارد، میخابی، پا میشی، باز هم میخابی و بازهم که بیدار می‌شوی همانجاست، مثلن آدمی فکری می‌شود که عشق چیز خوبی‌ست، بعد می‌گویی هست که هست، من که نمی‌شوم، به من چه؟ بعد می‌گویی اما کاش کسی پیدا شود که شویم، باهم شویم، تا ته، اما خب نیست که، اصلن گیریم آنطرف باشد، تو که نیستی که، تو که نمی‌شوی که، می‌دانی، زندگی سگی‌تر از ازدواج و عاشقی‌ست، برای بقیه شاید خوب است، اما برای من که سوای دو سه سال اولش را می‌بینم، زیادی کیر کلفتی‌ست، فرهنگ و آیین ما هم آنقد رشد نکرده هنوز که مثلن چند سالی ازدواج کنیم، بعد دوباره برویم و ازدواج کنیم، می‌دانی؟ منظورم سخت است، یعنی همین، سخت است دیگر، زندگی سگی سخت است و زندگی بدگونه سگی است، بالاخره فکر هم مثل همه چیز حد دارد دیگر، سقف دارد، لیوان هم پر می‌شود می‌ریزد، مثلن حد فکر مدیرگروه اقتصاد دانشگاه تهران هم که پر شد، آلزایمر گرفت

۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

اینا که انصراف ندادن برن سر چهارراه‌ها واستن گدایی هم بکنن، فرقی نداره که...

کی گفته مملکت مال ماهاست؟ کی گفته مملکت مال اوناس؟ چی شد که حس مالکیت به خزر تا خلیج فارس کردیم؟ این دنیا، روز اولش هیچ جاش مال هیشکی نبود، آدما اومدن یه چیزی از خودشون در اوردن به اسم قانون، باهاش شروع کردن به زور گفتن، الآن دیگه کلن نمیشه بدون قانون زندگی کرد، ازین قانون توتالیتر تر هم هست؟ بعد حالا شماها فک میکنین چون تو چارچوبی به اسم ایران زندگی می‌کنین الزامن سهم و حقی از نفت و گازش دارین؟ کی‌این مگه شماها؟ خط کشی‌ای هم اگه شده، مرزی هم اگه هست، واسه اینه که 500 نفر آم قدرتمند دنیا بتونن مابقی رو سر و سامون و نظم بدن، حالا یه عده‌شون بهتر اینکار رو می‌کنن، یه عده‌شون بدتر، شما فک کن خامنه‌ای که مسئول این چارچوب به اصطلاح ایران هست بد مدیریت کرده اصن، کرده که کرده، من و تو کی‌ایم؟ ما تو سوئد و آمریکا هم زندگی می‌کردیم نباید یه قرون از دولت پول می‌گرفتیم، دولت که نباید به آدما پول بده، دولت وظیفه‌ش سر و سامون دادنه، نظم دادنه، پول خودشو ما باید بهش بدیم با عوارض و مالیات، شما دلت میخاد پول در بیاری؟ کار کن، جون بکن، کون بده پول در بیار، نمیتونی؟ مشکل خودته، مشکل دولت که نیست... والا بخدا! احیانن به کسی برخورد؟ نیاز هست بگم به تخم عباس آقا راننده سرویس دوران دبستانم؟ نیازه؟

۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

خنجر زدم خوب نشد

1. چند ماهی بود دلم نگرفته بود، نمیدونم، شاید چون بعد از چندماه تنها هستم اینطور شدم، یعنی صبح که پا میشی مامانت بهت غر میزنه باعث میشه یادت بیوفته دردسر بزرگتری از دل گرفتگی داری که اسمش خونواده‌س، من برخلاف اکثریت فکر می‌کنم دل‌گرفتگی چیز خوبیه، چون دل‌گرفتگی یه چیزیه مث سرماخوردگی، اگه آدم یکی دوسال سرما نخوره، احتمال سرطان گرفتنش بیشتر می‌شه، دل‌گرفتگی هم پادزهر تولید می‌کنه و ضمنن مثل هر کنتراست دیگه‌ای به خوشحالی و خوشگذرونی معنی میده، پس چیز خوبیه، می‌بینین گُلایِ تویِ خونه پایِ دستگاه‌هایِ الکترونیکی نشسته‌یِ خورده‌بورژوا چقد راحت دیدگاه آدم نسبت به مسائل تغییر پیدا می‌کنه؟ البته هیچکس حاضر نیست تغییر دیدگاهش رو بیان کنه، منم ازتون انتظاری ندارم.
2. دیشب رفتم سراغ وبلاگ حسین نوروزی و بانو، خیلی از وبلاگا و آدما رو کامل نمی‌خونم که بتونم همیشه بخونمشون که یه وقت تموم نشن، حسین و آهنگ پشت زمینه‌ش چندماهیه رفته، از همونجا دلم گرفت، همونجا که دیدم نامه جعفری بعد از خبر مرگش رسیده، نامرد حتی توضیحات وبلاگ رو هم برداشته، حسین که ازین اخلاقا نداشت آخه؛ خلاصه که گاوخونی مرده از بس که جان ندارد.
3. سه نمیاد، سه ربع هست نشستم تایپ میکنم، سیگار روشن میکنم، سیگار خاموش میشه، پاک میکنم و باز هم سه نمیاد، آخه سه ربطی به دل‌گرفتگی نداره، سه تلفنی بود که بهم شد و تا اومدم بگم چقد دلم برات تنگ بود، چقد کار خوبی کردی زنگ زدی، گفت "امیر؛ دوستم میخاد بره انگلیس، چون یکی رو که دوس داره رفته انگلیس" و بعد از چند دقیقه‌ای حلاجی ماجرا متوجه شدیم فوق لیسناس ادبیات عرب دانشگاه‌های سراسری کشور اسکاتلند و انگلیس را یکی شمرده است، سه اینها هستن که هی پیگیر فوتبال هستند و من درکشان نمی‌کنم، سه من هستم و فکر بیگ‌بنگ، سه طرح تجاری "از هیچی شرکت تجاری چند ملیتی ساختن" هست، سه من و شیکمم و کون گشاد و باشگاهی که روزهای تعطیل زودتر میبندد.

۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه

عدالت؛ اصل پنجم اصول دین

یکی از سخت‌ترین باورها، باور به برابری هست، باور به برابری من با دیگران، باور به برتر نبودن من از بقیه، باور به اینکه کسی که مسلمان نیست از منِ مسلمان نوعی پایین‌تر نیست، باور به اینکه کسی که به "تکامل(فرگشت)" اعتقاد داره فهم و شعورش بیشتر از کسی که به این مسائل اعتقاد نداره نیست، باور به اینکه  اگر برای منِ نوعی اثبات شده هست که خدا وجود نداره، برای فرد دیگه حتمن ممکن هست که اثبات شده باشه خدا وجود داره، باور به این مسئله اصلن آسون نیست، ما همه "خود برتر بین" هستیم، دیفالت همه آدم‌هایی که تا به این لحظه در عمرم دیدم همین بوده مگر اینکه به اون درجه از پختگی و شعور رسیده باشن که باید برابر ببینن و قبول کنن غیر از تفکرات خودشون تفکرات دیگری هم هست که وجود داره و درست هستند، آدمی وقتی به وجود یا عدم وجود خدا می‌رسه، ناخودآگاه احساس دانایی می‌کنه، یه علت روانی این مسئله عدم قبول استباه توسط "خود برتر بین" درون ما هست، یعنی ما حاضر نمیشیم قبول کنیم باور ما اشتباه هست، برای همین حاضر نمیشیم قبول کنیم که باور دیگری با باور ما هم‌خونی نداره، هم‌اندازه من فهم و شعور و منطق داره. 

۱۳۹۳ فروردین ۲۹, جمعه

تو سرپایینی بده دو استارت بزن

چرخ ماشین یه چیزی داره که بهش میگن بالانس، ماشینی که بالانس نباشه مصرف سوختش زیاد می‌شه و خطرناکه، تو سرعت بالا امکان چپ کردنش هست، تعادله دیگه، خودم آدم هم یه پاش بلندتر از اون یکی پاش باشه نمیتونه سریع راه بره! 
از قضا چرخ رابطه هم همین رو داره، رابطه هم بالانس نباشه می‌لنگه، کیفیتش میاد پایین، اونی که بیشتر مایه گذاشته مجبور می‌شه بیشتر بنزین بزنه به رابطه، اون یکی هم گشادتر می‌شه و فک می‌کنه همیشه همینه، اما زهی خیال باطل، بالاخره ماشین هم چپ می‌کنه، چه برسه به رابطه، چه برسه به آدمیزاد...
من کلی فک کردم به چنتا اِلِمان برای بالانس رابطه رسیدم،به نظرم اومد نیاز‌های رابطه چرخ‌های رابطه هستن، و تعادل نداشتن این چرخ‌ها باهم و یا هم‌اندازه نبودنشون از طرف طرفین بالانس رو خراب می‌کنه، احساس می‌کنم نیاز‌های رابطه از حواس آدمیزاد برمیاد، مثلن ما حس لامسه داریم، نیاز به لمس همدیگه هم داریم، یا حس چشایی داریم، فرنچ کیس هم داریم(و قص علی هذا)، حس شنوایی داریم، نیاز به حرفای عاشقانه و "دوستت دارم" هم داریم، حس بینایی داریم، نیاز به دیدن هم داریم، پرواضحه این احساسات رو به همه دنیا داریم، اما خب یکی که خاص شد بالانس اینها هم خاص می‌شه، مثلن هیچ پسری نیست که دیدن بدن تیلر سوییفت رو به دیدن بدن عشقش ترجیه بده، چون تیلر سوویفت خاص نیست براش، اما دوس‌دخترش خاصه، نیازهمون نیاز به دیدن هست، اما خاصش؛ این یعنی خاص شدنِ نیاز.
یه مشکل اساسی تو جامعه ما فک کنم همین بالانس نبودن رابطه‌هاس، همیشه یه طرف بیشتر سوخت‌رسانی می‌کنه، یه طرف کمتر

۱۳۹۲ اسفند ۲۱, چهارشنبه

ما از دبستان تا حالا هم‌دیگه رو انگشت کردیم

شماها خاطره های دو نفرتون اذیتتون میکنه، من خاطره های ده پونزده نفره‌م، خاطره‌های دو نفره رو مطمئنم بازم پیش میاد، چه بسا بهتر، به هرحال دو شدن خیلی آسونتر از ده پونزده شدن هست، جمع کردن 15 تا آدم که باهم حال کنین هرچی سن بالاتر بره سخت تره، اما مخ زدن دختر هرچی سن بالا میره راحت تر میشه

ما بام جمع میشیم بعد میریم کارای مفرح میکنیم، دفعه قبلی از بام رفتیم ترمینال بیهقی، اونجا از یکی پرسیدیم تهران کجاهاش قشنگه، و اون بنده خدا هم گفت "موزه دفاع مقدس" 
بعد از عکس با اتوبوس های ترمینال بیهقی، رفتیم رضا لقمه تو جمهوری، شاممون رو از شام همدیگه کش رفتیم و کتک زدیم هم رو و خوردیم و بعد هم سر سیگار دعوامون رو کردیم و سوار ماشین‌ها رفتیم آزادی، با آزادی هم عکس گرفتیم، دیدیم بس نیست، رفتیم مهرآباد، اونجا رو سه تا کاغذ آ چاهار نوشتیم "کریم جان؛ بازگشت حماسی‌ت به وطن را گرامی می‌داریم" بعد هم رفتیم جلوی یاس ایر، یاسین رو گذاشتیم رو شونه هامون عکس گرفتیم، بعد یه پرادو دیدیم باهاش عکس گرفتیم، با پراید خسته یاسین هم عکس گرفتیم، چند وقت بعدش یاسین من رو رسوند فرودگاه با همون پراید خسته‌ش، علف کشیده بود دیوث، کل راه چت بود، چقد دلم براشون تنگ شده، چقد معلومه از رفع دل تنگی دارم این نوت رو مینویسم

تا پارسال اینطور جا افتاده بود که من هر سال برمیگردم و همه رو دور هم جمع میکنم، هرسال برای کریسمس میرفتم و زنگ میزدم به تک‌تک‌شون، فحش کششون میکردم از بقل دوس دخترها و کارها و درس‌هاشون میکشوندمشون بام، امسال عید شده و هنوز خبری از من نشده، چنتاشون صداشون در اومده، مسج زدن فحش کشم کردن که برگردم همه رو جمع کنم برم بام، یکیشون زده تو گورتو گم کن بیا، من خودم قول میدم همه رو بکشونم بام، این جمله ته جمله احساسیه برای من، از صدتا نامه عاشقانه مفهومی تره، یه گشاد بالفطره، داره میگه حاضره از مسئولیت من کم کنه، اما من رو ببینه، بقیه رو ببینه، این یعنی فشار زندگی رو دوش رفیقم زیاد شده، نیاز داره بریم بیرون بریزیم تو همون بیرون همه زندگی رو...
هیچی، همین دیگه، امین هم گفت تا یه ماه دیگه میره آلمان، علیرضا و سعید هم آمریکا هستن، یکی دیگه فنلاند بود. این خارج چه خراب شده‌ای هست که همه رو طرد و پرت می‌کنه؟ داخل چرا پس میزنه همه رو؟ چرا وقتی ما همه انقد خوشیم تو خونه‌هامون، خونه‌هامون رو عوض می‌کنیم؟ آدم باید روانی باشه والا... 
خلاصه که شک دارم دیگه جمع دبستان سروش، جمع دبستان سروش بشه، بشه هم بدون خیلی‌ها می‌شه!

۱۳۹۲ اسفند ۴, یکشنبه

بخورید و بیاشامید اما تجاوز نکنید

مطالعات رفتار شناسی یه مبحثی داره به نام بازخورد، بازخورد همونطور که از اسمش مشخصه به عکس العمل‌ها مربوط میشه و میگه که همه عمل‌های دنیا عکس العمل هستند و علت و معلولی داره اتفاقشون که باید بررسی بشن، این مبحث بازخورد‌ها خودش خیلی قشنگ و کاربردی هست، اما از خودش کاربردی تر مطالعه در باره عمل‌های بدون عکس العمل هست، یعنی چه جوری برخورد کنیم که بازخورد نداشته باشه، این قسمت خیلی برای جلوگیری از بازخورد‌های منفی مهم هست، عمل "کتک زدن" شدیدن بازخورد ایجاد کن هست، یعنی اون فردی که کتک خورده، به موجب کتکی که خورده همش میخاد دنبال انتقام بگرده، حالا یا زورش میرسه و کتک میزنه و تجاوز میکنه همون لحظه، یا زورش نمیرسه، اگر زورش نرسه در اولین فرصتی که بتونه عقده‌ش رو خالی می‌کنه.
این قسمتی از کامنتم بود برای یه نوتی راجع به تجاوز دست یک آقا به یک خانوم در اتوبوس، در اون نوت آقای متجاوز جاشو عوض میکنه و مسئله حل میشه، اما یکی کامنت داده بود که شاهد اتفاق مشابهی بوده که از قضا برادران دختره تو اتوبوس بودن و مث سگ آقای متجاوز رو کتک میزنن و وسط بیابون ولش میکنن، اون آقای متجاوز سوار یه وانت میشه در ادامه مسیر که همش از کنار اتوبوس سبقت میگیره و مردم بهش میخندن.
حالا اگر نیازه دوباره نوت رو از اول بخونید، در همچین اتفاقاتی مهم هست بازخوردی صورت بگیره که موجب بازخورد بعدی نشه، کتک، همونطور که گفتم موجب میشه اون آقای متجاوز در اولین فرصت به دختر دیگه‌ای -اندفه نه به علت مشکل عقده جنسی بلکه به علت مشکل عقده کتک-  تجاوز کنه، اما خندیدن، مسخره کردن، در همچین سناریویی موجب می‌شه فرد خاطی برای جلوگیری از تحقیر دوباره توسط جامعه دست به همچین کاری نزنه، فکر کنید، به بازخوردها الان که آروم نشستید جلوی کامپیوترتون فکر کنید، در لحظه وقوع وقت نیست برای فکر کردن و ممکنه بازخورد اشتباهمون موجب بازخورد منفی‌تر و شدیدتری بشه.

۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

هوم و درد

- فک میکنی امید چه فرقی با بقیه پسرای دنیا داره که تو نتوستی فراموشش کنی؟ نمی‌خواد جواب بدی، من جات جواب میدم، امید فرق خاصی نداشت، جه بسا بنا به گفته خودت کلی هم بچه بود و بچه بازی می‌کرد، پس چی؟ داستان چیه که اون تو ذهنته؟ داستان امید نیست، اصن شخص مهم نیست، داستان احساسی هس که بهش داشتی، فرقی نداره امید باشه یا باقر، مهم خود آدمه؛ مهم تویی، و احساسی که تو تجربه کردی، آدمای دنیا تو این مورد دو جور هستن، یه عده که می‌گن هیچ عشقی، عشق اول نمیشه، عده دوم که می‌گن عشق اول بچه بازیه، عشق اصلی عشق زمان پختگی آدمه، اونا که گروه اول هستن حواسشون نیست هرچی بوده و هرچی هست از خودشونه، پس باید برای رفعش برگردن به خودشون، این تو بودی که اون حست به امید بود، نه امید به خودی خودش، این تو بودی که برای اولین بار تجربه‌ای کردی که تو عمرت نکرده بودی، چون توقع‌ش رو نداشتی،بهت چسبید، به همه می‌چسبه، عشق بهترین حس دنیاست، مسلمه که می‌چسبه، اما هرچیزی رو بار دوم با کیفیت‌تر از بار اول می‌شه انجام داد، امید یه تجربه خوب بود برای تو که حالا بهترین عشق رو بسازی، و همه‌چی از توئه، همه حس از تو میاد، بنابراین بترکون، سنگ تموم بزار، بعد می‌بینی که امید دیگه نیاز به هیچ جایی درونت نداره
- هوم ...

۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

مامانم اینا و مامانش اینا

ما فامیل بدی داریم، البته خب همونطور که اونها فامیل ما هستند، ما هم فامیل اونها هستیم و از اونجا که روابط مثل معادلات دوطرفه هستند، وقتی اونها برای من بد هستند من هم برای اونها بدم، خب می‌بینید که دنیای عجیبی‌ست، همه با هم بدیم، اما خب همه باهم هم می‌دانیم که "فامیل اگر گوشت آدم را بخورد استخوان آدم را نمی‌جود" و یا در مَثَلی دیگر می‌گویند "کسی که سر تشیع جنازه‌م میاد همین فامیل هستند" خب شاید شما مَثَل قبلی را نشنیده باشید که نشان از خنگی شما ندارد، بلکه بنده از خودم ساختمش، از آنجا ساختمش که دو دفعه آخری که فامیل را دیدم در تشیع جنازه خاله‌جان بوده و ختم پسر دایی ناتنی مادرم، علی ایحال منظور این است که در فامیل ما تضاد زیاد است، یعنی هم از هم بدمان میاید، هم خاطر هم را میخاهیم، از زبان رفقا شنیده‌م آنها هم دلِ خوشی از فامیل‌شان ندارند معمولن، حتا با رفقایی که انقدر نزدیک می‌شویم که فامیل می‌شوند یا مِثل فامیل می‌شوند هم همین اتفاق‌ها میوفتد، یکهو رابطه که از حدی نزدیک می‌شود میوفتد تو فاز از هم بد آمدن، آنها از ما، ما از آنها، و گویا این نشان از دوس داشتن و تعلق خاطر بیش از حد است، ماها، ما آریایی‌ها، همچینیم گویا، از آدم‌هایی که زیاد خوشمان می‌آید سریع بدمان می‌آید و اینطوری تنگ‌بازی در میاوریم، یعنی احتمالن مریضیم، روانی هستیم، از بد آمدن از نزدیکان لذت می‌بریم، فکر کنم سادیسم و نارسیسم که باهم قاطی شوند همچین می‌شوند، درد را لذت بخش می‌کنند. در رده‌های بالای مملکت هم همین هست، اگر یادتان باشد در حدود پنج سال پیش، در مناظرات انتخاباتی، رییس‌جمهور مملکت می‌گفت" آقای فیلانی؛ من از شما خوشم می‌آید" و بعد از این جمله حاشا می‌کرد و زخم می‌زد و این‌ها، خب همین نشان از همان دارد که گفتم دیگر، هم دوستشان داشت هم بدش میامد، مثل همه ماها، که هم همدیگر را دوست داریم، هم از هم بدمان می‌آید.

۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه

اینا رو به کیوان گفتم


خوش رو نمیدونم، زندگی وقتی خوش میگذره که آدم با دوستایی باشه که باهاشون رفیق باشه، من اینجا رفیق ندارم

رفاقت باس از سر رفاقت باشه، باس چند نفر آدم جلوت باشن، تو با یکیشون رفیق شی، انتخاب ها که محدود میشه آدما نمیتونن رفیق هم شن، مثلن من و تو، از بین دانیال و آرین و حدود بیس سی تا آدم دیگه، من و تو شدیم رفیق هم تو اون خراب شده
این میشه رفاقت

یه مدل زبون داریم، زبون رفاقته، زبون دل آدمه، این همون زبون اصلیه، زبون اصلی رو هم فقط می‌شه به زبون مادری گفتش احتمالن، البته یکی بود به اینگلیسی هم میفهمیدش، اما موندنی نبود...
اینجا گزینه‌ها کم هستن، تعداد اونایی که زبون مادریت رو میفهمن اتوماتیک کم هست، اونا که زبون دلت رو بفهمن نیستن کلن، باگِ خلقته همین این

 با کسی که سرکار میری هم‌خونه‌ت هم میشه، همون رفیقت هم میشه، این همه قاطی شدن خیلی خوبه، به شرطی که رابطه‌ت از قبل، سر رفاقت شکل گرفته باشه نه از سر کار یا اجبارِ درس یا اجبار هم‌خونه شدن

غربت معنیش نمیشه تنهایی
میشه همین کمبود، همین محدودیت تو آدم

رو کاغذ نیگا کنی، کلی باس خوش بگذره، رو کاغذ درسم تموم شد، رو کاغذ سرکار بودم، رو کاغذ بدون محدودیت زندگی میکردم، اما امون از واقعیت زندگی آدما داش کیوان

خدا وکیلیش بنا به چس ناله نذاریا

بنا رو بذار به دلِ پر، بنا رو بذار به دوسال دوری از رفیق، دوری از مرامِ رفاقت، بنا رو بذار به اینکه خیلی خواستنی هستی، محض اینکه رفیقی

باس با دو تا چایی بریم بالا پشت بوم، تو هوای پاییزی تهران، اونجا حین سیگار کشیدن حرفامو بزنم، تهران لازمم

۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

صرفن جهت ثبت در تاریخ


طی تماس با منزل این مسایل رد و بدل شد:

- کی می‌ری سفر عزیزم؟
- احتمالن هفته دیگه 
- من هفته دیگه میام، میتونی یه کاری کنی همدیگرو ببینیم قبل از رفتن؟
- حتمن سعی خودمو میکنم
- سفر بعدی میخام برم یه جای باحال‌تر، حتمن میبرمت
- باعث افتخارم خواهد بود اگه بتونم شاهزاده خانوم
- برات کلی فیلم گرفتم، کلی حرف دارم برات
- امروز دم خونه‌ت بودم اتفاقن، هم‌خونه‌ایت رو رسوندم
- بعدش یادم افتادی؟
- به یادت بودم، بعدش یادم افتاد شب قبل از رفتنت گفتی بهت زنگ بزنم
- خوبه که یادت افتاد
- من باید برم نفس
- آخر شب یا فردا اگه دلت خواست بازم زنگ بزن

پ.ن: شایان ذکر است کل مکالمه به زبانِ غیر بود غیر از واژه "نفس" که دو طرف به خوبی از آن آگاهند

۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

اونی که مدعی بود عاشقته، احتمال داره خالی‌بند باشه

سناریو را اینطوری بخانید، رییس هیئت مدیره قصد دارد به اتفاق آرا مدیر عامل شرکت را اخراج کند، برای این مهم اعضای هیئت مدیره به یکی از معاونین مدیرعامل گیر میدهند، مدیرعامل برای دفاع از خود و معاونش در جلسه هیئت مدیره حاضر میشود، اما جای دفاع از خود اسنادی رو می‌کند که برادر رییس هیئت مدیره دلیلِ فساد شرکت هست، کارکنان شرکت سخت متعجب می‌شوند که گوزن چه ربطی به شقایق دارد؟ و اینکه این مردکِ مدیرعامل دیوانه است، چندماهی می‌گذرد، مردک مدیرعامل قراردادش تمام می‌شود، هیئت مدیره و هیئت بازرسی شرکت هم یکی یکی معاونین و خود مدیرعامل را که بی‌قدرت مانده‌اند به سلاخی می‌کشند، در این میان یک نام دیگر بر سر زبان‌هاست. "ب.ز" ، "بابک زنجانی"، همان اسمی که نه به عنوان خلافکار که صرفن به عنوان یک سرمایه‌دار و سرمایه‌گذارِ شرکت در همان جلسه‌ای که برادر ریییس هیئت مدیره مفسد خوانده شد، ازش نام برده شده است، بابک زنجانی را احمدی‌نژاد معروف کرد، او میراث است، میراث احمدی‌نژاد، علت دستگیری بابک زنجانی 2000میلیارد است، 2000میلیارد گم شدنی نیست، پس سریعن پیدا می‌شود، به نظر می‌رسد سناریو اینگونه ادامه پیدا می‌کند که معلوم می‌شود بابک زنجانی پول را پرداخت کرده، اما چون امکان واریز به حساب‌های دولت را نداشته، به حساب یا جای دیگری تحویل داده است، پس تبرئه می‌شود، تبرئه شدن از او چهره‌ای پاک برای مردم می‎‌سازد، چهره‌ای که او همواره در مصاحبه‌هایش فریاد زده است، من صرفن سرباز اقتصادی هستم و جرمی هم مرتکب نشده‌م، او معروف‌تر می‌شود،تاریخ بازار ایران می‌گوید سرمایه‌دار ایرانی عادت دارد خود را پنهان کند، اما زنجانی اصراری به این قضیه ندارد، آگهی‌های 5 دقیقه‌ای اعلام برنامه‌های هواپیمایی قشم از تلویزیون رسمی کشور همین را می‌گوید، که او نمی‌خواهد معروف نباشد، در ایران معروف شدن دردسر دارد، این را همه می‌دانند، هیچ کس نیست گنده شود و برایش مشکل حاد ایجاد نشود، پس زنجانی چرا بر طبل معروفیت می‌کوبد؟ چون دنبال دردسر است، و دردسر آمد، او را حبس کردند یک سال به انتخابات مجلس مانده و او باید معروف شود، حتا باید ستاره شود، حالا وقت تیاتر تبرئه شدن است و بیشتر معروف شدن، و بعد هم احتمالن شروع تبلیغات کاندیداهای مجلس و چه بسا اولین حزب بخش خصوصی ایران و چه بسا برگشت مشایی و احمدی‌نژاد