تو پارک نشسته بودم سیگار می کشیدم و ایمیل چک می کردم، یکی امد صندلی روبروییم نشست و منم به خیال اینکه یه توریست خل و چل هست سرم رو بلند نکردم، کوله پشتی داشت و بی حوصله بود- حس رو حس می کنم، نیازی به دیدن نیست- از برق نگاش سرم رو بلند کردم، یه پسر نوجوون سیاه بود، نه سیاه آفریقایی، سیاه بومی، سیاه آسیای شرقی! چشماش متعجب به یه خارجی نگاه می کرد...انگار براش جالب بودم، خودم، قیاقم، لباسام، آیپدم و از همه مهمتر چشش دنبال جیبم بود که ازش یه سیم امده بود بیرون و مستقیم رفته بود تو گوشم...!
خسته بود دراز کشید رو نیمکت پارک، منم سرم رو انداختم پایین... فک کردم احتمالن تازه امده شهر به این بزرگی برای کارگری و آینده گنده و گیج و نامفهومی جلوشه...عادت می کنه،مرد می شه!
بعد چند دیقه لیزر چشاش سرم رو دوباره بلند کرد، همش دنبال جیبم و دنباله سیم هدفونم بود...
پاشد؛ کیفم رو کشیدم سمت خودم که خیال دله دزدی به سرش نزده باشه، رفت به دورُ برِ جایی که نشسته بودیم نگاه کرد...کیفشم ول کرد به اَمون خدا...یه دوری دور پارک زد و برگشت، بازم من و جیبم رو نگاه کرد...دیگه برام جالب شده بود کشفش کنم و برم باهاش شروع کنم حرف زدن! فوقش می گفت پول و جا نداره وشاید هم کمکش می کردم...اما از ترس اینکه درد نگاه محرومش شب، خواب رو ازم بگیره بیخیالش شدم!
نگاه خشک و متعجبی داشت! انگار با نگاهش اسکنم می کرد...
خلاصه موبایلم زنگ زد و بهم خبر دادن برای شام کجا برم که پیش بقیه باشم، پاشدم که وسابلم رو جمع کنم سرش رو انداخت پایین، با صدای اسپری زیربقلم دوباره سرش بلند شد...و نگاه محروم و متعجب دیگه ای بهم کرد، زل زدم تو چشاش تا نگام کنه بعد هم لبخند عمیقی زدم و مجبورش کردم لبخندی تحویل بده، دستی هم به نشانه خدافظی تکون دادم و یا علی مدد رفتم به سمت شام...
اما نگاهش به جیبم رو نفهمیدم تا علان که این رو دارم تایپ می کنم، هر غربتی ای هم می دونه موبایل چیه اما من خر نفهمیدم اون موقع که اون بچه تنها بودُ دل گرفته! نگاه حسرت بارش موبایلم رو می خواست برای تماس کوچکی با یه آشنا...شاید مادر،شاید برادر...شاید! باید باهاش حرف می زدم...!
خسته بود دراز کشید رو نیمکت پارک، منم سرم رو انداختم پایین... فک کردم احتمالن تازه امده شهر به این بزرگی برای کارگری و آینده گنده و گیج و نامفهومی جلوشه...عادت می کنه،مرد می شه!
بعد چند دیقه لیزر چشاش سرم رو دوباره بلند کرد، همش دنبال جیبم و دنباله سیم هدفونم بود...
پاشد؛ کیفم رو کشیدم سمت خودم که خیال دله دزدی به سرش نزده باشه، رفت به دورُ برِ جایی که نشسته بودیم نگاه کرد...کیفشم ول کرد به اَمون خدا...یه دوری دور پارک زد و برگشت، بازم من و جیبم رو نگاه کرد...دیگه برام جالب شده بود کشفش کنم و برم باهاش شروع کنم حرف زدن! فوقش می گفت پول و جا نداره وشاید هم کمکش می کردم...اما از ترس اینکه درد نگاه محرومش شب، خواب رو ازم بگیره بیخیالش شدم!
نگاه خشک و متعجبی داشت! انگار با نگاهش اسکنم می کرد...
خلاصه موبایلم زنگ زد و بهم خبر دادن برای شام کجا برم که پیش بقیه باشم، پاشدم که وسابلم رو جمع کنم سرش رو انداخت پایین، با صدای اسپری زیربقلم دوباره سرش بلند شد...و نگاه محروم و متعجب دیگه ای بهم کرد، زل زدم تو چشاش تا نگام کنه بعد هم لبخند عمیقی زدم و مجبورش کردم لبخندی تحویل بده، دستی هم به نشانه خدافظی تکون دادم و یا علی مدد رفتم به سمت شام...
اما نگاهش به جیبم رو نفهمیدم تا علان که این رو دارم تایپ می کنم، هر غربتی ای هم می دونه موبایل چیه اما من خر نفهمیدم اون موقع که اون بچه تنها بودُ دل گرفته! نگاه حسرت بارش موبایلم رو می خواست برای تماس کوچکی با یه آشنا...شاید مادر،شاید برادر...شاید! باید باهاش حرف می زدم...!