۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

لحظه، لحظه نیست؛ نبض تشویشه!

تو پارک نشسته بودم سیگار می کشیدم و ایمیل چک می کردم، یکی امد صندلی روبروییم نشست و منم به خیال اینکه یه توریست خل و چل هست سرم رو بلند نکردم، کوله پشتی داشت و بی حوصله بود- حس رو حس می کنم، نیازی به دیدن نیست- از برق نگاش سرم رو بلند کردم، یه پسر نوجوون سیاه بود، نه سیاه آفریقایی، سیاه بومی، سیاه آسیای شرقی! چشماش متعجب به یه خارجی نگاه می کرد...انگار براش جالب بودم، خودم، قیاقم، لباسام، آیپدم و از همه مهمتر چشش دنبال جیبم بود که ازش یه سیم امده بود بیرون و مستقیم رفته بود تو گوشم...!
خسته بود دراز کشید رو نیمکت پارک، منم سرم رو انداختم پایین... فک کردم احتمالن تازه امده شهر به این بزرگی برای کارگری و آینده گنده و گیج و نامفهومی جلوشه...عادت می کنه،مرد می شه!
بعد چند دیقه لیزر چشاش سرم رو دوباره بلند کرد، همش دنبال جیبم و دنباله سیم هدفونم بود...
پاشد؛ کیفم رو کشیدم سمت خودم که خیال دله دزدی به سرش نزده باشه، رفت به دورُ برِ جایی که نشسته بودیم نگاه کرد...کیفشم ول کرد به اَمون خدا...یه دوری دور پارک زد و برگشت، بازم من و جیبم رو نگاه کرد...دیگه برام جالب شده بود کشفش کنم و برم باهاش شروع کنم حرف زدن! فوقش می گفت پول و جا نداره وشاید هم کمکش می کردم...اما از ترس اینکه درد نگاه محرومش شب، خواب رو ازم بگیره بیخیالش شدم!
نگاه خشک و متعجبی داشت! انگار با نگاهش اسکنم می کرد...
خلاصه موبایلم زنگ زد و بهم خبر دادن برای شام کجا برم که پیش بقیه باشم، پاشدم که وسابلم رو جمع کنم سرش رو انداخت پایین، با صدای اسپری زیربقلم دوباره سرش بلند شد...و نگاه محروم و متعجب دیگه ای بهم کرد، زل زدم تو چشاش تا نگام کنه بعد هم لبخند عمیقی زدم و مجبورش کردم لبخندی تحویل بده، دستی هم به نشانه خدافظی تکون دادم و یا علی مدد رفتم به سمت شام...
اما نگاهش به جیبم رو نفهمیدم تا علان که این رو دارم تایپ می کنم، هر غربتی ای هم می دونه موبایل چیه اما من خر نفهمیدم اون موقع که اون بچه تنها بودُ دل گرفته! نگاه حسرت بارش موبایلم رو می خواست برای تماس کوچکی با یه آشنا...شاید مادر،شاید برادر...شاید! باید باهاش حرف می زدم...!

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه



يه همكار داشتم كه بعده يه مدت كشف كرديم به طور غير قابل وصفي بهم شبيهيم و به هم ميايم البته اون ٥ سال ازم بزرگتر بود!
باهم پارتنر كاري شديم خعلي موفق بوديم!
بعد من هر از چندگاهي مجري يه سري برنامه مي شدم، اونو معرفي كردم شد پارتنر جديدم و تركونديم...
بعد سر يه پروژه ديگه باهم رفتيم...
ديگه كلي رفيق فاب و همه چي خوووب!
كار به جايي رسيد كه حتي من رفتم با خاهر نامزدش دوس شدم...
يعني دوس دخدرهامون هم خاهر بودن!

بعدن متوجه شدم طرف مشكل روانيه حاد داره!
از نامزدش فقد استفاده جنسي مي كرد و بقيه زمان ها محلش نمي ذاشت...
من با خاهر نامزدش بهم زدم چون من هم صرفن داشتم به رابطه جنسي مي رسيدم!
بعد ديدم جاكشه بالفطره هست...
از هر كاري كه اون توش بود استعفا دادم...

من كشيدم كنار كه مث اون نشم...
من خعلي شبيهش بودم!
من از اساس ديگه هيچ شباهتي بهش ندارم...!
من منتظره ٥ ساله ديگم كه ببينم تصميم درستي گرفتم و عادم درستي هستم...!

سکانس های من وختی معلم بودم




سر کلاس یکی می شوم مثل آنها...فقط نگاه من کلی تر و جامع نگرتر است!جای درس دادن بازی می کنم تا حوصله ی هیچ کداممان سر نرود...جالب است که با تمام این اوصاف حیاطشان حتی به من هم اولویت دارد!گویی در حیاط،حیات مطهرشان را تقسیم می کنند...و در همان حیاط چه دیکتاتوری هایی که دیده نمی شود و مقابله با آنها کاری دشوار است و نیاز مبرم به جامعه شناسی دارد...نیاز به شناختن طلب هایی که برتری طلبها را مجبور به خودنمایی و زورگویی کرده  و از آنطرف مهرطلب هایی که از طلبشان آتش می زند دل هر آزاده ای که بعضا برای یک مهر کوچک چگونه دست بوس کم خردانی به نام انسان های گاو نما می شوند...جالب نارسیست هایی هستند که در همین اوضاع قر و قاطی هیچ کس را نمی بینند الا خودشان و احساساتشان را،که اگر به اصل موضوع توجه کنی خود بینی اشان باعث می شود از خودشان هم غافل شوند!!!آه که حیاط چقدر به جامعه شباهت دارد...مدرسه برای آنها مکان یادگیری مفاهیم زندگانی است و برای من لمس دوباره چگونه این شدن!!!جامعه چگونه حرف(دروغ) سیاستمداران را گوش می دهد(باور می کند)؟
...به دنیای زیبای کودکانمان بیا...خواهی دید چقدر مردم بازخوردشان با رفتار تو هماهنگ است...
وقتی قولی می دهی برای آینده به وضوح در آینده خواهی دید که چگونه اکثریت مطیع تو و فرموشکار شده اند و چگونه اقلیت که دوست تو بوده اند،دوستانشان را یادآوری می کنند که قول چه بود...و جالب تر چگونگی برخورد تو با جامعه است...می توانی با زور ساکت کنی،چون قدرت و عظمت دست توست و فقط و فقط با یک اخم عوام همه فرامینت را ارج می نهند اما خواص در حین سکوتشان دوستی اشان با تو را بهم خواهند زد!
چاره ای جز سکوت نیست اما دلیلی هم برای دلچسبی کلاس و بازی های گمراه کننده  نیست!
و می توانی خرشان کنی... ... ... (جواب می دهد اما سخیفانه و دردناک است و مهرطلبی را بی حد گسترده می کند)
و می توانی راستش را بگویی که فراموش کرده ای و در پی جبران،دوستانه از اعتبارت مایه خواهی گذاشت...
و اما...در همه حالات تقصیر از گردن تو که قولت را فراموش کرده ای ساقط نیست!!!
اینها همه سکانس هایی از جوامع بشری هستند که هرروزه بازتابشان را در اخبار دنبال می کنیم...!
مشکلات ما مشکلات روانشناسی و فهم و شعوری است!خلاصت کنم مشکلاتمان نفهمی و بی شعوری است!



سلام

سيگاري دود مي كنم و نوت مي نگارم.
يك ماهيست كه زندگي ام فاز جديدي گرفته، من مسافر شدم!
از دياري كه دوستش مي داشتم زدم بيرون و اين آغاز استقلال كامل خودم هست، در ديارم از همه چي راضى بودم و همه گان هم از من! پول داشتم، شغل داشتم، شخصيت اجتماعي و هر آنچه فردي براي زيست در آن ديار نياز داشت...و اين كامل بودن دليل اصلي ام براي تغيير بود...
دنبال كسب تجربه و راه هاي بهتر زيستنم، مقداري علم دارم و بيش از علم زباني براي بيان! اينجا از خودم مي گويم و ديدگاه هايم... و از همه چي خاهم گفت، اينجا غلط املايي فرهنگي رايج براي نويسنده اش هست و امتحان زندگي، بهانه زندگي كردنش!
اينجا مسافرت مي كنيم...مي بينيم...مي چشيم... و از هيچ چيز دريغ نمي كنيم!
اهل شعار هم هستم و اصرار دارم كه مهم نيست خوانده شوم يا نه در حالي كه مهم نبود وبلاگي پابليك و عيان پايه نمي گذاشتم!
مرا بخوانيد، راه دوري نمي رود. براي مريض مي خوااام
اميد به آن دارم كه اولين پست آخرينش نباشد