۱۳۹۳ آذر ۲۴, دوشنبه

مادربزرگم می‌گفت، کاشکی رو کاشتم، در نیومد

- کاش اون ته، آخر دنیا بود، ازینجا که منم آفتاب ملایم قبل از غروب تششع ش ته دریاست، به سمت خط افق، کمی پایین تر از خط استوا، ازینجا که منم کاش علم پیشرفت نکرده بود تا فکر میکردم اگر برم اونجا دنیا تموم میشه و دنیا تموم میشد، کاش ته دریاها شهری نبود، کاش میشد به این امید شنا کرد و رفت، رفت ته دنیا، آنجا که حتا عرب هم نی نینداخته باشد
- که چی؟
- که انتلک بازی، که میان‌مایگی، که خار روشنفکری رو گاییدن
- اوکی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر