۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

تولد

تولد را تبریک نباید گفت، تبریک برای کسب موفقیت است، تبریک برای بچه نو رسیده است، تولد را مبارک میگویند، گویی میگویند "امید است تولدت مبارک باشد" اما امید اولش را حذف به قرینه احترام و رودروایستی کرده‌اند، گفته‌اند "حالا توو روش نیاریم که شاید مبارک هم نباشد".

تولد همین است، شاید مبارک باشد شاید نباشد، مثل زندگی می‌ماند، اصلن بسته به همان زندگی گور به گور شده‌ است، هرچه میکشیم از همان است، پدرسگی‌ست این زندگی، اما خب هست، چه معتقدان به نظام کهکشانی و انرژی‌های پنهان، چه مومنین به الله و آخرت و چه آتئیست‌های منطق گرای بذله گویِ لوس، همه و همه می‌دانند که همینی که هست، بالا بروی، پایین بیایی، خوش باشی، خوش نباشی، تولد و زندگی اموری‌ست که *شاید* مبارک باشد، بسته به شرایط و عواطف و عوامل متغیر است.

ازینجا که منم به ماجرا که نگاه می‌کنید آخر روز تولدتان ترجیه می‌دهید کاش دیروز تولدم را در فیسبوک هاید می‌کردم، کاش مثل پارسال هفت نفر بهم تبریک می‌گفتند، هفت نفری که نیازی به فیسبوک برای به یاد داشتن تولد ندارند. البته بحث یاد داشتن و نداشتن نیست، بحث آرزو کردن است، آرزو کردن برای آدم‌ها خیلی شبیه ترحم است، ترحم هم تنفر انگیز است، اگر برای معلولی ترحم کنید او از زندگی متنفر می‌شود، آرزوی بهترین‌ها هم همین است، مبارکی تولد هم همین است، پس باز آدمی با خود می‌گوید کاش والم بسته بود تا دست آدم‌ها کمتر بهم می‌رسید...

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

گُدار سومی جان جان، دیدارِ جانه

از بعد از شکست عشقیه خودم رفتم پیش مشاور، بعدش رفتم پیش همون مشاور دوره مشاور گذروندم و واستادم کنار دستش یکم مشاوره یاد گرفتم، از همون موقع پایه ثابت زندگیم شد گوش دادن به حرفای آدم‌ها و قضاوت نکردنشون، پارسال این موقع ها شروع کردم به یکی که نمیشناختمش مجازی مشاوره دادن، دفعه سومی که باهاش چت میکردم، اون حرف میزد و من گریه میکردم و هی از خودم میپرسیدم چرا؟ به هر حال تو اون وضعیت غربتِ پارسال عجیب هم نبود، دفعه چهارم فهمیدم طرف رو تو دنیای واقعی میشناسم متاسفانه، بعده ها که اومدم ایران شد دوس دخترم، اغراق نکنم یکی از بهترین دوران های زندگیم رو باهاش داشتم بس که شبیه هم بودیم، اما خب به دلایل بچه گانه ای من نذاشتم عاشق هم شیم، هرچند که اون گفت شدیم و القصه جدا شده نشده اون به اولین خواستگار بله گفت، الان داشتم نوتای پارسال رو میخوندم، دیدم زده بوده "اگه کسیو ندارین که تو بحرانای روحی بشینه پای حرفاتون بدونه اینکه قضاوتتون کنه, راهکار بده بدونه اینکه در پی اثبات تجربه های تلخترِ خودش باشه, به مسیر عقلانیت برتون گردونه بدونه اینکه مسیر قبلیو تحقیر کنه, چرا زنده ین هنوز؟" خواستم براش بزنم من هنوزم میتونم همون مشاوره باشم، دیدم حرفم مسخره‌ست، براش نزدم، گفتم لاقل نوت وبلاگم بکنمش

۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

تایتل در حین ویرایش پاک شد

تازگی کرور کرور پول خرج نیاز هایم می‌کنم، قبلن‌ها برای هر کدامشان فکر میکردم، وقت میگذاشتم، سرمایه گذاری زمانی/روحی/عاطفی می‌کردم، اما الآن به جایشان پول می‌دهم، گشنه می‌شوم زنگ می‌زنم فیلان غذای گرون را بیاورند، دلم سیگار فیلان می‌خواهد، می‌روم از خفن‌ترین مرکز خرید شهر ابتیاع می‌کنم، نه که پولدار شده باشم، فقط اینکه نزدیک ترین رستوران و نزدیک ترین مرکز خرید از قضا گران ترین هایشان هستند، ماتحت مبارک از هر روزِ عادی زندگی گشادتر است، بی حوصله تر است، یک تخته که چه عرض کنم، کمِ کم پنج شش تخته‌‌ش جابه‌جاست، همه اینها بی‌ایراد است، میخاهم، میکنم، آخر ماه هم اگر بگا میروم، خودم تنهایی بگا میروم، به کسی ربطی ندارد شکر خدا، اما مشکل اصلی آنجا شروع شد که آدم‌های دور و برم متوجه شدند برای ترفیع نیاز جنسی‌م هم پول خرج می‌کنم، خب بله، چندش به نظر می‌رسد، از چندشی گذشته انگ بی عرضه‌گی‌ست که به کون آدم میچسبانند، بی عرضه هم شاید شدم، اما از آن مهم تر به نظرم حال است، حال ندارم، حال لاس زدن ندارم، حال دنبال دختر بودن ندارم، با جای شلوغی به نام کلاب زیاد سر سازگاری ندارم، البته خوش می‌گذرد، اما نه برای یافتن هم‌خوابه، برای مست کردن و های شدن و الکی برای خود با بیس آهنگ سر کوبیدن به هوا، فقط همینش خوب است که چشمت را ببندی و سر بکوبی به هوا، در واقع علتی هم که این حال می‌دهد این است که دلت می‌خواهد سر بکوبی به دیوار، اما دیوار درد دارد، برای همین می‌کوبی به هوا، خلاصه می‌گفتم که مشکل از همینجا شروع شد، همینجا که آدم‌ها از کارهایم سر در آوردند، تحت تاثیر قضاوت هایشان مجبور شدم توضیح دهم که حس رییس بودن را دوست دارم، ارضا می‌شوم وقتی بدون هیچ دردسر و لاس و ناز کشیدن و کوفت و زهر ماری از میان 20 دختری که کسکش محترم جلویم به صف می‌کند یک یا دو تا را انتخاب می‌کنم،  من انتخاب می‌کنم و من دستور می‌دهم، و من می‌گویم چه بکند، چه نکند، هر چقدر چندش آور، اما من راحتم، به هر حال همین بهتر از چندی پیش است که آلتم انگار بی حس شده بود، کاری به کارم نداشت، بعد از آن اتفاق کذایی، آن خبر ناگوار مرگ عزیزی که که انگار کرده بودم خودم کشتمش و به همین علت، آلت که نه، کلن بی حس بودم، حالا توانسته‌م حس هایی را برگردانم، اما هنوز بی‌حالم؛ آی آدم‌ها که در ساحل نشسته، سن‌ایچ می‌نوشید، یک نفر داد جان، آن وسط و من مقصر درجه یک مرگش بودم، پس جای قضاوت های کسشر صد من یه غازتان، یاد بگیرید نظرتان را القا نکنید
والسلام