۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

اسب وحشی، اسب رام

احتمالن سر خودش هم اومده، رییسم هم مثل من آدم سرکشی بوده، احتمالن بالادستی خودش مثل خودش که بالا دستی من هست، یک روز آنچنان به زمین زده‌ش که مجبور به کرنش شده، امروز کرنش کردم در برابرش، مجبورم کرد، بوی الرحمانم را در آورده در کل شرکت، نه مهمانی خصوصی میبرتم، نه نهار هیئت مدیره، انگار نه انگار که از مدیران ارشد شرکتم، از طرف دیگران پیغام رسانده یا کرنش میکنی یا گم میشی از شعبه من بیرون! و بسته، بقیه شعبه ها رو هم برایم بسته، تحریمم، باید پروتکل الحاقی را امضا کنم و تن بدم به کارمندیش، دوره همان دوره برده داری‌ست، فقط مدل قرن 21! اسمم را گذاشته‌اند مدیر ارشد جای برده ارشد! رییس هم برده روسایش هست، همه برده بالادستی، یا همین است یا هیچی نیست، با اکراه کرنش کردم، با فخر حتا زحمت نداد جمله ای بکار ببرد، فقط گفت اوکی، یعنی پیام دریافت شد، یعنی باریکلا، از فردا بیشتر کرنش میکنی، و میخاهم از فردا بیشتر کرنش کنم، راستش حس بدی هم نبود، اولش سخت بود، قبل از انجامش سخت بود، وقتی انجامش دادم حس سبکی کردم، حس کردم حق دارد، من زیاد پررو بازی در آوردم، انگار که خونه خاله است، هر ساعتی میخاهم میروم و هر ساعتی میخاهم می‌آیم بیرون، کارت ورود و خروج نمیزنم، به کسی گزارش نمیدهم، خیر سرم مدیر ارشدم، مدیر ارشد که نباید توضیح بدهد، باید نتیجه بدهد که میدادم، اما گرفت؛ همه چیز را گرفت؛ گفت گزارش میدهی، گفت مثل کارمندهای معمولی هم گزارش میدهی، گزارش دقیق! و کرنش کردم، گزارش دادم... نمیدانم بعدش چه میشود، فعلن قصد دارم به محض پیدا کردن اولین فرصت لگد بزنم به کون همه شرکت، اما بقیه میگویند دارد آدمت میکند، درس میگیری و میمانی، اما جدن شوخی ندارد، من هم ندارم، گفته اگر ذره ای کرنش نکنم خردم میکند، گفته میداند منتظر اولین فرصت خاهم بود و آرزوی اولین فرصت را باید به گور ببرم، یا گورم را گم میکنم یا کرنش میکنم، مثل یک کارمند معمولی... راستش خیلی ترسیده‌م، هنوز تصمیمی ندارم، کرنش میکنم، راهی ندارم، شاید درس بگیرم، شاید درس بدهم!

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

عصر یکشنبه خارج همون عصر جمعه خودمونه، حتا کیری‌تر

تا حالا خسته شدین؟ میدونم، سوال احمقانه‌ای هست، 99% آدما میگن آره، حتا اونا که معنی خستگی رو نمیدونن هم میگن، ما معنی خیلی چیزا رو نمیدونیم اما فک میکنیم میدونیم، مثلن همه تقریبن یه بار رو عاشق شدن، اما این که کیا عاشق شدن، کیا فک کردن عاشق شدن... هیچی بیخیال، من خسته‌م ، حال توضیح ندارم، حال ندارم، حال آدما رو اصلن ندارم، حال کار دیگه ندارم، دیگه ندارم، واقعن ندارم، اصن گور بابای پول! بخدا راست میگم، میدونم نمیشه بیخیالش شد، بالاخره باید آدم یه چیزی بخوره و اون چیز هم خرج داره، اما گور بابای کار حرفه‌ای، گور بابای پست و مقام! من امیرم، پشتوانه خونوادگی قوی ای دارم، شدیدن با اصالت هستم، خون‌های ادواری ملوکانه در رگ هام هست، شجره نامه‌م به امام موسی کاظم میخوره، از هر دو طرف! در 25 سالگی مدیر ارشد یک شرکت بین المللی هستم، درکمتر از 7 ماه به این درجه رسیدم، شدیدن باهوش هستم، تو المپیاد رتبه 27 کشور شدم، تو خونواده ما مثل اکثر خونواده با اصالت دنیا، رسم هست کاره ای بشی، و ازدواج حساب شده بکنی، و بچه دار بشی، و بچه‌ت رو مانند یک شاهزاده بار بیاری. خدارو شکر انقلاب و تاثیرات پدر انقلابیم باعث شده رسوم دست بوسی و خم و راست شدن کنار گذاشته بشه! و من از همه اینا متنفرم و میخام هیچی نشم یه مدت، میخام گم بشم و این رو اصلن نمیتونن خونواده‌م برای خودشون هجی کنن!
من امروز خسته هستم، از آدم‌های چیپ خسته‌م، ازینکه انقدر زور میزنید برای پول در اوردن و بدست اوردن مقام ازتون بدم میاد، ازینکه انقد بی شرف و بی شخصیت هستید خسته‌‌ام، ازینکه تحملتون می‌کنم بیشتر خسته‌ام، از نظر من 90% آدم‌ها چیپ و تازه به دوران رسیده هستند، همه همکاران و روسای من من جزو همون 90% هستند، برای همین خیلی کوچیک میبینمشون، من معمولن نظم جلسات رو رعابت نمیکنم، من بدم میاد، ازینکه میبینم شماها انقد حریصید متنفرم، عنم میگیره، من احساس می‌کنم باید از شهر برم، باید برم چند وقتی در جزیره و طبیعت سر کنم، باید برم یکم از آدم به دور باشم، از شهر، لاقل با دهاتی ها باشم، بدونم که ادعایی ندارن، کون غول رو نمیخان پاره کنن، میدونن کوچیکن، حسود هم که هستن، بازم میدونن که همونن، گه اضافی نمیخورن، نمیخان خودشون رو بکشن بالا، همینی هستن که هستن...
من از آدم‌ها متنفرم، شما هم باشید، تف بر هممون

۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

Weirdos


هعی،آدم بچه پرروست، زیاد می‌خواهد، همش می‌خواهد،انگار نه انگار که در کنار دریاچه داشتید موجودات غیر ارگانیک هم را بررسی می‌کردید،  چقدر این دنیاهای موازیِ ترسناک، عاشقانه بود وقتی دستش... واقعیتش دستش شفا بخش است ، شفا می‌دهد، ترسناک‌ترین جنبه‌های بشری و ناشناخته را عاشقانه...، عاشقانه که نه، لطیف هم نه، خلاصه یه کاری می‌کند، دستش با لحظه‌های آدم یه کاری می‌کند، مثل دود سیگار و لبانش، مهم نیست که لب‌های سکسی‌ای ندارد، مهم این است که جنس علف لبانش به دهان بز بز قندی خیلی شیرین‌تر از قند و نبات است، شکلات است، شکلات لتونیایی با رگه‌هایی از خانواده فراری سلطنتی روسیه...
دفعه اول گفت چرا علف می‌کشی؟ گفتم "چون های شوم" گفت "خب بدون علف های شو مثل من" و بدون علف های شد. آدم‌های عجیب، آدم‌های دیوانه‌ای هستند، ترسناک به نظر می‌آیند ولی به قول خودش آخ که اگر موجش روی موجت بیفتد یا برعکس، یا همچین چیزهایی که معمولن آدم‌های معمولی سخت سرشان از تویشان در می‌آید...
دفعات اول که گفت جای سوال پرسیدن گوش بده، منظورش را نفهمیدم، بعدن یواش یواش آمد، جواب‌ها و هزاران جوایز دیگرِ عجیب بودن، یواش یواش که چه عرض کنم، همچون اینترنت 40/50 مگی دانلود شد، آنلاینِ آنلاین، برخط، بعد دیگر خیلی راحت گفت که ظاهر ساده‌م را نگاه نکن، و من نگاه نکردم، اما دیدم آن لحظه‌ای که مادربزرگش نام خانوادگی‌شان را تغییر داد تا دیگر کسی پیدایشان نکند غیر از دوستان که نیازی به اسم و فامیل ندارند برای شناختنِ هم...
اصلن اهمیت ندارد چقدر غرق در منطق و استدلال و سیاست شده‌ای، طبق گفته خودش، خونت که خونِ آنگونه باشد برمیگردی، به دنیا عجایب برمی‌گردی، اما نباید فربادش کنی، دیگران درک نمی‌کنند، نمی‌فهمند موجود غیر ارگانیک هم یکی مثل آنهاست، نباید اینطور کرد، نباید آنطور کرد، فقط های شو، کارت را بکن، برو، ببین، البته زیاد نبین، اذیت نکن، کرم نریز، دست نزن، دستش را بگیر، جرات پیدا کن، های شو، خواستی گریه کنی گریه کن، اینجور اعاظمِ بشری مردانگی را به این مسایل نمی‌بینند، به خودت کار دارند، اما سوسک را له نکن، کارما در دنیای خارج گویا عجیب در کاسه‌ت می‌گذارد...
تازه‌کارها باید بیشتر هم بپایند، نمی‌دانند چی به چی است، یکهو می‌زنند غلطی می‌کنند که نباید و در دنیای سطح اول ما دیوانه خطابشان می‌کنند و واقعن این جزای این خطاهای بچه‌گانه نیست.
داشتم از لبانش می‌گفتم و چایی که دعوتم کرد اما قبول نکردم، آخر روزِ دوم بود، اتوماتیک وار زیادی باهم بودیم، باید می‌رفت دوش می‌گرفت، پرنسس تحمل این‌ هوای گرم را ندارد، خلاصه تیریپ مردانگی برداشتم و آلت در مردانگی، البته دعوت که نکرد، بهش گفتم دعوتم کند، گفتم "دیدی گفتم نخواب، هنوز حرف داریم بزنیم" گفت "خب بیا بالا یه چایی بخور و برو" همانطور که گفتم دعوتم نکرد، اما من به دعوت گرفتم، بعد هم که حیف این‌ها در فرهنگشان تعارف ندارند، یک کلام گفتم "آخر می‌خواهی دوش بگیری، خسته‌ای، ایشالا نکست تایم" و گفت "اوکی، سی یو سون" و "سی یو سون" ِ من بدون "هانی" آخرش قشنگ نبود، اما خب نمی‌شود یکهو هم در صورت دختر مردم زد که دوستت دارم که، آن هم وقتی همین چند ساعت قبل در کنار دنیاهای موازی داشت از دوس پسر سابقش می‌گفت که خونِ خاصی نداشته و برای همین قادر به باهم بودن نبودند، و سر همین مسایل از همه چی زده است کنار، زده جاده خاکی و همچون کودکان پنج ساله لج کرده که من می‌خواهم بروم در طبیعت زندگی کنم، هیچ بنی بشری نمی‌خواهم و از بختِ اینگونه‌ش به من خورده و خودش می‌گوید من از امثال تو فرار کردم اما چقدر خوب است که در میان تمام زامبی‌های شهر تو دوام آوردی و شاید من هم بتوانم دوام بیاورم و دستم را بگیر و دستش را .... آخ که چقدر دستش خوب است، قرار شد او هم دست مرا بگیرد، گفت دنیای آنطرف من بیشتر تاریک‌ است‌ها، گفت من زیاد هم پاک نیستم‌ها، یک جور هایی می‌گفت اهل مافیاست آنطرف‌ها، گفتم به هر حال روشنایی و نیکی از دور خوش‌تر است اما خودِ من مهره‌های سیاه شطرنج را بیشتر می‌پسندم...
خلاصه خیلی عجیب است دنیای آنطرف، بدون کشیدن های می‌شوی، با دستانش مدیتیشن ‌‌می‌کنی و وای اگر مثل اینسپشن، یادت برود کدام دنیا دنیای اصلی‌ست. و وای بدون دستانش های شدن بدون علف خطرناک است/نیست/است/نیست...
می‌دانید، دنیاها، دنیای ما، کلن سر که نداشت، چطور می‌خواهد ته داشته باشد؟ یک جورهایی مثل همین نوت

۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

تولد

تولد را تبریک نباید گفت، تبریک برای کسب موفقیت است، تبریک برای بچه نو رسیده است، تولد را مبارک میگویند، گویی میگویند "امید است تولدت مبارک باشد" اما امید اولش را حذف به قرینه احترام و رودروایستی کرده‌اند، گفته‌اند "حالا توو روش نیاریم که شاید مبارک هم نباشد".

تولد همین است، شاید مبارک باشد شاید نباشد، مثل زندگی می‌ماند، اصلن بسته به همان زندگی گور به گور شده‌ است، هرچه میکشیم از همان است، پدرسگی‌ست این زندگی، اما خب هست، چه معتقدان به نظام کهکشانی و انرژی‌های پنهان، چه مومنین به الله و آخرت و چه آتئیست‌های منطق گرای بذله گویِ لوس، همه و همه می‌دانند که همینی که هست، بالا بروی، پایین بیایی، خوش باشی، خوش نباشی، تولد و زندگی اموری‌ست که *شاید* مبارک باشد، بسته به شرایط و عواطف و عوامل متغیر است.

ازینجا که منم به ماجرا که نگاه می‌کنید آخر روز تولدتان ترجیه می‌دهید کاش دیروز تولدم را در فیسبوک هاید می‌کردم، کاش مثل پارسال هفت نفر بهم تبریک می‌گفتند، هفت نفری که نیازی به فیسبوک برای به یاد داشتن تولد ندارند. البته بحث یاد داشتن و نداشتن نیست، بحث آرزو کردن است، آرزو کردن برای آدم‌ها خیلی شبیه ترحم است، ترحم هم تنفر انگیز است، اگر برای معلولی ترحم کنید او از زندگی متنفر می‌شود، آرزوی بهترین‌ها هم همین است، مبارکی تولد هم همین است، پس باز آدمی با خود می‌گوید کاش والم بسته بود تا دست آدم‌ها کمتر بهم می‌رسید...

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

گُدار سومی جان جان، دیدارِ جانه

از بعد از شکست عشقیه خودم رفتم پیش مشاور، بعدش رفتم پیش همون مشاور دوره مشاور گذروندم و واستادم کنار دستش یکم مشاوره یاد گرفتم، از همون موقع پایه ثابت زندگیم شد گوش دادن به حرفای آدم‌ها و قضاوت نکردنشون، پارسال این موقع ها شروع کردم به یکی که نمیشناختمش مجازی مشاوره دادن، دفعه سومی که باهاش چت میکردم، اون حرف میزد و من گریه میکردم و هی از خودم میپرسیدم چرا؟ به هر حال تو اون وضعیت غربتِ پارسال عجیب هم نبود، دفعه چهارم فهمیدم طرف رو تو دنیای واقعی میشناسم متاسفانه، بعده ها که اومدم ایران شد دوس دخترم، اغراق نکنم یکی از بهترین دوران های زندگیم رو باهاش داشتم بس که شبیه هم بودیم، اما خب به دلایل بچه گانه ای من نذاشتم عاشق هم شیم، هرچند که اون گفت شدیم و القصه جدا شده نشده اون به اولین خواستگار بله گفت، الان داشتم نوتای پارسال رو میخوندم، دیدم زده بوده "اگه کسیو ندارین که تو بحرانای روحی بشینه پای حرفاتون بدونه اینکه قضاوتتون کنه, راهکار بده بدونه اینکه در پی اثبات تجربه های تلخترِ خودش باشه, به مسیر عقلانیت برتون گردونه بدونه اینکه مسیر قبلیو تحقیر کنه, چرا زنده ین هنوز؟" خواستم براش بزنم من هنوزم میتونم همون مشاوره باشم، دیدم حرفم مسخره‌ست، براش نزدم، گفتم لاقل نوت وبلاگم بکنمش

۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

تایتل در حین ویرایش پاک شد

تازگی کرور کرور پول خرج نیاز هایم می‌کنم، قبلن‌ها برای هر کدامشان فکر میکردم، وقت میگذاشتم، سرمایه گذاری زمانی/روحی/عاطفی می‌کردم، اما الآن به جایشان پول می‌دهم، گشنه می‌شوم زنگ می‌زنم فیلان غذای گرون را بیاورند، دلم سیگار فیلان می‌خواهد، می‌روم از خفن‌ترین مرکز خرید شهر ابتیاع می‌کنم، نه که پولدار شده باشم، فقط اینکه نزدیک ترین رستوران و نزدیک ترین مرکز خرید از قضا گران ترین هایشان هستند، ماتحت مبارک از هر روزِ عادی زندگی گشادتر است، بی حوصله تر است، یک تخته که چه عرض کنم، کمِ کم پنج شش تخته‌‌ش جابه‌جاست، همه اینها بی‌ایراد است، میخاهم، میکنم، آخر ماه هم اگر بگا میروم، خودم تنهایی بگا میروم، به کسی ربطی ندارد شکر خدا، اما مشکل اصلی آنجا شروع شد که آدم‌های دور و برم متوجه شدند برای ترفیع نیاز جنسی‌م هم پول خرج می‌کنم، خب بله، چندش به نظر می‌رسد، از چندشی گذشته انگ بی عرضه‌گی‌ست که به کون آدم میچسبانند، بی عرضه هم شاید شدم، اما از آن مهم تر به نظرم حال است، حال ندارم، حال لاس زدن ندارم، حال دنبال دختر بودن ندارم، با جای شلوغی به نام کلاب زیاد سر سازگاری ندارم، البته خوش می‌گذرد، اما نه برای یافتن هم‌خوابه، برای مست کردن و های شدن و الکی برای خود با بیس آهنگ سر کوبیدن به هوا، فقط همینش خوب است که چشمت را ببندی و سر بکوبی به هوا، در واقع علتی هم که این حال می‌دهد این است که دلت می‌خواهد سر بکوبی به دیوار، اما دیوار درد دارد، برای همین می‌کوبی به هوا، خلاصه می‌گفتم که مشکل از همینجا شروع شد، همینجا که آدم‌ها از کارهایم سر در آوردند، تحت تاثیر قضاوت هایشان مجبور شدم توضیح دهم که حس رییس بودن را دوست دارم، ارضا می‌شوم وقتی بدون هیچ دردسر و لاس و ناز کشیدن و کوفت و زهر ماری از میان 20 دختری که کسکش محترم جلویم به صف می‌کند یک یا دو تا را انتخاب می‌کنم،  من انتخاب می‌کنم و من دستور می‌دهم، و من می‌گویم چه بکند، چه نکند، هر چقدر چندش آور، اما من راحتم، به هر حال همین بهتر از چندی پیش است که آلتم انگار بی حس شده بود، کاری به کارم نداشت، بعد از آن اتفاق کذایی، آن خبر ناگوار مرگ عزیزی که که انگار کرده بودم خودم کشتمش و به همین علت، آلت که نه، کلن بی حس بودم، حالا توانسته‌م حس هایی را برگردانم، اما هنوز بی‌حالم؛ آی آدم‌ها که در ساحل نشسته، سن‌ایچ می‌نوشید، یک نفر داد جان، آن وسط و من مقصر درجه یک مرگش بودم، پس جای قضاوت های کسشر صد من یه غازتان، یاد بگیرید نظرتان را القا نکنید
والسلام

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

صبح همگی رنگ و وارنگی، مال من اسهالی فسفری

وقتی تصمیم میگیرم باهات زندگی کنم، وقتی میخای درس بخونی، میگم خب میای پیش خودم میخونی، منم کار میکنم یکم پول جمع میکنیم، وقتی فعل هام از اول شخص مفرد به جمع با تو تبدیل میشه، وقتی راه رو که اشتباه میرم خیالم تخته تو کنارم نشستی و بهم خوش میگذره،حوصله‌م سر نمیره، حالا اصن انقدر بریم تا برسیم اونور کهکشونا، وقتی هستی، وقتی ازت خواستگاری میکنم، وقتی قبول میکنی، وقتی میخام برات بمیرم،وقتی تورو میخام، وقتی هیشکی به چشمم نمیاد، وقتی دیگه فقط تورو میخام...
وقتی همه اینا نباید تو خواب می بود! 

۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

اولیا و اولاد مریض و مربیانی که نیستند


یکی از شاگردای سابقم نامزد کرده، دانشجوی شریف هست، همه بهش تبریک گفتن، اما من دلم نیومد، هم خودش، هم دوس دخترش رو میشناسم، البته من که حکم معلمی برای اینا هیچ وقت نداشتم، میرفتم مدرسشون، سوم و پیشی ها رو مشاوره میدادم، مثلن قرار بود فقط مشاور درسی باشم، اما خب همشون میومدن راجع به دوس دختراشونم هم باهام حرف میزدن، بعد از مدرسه هم این پسره اومد خیریه، دوس دخترش خیریه اکتیو شد، اینم اومد به خاطر اون اکتیو شد، طبق معمول منم که همه جا حضور داشتم، حالا کل قضیه چیه؟ کل قضیه اینه که ازدواج چیز خوبیه، اما من مطمئنم تو سی سالگی این دو تا جوون 20 ساله به ذهنشون خطور میکنه که چرا جوونی نکردن؟ چرا اون موقع که تو خیریه همه هم سن هاشون و حتا ماها دختر بازی میکردیم این دو تا چسبیدن بهم و ...
البته خیلی خوبه رابطه فابریک، اما اگر جامعه ما فضا و فرهنگ صحیحی داشت، این دوتا بعد از 3 سال دوستی ازدواج نمیکردن، من خودم ازدواج تو سن اینا از بیخِ بیخِ بیخِ گوشم رد شده، حتا عقد هم کردم با طرف، اما خداروشکر اون زد زیر همه چی و من بعدش تازه فهمیدم زندگی این نیست که مجبور باشیم فقط تا آخر عمر با یه نفر باشیم، این فرهنگ غلط جامعه ما هست که به جوون حکم میکنه اگر عاشق شدی عشق همون یه دونه هست.
جامعه، خونواده، فرهنگ و زندگی ما مریضه، خیلی مریضه، نسل پدر مادر های ما با افکار زشت کپک زدشون، بچه هاشون رو به فنا دادن، همین چند وقت پیش که مامانم پرسید چرا سیگاری شدی، شوخی شوخی حرف کشید به همون دختری که در 20 سالگی میخاستم باهاش ازدواج کنم وبعد کلن که بحث عوض شد به مامانم گفتم اون موقع باید به من میگفتین دلیلی نداره تا آخر عمر با یه نفر باشم، من این رو نمیدونستم و فکر میکردم باید همه بدی ها و خوبی هاش رو تحمل کنم و واقعن اذیت شدم، مامانم هم قبول کرد...
خلاصه آره رفقا، مخصوصن رفقای 18 الی 23 ساله، نیازی به ازدواج نیست، باهم باشین، شاد باشین، خوش باشین تا بعد از 25، اگه باز هم هم رو خاستین، بعد دست به همچین خودزنی هایی بزنین!
اگه ایران بودم، چند ماه پیش این دوتا میومدن پیشم که باهام راجع به مشکلاتشون حرف بزنن، مطمئنن خیلی کمکشون میکردم که ازدواج نکنن اما باهم بمونن، این هم از تقصیرات شخصی منه شاید...

۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

29 آگوست دو هزار و سینزده

اینروزها اتفاقات جالبی در شرکت می افتد، مثلن امروز مانور آمادگی زلزله  و آتش سوزی بود، خیلی یهو، بدون خبر قبلی ساعت 3 ظهر آژیر خطر را زدن، و ما را مجبور کردن سی طبقه را با پای پیاده طی کنیم و طبقه همکف مسئولین حراست و امنیت ساختمان لبخند زنان بهمون اطلاع میدادن که همش الکی بود یا مثلن ما هر روز صبح تحلیل تکنیکال و فاندامنتال بازار طلا رو بررسی میکنیم، این معمول ترین کارمون هست، اما نکته ویژه توجه همه کارمندای شرکت به گروه ما که تنها گروه عرب و ایرانی (خاورمیانه ای) شرکت هست، جدای خبرای معمول طلا، همه دنبال خبر جنگ احتمالی سوریه و آمریکا هستن، تقریبن فرصتی نیست که کارمندان و سرمایه گذاران شرکت ما را در گوشه ای از شرکت گیر نیندازند و نظر و اخبار رو ازمون پیگیری نکنن، علت همه این داستان ها هم مقاله اخیر فیلان سایت هست که توش گفته در صورت حمله به سوریه طلا و نقره و نفت قیمتشون سعود خواهد کرد، و با توجه به سقوط چند صد دلاری عجیب طلا در یکی دو ماه گذشته مطمئنن قیمت طلا چندین بار بیشتر از دیگر شاخص های جهان سعود خواهد کرد و احتمال به اوج رسیدن قیمت طلا در طول تاریخ هم از همین رو محتمل است، و همین مقاله موجب شده که ما وقتی دستشویی هم میرویم یکی از کارمندان شرکت ازمون بپرسه چه خبره تو خاورمیانه و وقتی براشون توضیح میدیم که این جنگ جنگ با ایران و روسیه خواهد بود، ناخودآگاه میگویند پس احتمال جنگ جهانی هست؟ و ما با سر تاییدشون میکنیم. در واقع پیشبینی ما این است که در صورت شلیک اولین گلوله قیمت طلا بلافاصله صد دلار سعود کند و خب اگر کسی در اونروز اماده باش برای خرید باشد مسلمن سود غیر قابل باور و چه بسا چند برابر شدن سرمایه اش را تجربه خواهد کرد!  از همین رو چون نمیگذارند ما کار خودمون رو بکنیم پیشنهاد دادیم هر روز یکی از ما هم خبر سوریه را کاملن برای همه تشریح کند تا دیگر اینور و اونور بهمان گیر ندهند و ما هم برسیم به پرداختن به حساب سرمایه گذاران خودمون.

اتفاق جالب دیگر هم هجوم سرمایه‌گذاران عرب هست، به حدی که در هفته آتی یکی از همکاران گروه سفری خواهد داشت به امارات برای انجام مراحل اداری انتقال سرمایه یکی از شیوخ بزرگ امارات به شرکت ما، عرب‌های محافظه کار به سرعت به تکاپو افتاده‌اند که پول هایشان را از خاورمیانه خارج کنند، حتی راه به راه صراف های بین المللی قرار ملاقات می‌خواهند برای فعالیت با شرکت، متاسفانه یا خوشبختانه چون ذات شرکت ما سرمایه گذاری در بازار جهانی طلا هست، صراف ها ازین فرصت استفاده میکنند و پول های مشتریان خود را در عرض چند روز میشویند و به حساب های صاحبانشان بر میگردانند، خلاصه که وضع جالبیست، همه به تکاپو افتاده‌اند...  

۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

دل قوی دار...

بچه 4 ساله بهشته، شیرینه، خوش مزه‌س، مامان باباش که هیچی، غریبه ها هم که تو خیابون میبیننش براش قش و ضعف میکنن، من خودم یه خارزاده دارم 2 ساله‌ش هس، روز به روز خوشمزه تر میشه، جیگرتر میشه، زبون میریزه آدم میره آسمون از بامزگیش، میخام بگم خوبه، خیلی خوبه، زیادی خوبه... خیر العمل اوسطها، بهترین اعمال اونایی هستن که متعادل باشن، این زیاد خوب بودنه هست که کار خراب کنه، هگل یه جا گفته "همه چیز، با توجه به این که در چارچوب زمان قرار دارد، گذرا و محدود است"  خب پس اینکه محدودیم موجب میشه که هیچی زیادش خوب نباشه، چون هیچی زیاد نیست، همه چی محدوده و گذرا، آره رفقا، میگفتم براتون که یه پسر بچه چهارساله که از قضا پسر عموی خارزاده من بود با باباش میره بالا پشت بوم که کولر مامان بزرگشون رو درست کنن -آهان، میخاستم اینم بگم که مواظب بچه ها بیشتر باشین، جاهای خطرناک نبرینشون، خطرناکه دیگه، اتفاق یه بار میوفته، اما یه عمر همه داغون میشن- خلاصه میرن بالا پشت بوم و باباهه شروع میکنه کار لوس و بی‌مزه تغمیر کولر رو انجام دادن و پسره هم زبون میریزه و شیطونی میکنه تا باباهه خسته نشه از کار لوسش، همینطوری ادامه میدن و باباهه از تو کولر داد میزنه مامان درست شد؟ مامان هم داد میزنه آره درست شد و باباهه دست پسرش رو میگیره و میرن پایین، و همه شاد و خرم در کنار هم زندگی میکنن و بزرگ میشن، این داستانی که گفتم براتون احتمالن تو یه دنیای موازی افتاده، چون تو دنیای ما اون خونواده الآن داغدار پسر بچه 4 سالشون هستن که از بالا افتاد پایین...

۱۳۹۲ تیر ۲۶, چهارشنبه

تقدیم با عشق به دلیل اول


هرچه فکر میکنم دلیلی برای خدایی خدا پیدا نمیکنم پس قلتی میزنم تا ساعت کنار تخت را خاموش کنم، سعی‌م بر این است به قدری آرام بلند شوم که بیدارش نکنم، اما دستش را که میخاهم جای خودم روی بالشت بگذارم صدای اعتراضش بلند میشود "امیر..." با "جانم" جواب میدهم اما باز خابش میبرد، آرام در دستشویی را میبندم دوش میگیرم، ریشم را میزنم، مسواک میکنم، حوله را دورم میپیچم و در را باز میکنم، روی تخت نشسته، سیگاری روشن کرده و دارد مرا نگاه میکند، میگوید "کاش منم مسواک کرده بودم که دهنم بوی خوب میداد که با اعتماد به نفس کامل بوست میکردم" به سمتش میروم و با اعتماد به نفس کامل بوسش میکنم، بوی سیگار و افتر شیو بدجوری قاطی و پاطی کردتمان...

دارم لباسم را میپوشم که میگوید "امیر من نمیخام ترک کنم" میگویم "ترک نکن گل بانو" میگوید "اگر جواب آزمایش مثبت باشه نگهش داریم واقعن؟" میگویم "هرچی تو بخای" میگه "من که میدونم آخرش حرف تو میشه، جلوی من همیشه میگی هرچی من میخام، آخرش اما هرچی خودت میخای میشه" خم میشوم و دوباره می‌بوسمش "اگه دلت خاست نگهش میداریم" میخندد، خنده شاد بودن، خنده خوشحال بودن، خنده شکر خدایی که میداند من پیدایش نکردم...
داخل دستشوییست که از پشت در صدای "مامان،مامان" دومین دلیل زندگی بشریت می‌آید، در اتاق را باز میکنم، بقلش میکنم، روی هوا می‌چرخانمش و می‌ندازمش روی تخت، با لباس خواب خوردنی تر هم هست. 
سر میز صبحانه هر دوشان را میبوسم و میروم بیرون، دو ساعتی بیشتر نگذشته که تلفنم زنگ میخورد، روی اسکرین گوشی نوشته "زندگی ایز کالینگ یو" بر میدارم و میگویم "جانم" میگوید "ترک میکنم، دیگر نمیکشم تا تو سومین دلیل زندگی‌ت بدنیا بیاید" و برای سومین بار من شک میکنم به نبودن خدا...



امروز این را نوشتم، سرکار هم نوشتم، که بگویم هیچ دلیلی برای زندگی ندارم، اما همه امیدم دلیل اولم برای زندگیست که منتظرش هستم... 

۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

می آید در اوج آسمان ها... اما میآید آنروز یا در آنروز


ارزش های منسوخ من، زندگی من، هستی من، همه و همه و همه یکی هستند و شده اند قسمتی از تاکید همه و همه و همه بر پوچی من در اوج توانایی های عالم بشریت. "تهش که چی؟" بزرگترین مطلب بی پاسخیست که من را خاهد کشت، حالا یا با تیغ در وان، یا با پرش از طبقه سی برج A برج های دو قلو فیلان کهکشان توریستی انسان ها، امسال نه، سال دیگه، اینجا نه، جای دیگه... به هر حال مطمئن به مرحله ای از عرفان رسیده م که اگر نشود/نتوانم آنقدر عظیمش کنم که حزب سیاسی خصوصی در کهکشان آدم هایی که با زبانشان مینگارم راه بیندازم و ازین محفل سخیف سفره های زیر زمینی نفتی نجاتشان دهم، پس سوالم جواب گرفته و تهش هیچیست دیگر و من ترجیه میدهم در هیچی ذوب شوم و بروم به سمت اوج آسمان ها، و آن روزها، و روزهای بعد کسی متوجه نبود من نشود تا اینکه رفیق نویسنده‌م داستانم را رُمان کند و معروف شود و فیلمش را مانند فیلم "گریت گتسبی" یا فیلم "بوی یک زن" بسازند و مردم آخرش از هم بپرسند "واقعی بود؟" و یک سری حوصلشان سر برود از زندگی همچون منی مثل الآنی که عده ای از فالوعرهایم حوصله شان از خاندن سر رفته و بیخیال این نوت شده اند! بعله، روزی میآید که من نیست میکنم خودم را حداقل چون خودم خودم را هست نکردم...

۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

لاک بنفش پای در بند


خودت خوب میدانی کار من چقدر استرس دارد، خوب میدانی وقتی جای یه نفر، دو نفری روی بازار هستیم یعنی حساب یکی از سرمایه گذار ها در خطر است، حتا خوب میدانی یه لحظه دیرکرد و غفلت میتواند تمام شبمان را بگا بدهد، میتواند سرمایه مردم را بسوزاند، بعد با این همه دانسته بازهم وقت و بی وقت می آیی، میدانم من روانیم، اما تو که عاقلی، تو باید مراعات کنی، حتا خوب میدانی دوربینم که جزو اعضای بدنم محسوب میشد را کنار گذاشتم تا مبادا از حرص، از اعصاب داغون و از ناراحتی نبودنت عکس‌هایت را پاک کنم، حالا که دو روزیست دوربین را به خانه جدید آوردم، حالا که برای اولین بار بعد از چند ماه دست به دوربین شده‌م، حالا که حساب یکی از اقوام در خطر است و من باید روی بازار باشم و رفیقم از سر درد دیگر نمیتواند اسکرین لپ تاپ را نگاه کند و من شفاهن بهش قیمت را میگویم، حالا این وسط باید عکس های بنفش لاک ناخونت در لواسان را بیاوری جلوی چشمم؟ و حقن که چه استادانه هم عکس گرفته‌م از استادی ناخون هایت در قلبم، میدانم دیگر نمیخانیم، دیگر خیالم راحت است که *هیچ* راه برگشتی نیست، همان شد که میخاستم، دیگر نگرانت نیستم، میترسیدم از میزان عشق زیادت به من نسبت به عشق کم من به تو، حالا دیگر خیالم تخت شده... خیلی جالب شد، هم حرف تو شد و هم حرف من، هم حرف من شد که گفتم تو امسال ازدواج میکنی و هم حرف تو شد که گفتی من تو را عاشق خودم میکنم...

تو ازدواج کردی و من تازه عاشقت شدم، شب و روز رابطه مان بخیر ای لاک بنفش پای در بند

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

بیست چهارم خرداد 92

مسئله: اولین انتخاباتی که در خاطرم هست، انتخابات سال 76 بود، پسر بچه‌ای 8 ساله بودم که خواهرم پوسترهای خاتمی را به خانه آورد، خواهرم رای اولی بود. تنها شعاری که از آن انتخابات  بیادم هست شعار "سلام بر سه سید فاطمی، خمینی و خامنه‌ای و خاتمی" بود، آهنگین بود و من میخاندمش و بازی میکردم، انتخابات بعدی را از آنجا بیاد دارم که مادرم نمی‌خواست رای بدهد و به اصرار منِ 12 ساله راضی به اینکار شد، حتا برگه رای‌ش را جلوی من گذاشت و گفت "خودت بنویس" من هم گفتم "شما بنویسین که خوش خط باشه" و اینطور شد که در هر دوره همه اعضای من به خاتمی رای دادند و رای‌شان پیروز شد. 4 سال بعد 16 ساله شده بودم و رای اولی، ایران نبودم و بنا به حرف‌های خانواده پشتیبان هاشمی شدم، در چت روم‌های یاهو چرخ میزدم و خاتمی را "دکتر خاتمی" خطاب میکردم و سعی میکردم از هاشمی دفاع کنم، در برگه رای خودم هم، خودم نوشتم "آقای اکبر هاشمی بهرمانی" اما هاشمی رییس جمهور نشد، انتخابات مجلس بعدی هم که خواستم شرکت کنم اصلاح طلبان اکثریت رد صلاحیت شده بودند و تازه فهمیده بودم انتخابات را باید تحریم کرد، سال 88، با بیست سال سن تمام قانونی، به "موسوی" رای دادم و برای بار دوم رای من رییس جمهور نشد، آن موقع به این نتیجه رسیده بودم که "عمرن دیگه رای بدم" امروز 24 ساله هستم، پخته تر از همه انتخابات های قبلی، فارغ از رای دادن یا ندادن، حسرت به دل مانده‌م که یکبار کسی که بهش رای میدهم در انتخاباتی پیروز شود، دهه پنجاهی ها را که میبینم به شوخی اما واقعی میپرسم "واقعن نوشتین خاتمی و واقعن هم رای شما خوانده شد؟" واقعن برایم عجیب است که رایم خوانده شود، عادت ندارم به حقم برسم، تا به حال نشده به رییس جمهور بودن رییس جمهورم ببالم.
سوال: سال تولد بنده کدام است؟
1)1367
2)1366
3)1368
4)1988

۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

12 ژوئن دوهزار و سیزدِه

نده آقا، چه کاریه؟! آدم میشینه تو خونه زیر کولر استراحتشو میکنه، چه کاریه تو این هوای فیلان انقد خودمون رو زحمت بدیم، بریم تا مسجدی پایگاهی کوفتی زهرماری که رای بدیم، من صبح ها حال ندارم تا دسشویی برم، چه برسه به حوزه انتخاباتی، میشینیم تو خونه راحت از اینترنت پیگیر میشیم، اصن میدونی چیه رای ما یه نفر که یه دونه تو سی چل میلیون بیشتر نیست، بدیم یا ندیم اصن کسی متوجه‌ش هم نمیشه 
اصن ما بریم رای بدیم شمارش آرا رو هم سخت میکنیم، نه تنها خودمون اذیت میشیم، اون بندگانِ مهندس، اون مومنین بالله، اون نظر کردگان و به نظر دادگان و نظر پرستان و به نطر نزدیک هستگان، اونها هم اذیت میشن، تو حیطه تخصصیشون، تو مهندسیشون اختلال ایجاد میشه، به هر حال کاغذ سفید رو پر کردن برای آدم راحت تره تا کاغذی که توش محکم نوشته باشه فیلانی، فیلانی رو تبدیل کردن به بیساری کمه کم یه خودکار بیک هزینه میبره، زمان میبره، پس میبینی؟! اصن نمی ارزه، برای همه دردسر درست میشه، بیا بشینیم خونه راحت باشیم رفیق

۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه

امروز یک روز است، فردا هم یک روز، همین!


چیزی که در خودش ضرب شود، ضرب در دو نمیشود، به توان میرسد، خوشی که در حین خوشی دیگری بیاید خوشی در خوشی میشود، خیلی خوشی میشود، ایضن غمی که در غمی بیاید 2تا غم نیست، غم به توان 2 است، خیلی غم است، خیلی دپرس است...
ما ایرانی ها خوشیمان یکیست معمولن، یعنی خوش میشویم، خوش در خوش نمیشویم یا کم خوش میشویم اما بای دیفالت به علت اینکه پشت زمینه حکومتی خوشی نداریم، اتوماتیک وار یک غم داریم، حالا خدایی نکرده کوچکترین اتفاق غمناکی که می افتد میشود غم در غم، خیلی میشود، خیلی بزرگ میشود.
اما اینها حرف های ماهاست که غمِ جامعه داریم، ماهایی که یک چیزهایی از بورژوا و پرولتاریا و حکومت توتالیتر و همین زهرماری ها میدانیم، آنها که نمیدانند ازین غم های ما ندارند، بای دیفالت خنثی هستند... شاید راه اشتباست، باید بیخیال شویم، حکومت مال خودشان، ما برویم پرولتاریای الکی خوش خنثایی شویم، بورژوازی سود که ندارد هیچ، ضرر و غم و خودکشی هم دارد.

۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

ای جانِ جان، ای جان جانی؛ دوباره بر نمیگردد دیگر جوانی...

از سر جام پا میشم، میرم به سمت در، سوییچ و کلید و موبایل رو میندازم تو جیبم و میرم طبقه سه، سوار ماشین میشم، از خونه میام بیرون، میرم تو خیابون، دو تا چهار راه رد میکنم و جلوی رستوران محلی 24 ساعته وایمیستم، میرم داخل و غذایی سفارش میدم، تا خرتناق میخورم، حساب میکنم و میرم از سوپر مارکت 24 ساعته کنار رستوران سیگار میخرم، سیگار رو شن میکنم و به آسمون نگاه میکنم، از قیافه ماه نشون میده وسط ماه هستیم، وسط ماه قمری، سیگارم رو تموم نکرده یه پلیس از راه میرسه و در خاست پاسپورت میکنه، کپیش رو از داخل ماشین بهش میدم، میگه اصلش رو میخاد، میگم فقط اومدم بیرون که شامم رو بخورم، قبول نمیکنه، کارت دانشجویی رو هم وقع نمینهه، میگه باید تست الکل بدی، میگم ایرادی نداره، میگه تو خط صاف راه برو، با اینکه الکل نخوردم اما نمیتونم، میگه مست هستی و بهم دستبند میزنه، قلبم اومده تو دهنم، میگم بزار زنگ بزنم دوستام برن پاسپورتم رو بیارن، میگه از تو پاسگاه اینکارو میکنیم! میگم خونه م همین چهارراه بالایی هست، بیا با هم بریم بهت نشون بدم، میگ مست هم هستی، باید بریم اداره پلیس، میگم من الکل نخوردم، میگه حالا معلوم میشه، به زور میبرتم اداره پلیس... خب لابد سوالتون اینه که پس من چطوری دارم اینارو مینویسم اگه اداره پلیسم که خب حق با شماست، من تو خونه نشستم و ماتحتم گشادتر از این همه کار رو ساعت 3 نصفه شب انجام دادن هست، خیلی عمق گشادیش بیشتر از رفع گشنگی و سیگار کشیدن هس، اینا که نوشتم فقط فکرها و توجیه های شخصیم برای عمل کردن به گشادی بود، بعله...

۱۳۹۲ خرداد ۱۱, شنبه

گزارش یک جراحی



ساعت 5 بعد از ظهر یکی از تازه کار ها در بازار جهانی طلا خرید(buy) میکند
ساعت 5:30 همه آماده خروج از شرکت میشویم که قیمت طلا سقوط میکند و به ناچار در شرکت میمانیم
ساعت5:45 بازار فقط سیگنال سقوط میدهد و حساب تازه کار منفی میشود
ساعت 6 هوتن حساب تازه کار را در دست میگیرد ، من و علی سنت به سنت و لحظه به لحظه گزارش سیگنال ها را میدهیم
ساعت 6:05 دقیقه علی به هوتن دستور "رول" میدهد، یعنی خرید(buy) دوم به امید پس گرفتن نیمی از ضرر
ساعت 6:20 امیر داد میزند "رول" رُ ببند، هوتن رول را به موقع میبندد و بازار لحظه ای بعد دوباره سقوط میکند، 1/3 ضرر را پوشش میدهیم
ساعت 6:30 یکی از مدیران ارشد که در شرکت مانده است برای درد دل و گفتن برنامه های آینده شرکت وارد بحث با گروه میشود، علی و هوتن مشغول حرف کشیدن از مدیر هندی هستند، امیر همچنان بازار را رصد میکند، مدیر هندی از دهنش در میرود که دو تا از مدیران ارشد از شرکت رفتنی هستند و سودای مدیر ارشد شدن هوتن و علی را پای حرف و کلام مدیر هندی گیر انداخته است
ساعت 7 بازار سقوط میکند، امیر حساب را در دست میگیرد، تا علی و هوتن بیایند حساب را "لاک" (قفل) میکند، لاک کردن به معنی انجام تراکنشی مخالف تراکنش قبلی برای ثابت کردن ضرر است
ساعت 7:15 با یک دلار سود لاک باز میشود 
ساعت 7:30 در حدود نصف سرمایه تازه کار سوخته است، اما تیم جراحی همچنان سخت مشغول است، هوتن با دلالی که قرار است ویزایشان را تمدید کند تماس میگیرد، طرف میگوی همچنان نه پاسپورت ها آماده است نه ویزاها، هوتن شاکی میشود، از نگرانی دزدیده شدن هویتش سر دلال داد میزند، استرس در شرکت موج میزند
ساعت 8 پیک موتوری مک دونالد از راه میرسد و استرس ها را کاهش میدهد
ساعت 8:15 رول دیگری میکنیم و باز هم میزانی از ضرر را بر میگردانیم اما همچنان 1/3 سرمایه در خطر هست، به دلیل میزان زیاد ورود به بازار امکان لاک و رول همزمان نیست و واهمه کال مارجین(بسته شدن حساب) و درواقع به قنا رفتن کل سرمایه تازه کار تمام امیدی که 
مک دونالد به گروه جراحی داده بود از بین میبرد
ساعت 8:30 دوباره با دلال ویزاها تماس گرفته میشود و طرف قسم میخورد که پاسپورت ها را فردا تحویل بدهد
ساعت 8:45 چراغ های شرکت را خاموش میکنیم تا دوربین های حراست نتواند بفهمد ما داخل شرکت سیگار روشن کرده ایم
ساعت 9 همچنان 1/3 سرمایه در خطر است و بحث بر سر لاک کردن و یا قبول کامل ضرر هست، در نهایت طی تماس با مدیر ارشد تصمیم به ماندن در بازار میشود، به هر حال تازه کار جزو سرمایه گذاران محسوب میشود و مدیر ارشد به هیچ وقت دلش نمیخاهد خبر بد به سرمایه گذار ها بدهد، هرچند که مقصر خودشان باشند!
ساعت 9:45 مدیر ارشد گروه بر میگردد شرکت تا مستقیم رصد کند اوضاع را که غیر از اثبات بی سوادی و دادن استرس مضاعف به گروه حاصل دیگری به ارمغان نمی آورد
ساعت 10 گروه همچنان در بحث گیر کرده است، اگر حساب را تا دوشنبه که بازار میشود باز بگذارند ممکن صبح دوشنبه که هنوز وارد شرکت نشده ایم حساب بسوزد و فاجعه به نهایت برسد، اگر حساب را قفل کنیم دوشنبه صبح به علت ضریب پایین حساب امکان رول کردن نخاهد بود و برای همین ممکن است فرصت های طلایی از دست برود
ساعت 10:30 همه خسته تر از ادمه دادن بحث هستند، علی که از همه بزرگتر و با تجربه تر است میگوید حساب را قفل کنیم، هوتن اجرای اوامر میکند، دیگر بالای یک سوم حساب در خطر هست! تصمیم آخر باز کردن لاک در ساعت 5 صبح دوشنبه میشود، یعنی به محض باز شدن بازار باید بیدار بمانیم و ادامه جراحی را ادامه دهیم!
ساعت 11 به خانه جدید علی و هوتن میرویم که کمی دور هم شوخی کنیم و حالمان خوب شود
ساعت 11:30 علی برای آخرین بار بازار را چک میکند که با داد و بیداد بقیه قرار میشود تا دوشنبه صبح هیچ کس دیگر حتا نزدیک به بازار هم نشود! 
ساعت 11:45 یکی به گلدان داخل نشیمن ضربه میزند، همه خشکشان میزند، علی استغفرلا گویان میرود به سمت گلدان، عادت کردیم به صدا های عجیب غریب در این خانه جدید، هوتن که میگوید چند باری با ارواح و اجنه داخل خانه مذاکره هم کرده است! 
ساعت 12:30 علی داد زنان از اتاقش به نشیمن می آید و میگوید حضور فردی را در اتاق حس کرده است
یواش یواش همه به خاب میرویم
ساعت 3 من رفتم به سمت دسشویی مخوف، پایم را که داخل گذاشتم صدایی از رویریم آمد، پریدم داخل نشیمن، همه خاب بودند، برای همین خیلی آرام موبایل و سوییچ و سیگارم را برداشتم و گاز دادم سمت خانه خودم!

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

یه بار هم اونا که اول اسمشون قاف هست رو باید بزارن سر لیست جای اونا که اول اسمشون الف هست

قاف
یه سیگار دانهیل افتاده تو تراس خونه‌م، یه جوری که خاکسترش هم دورش ریخته، من که دانهیل نمیکشم، دوستام هم نمیکشن، بنابراین دوتا فرضیه موجوده: یکی اینکه یکی تو طبقات بالا کشیده، پرت کرده پایین تو راه باد زده انداختش اینجا، دوم اینکه من که میرم بیرون یکی میاد سیگار میکشه میره، نظر خودم به فرضیه اول نزدیک تره چون فرضیه دوم موجب میشه ازین به بعد در رو قفل کنم بعد فک کنم خب این بنده خدا که نه لپ تاپ برده، نه تلویزیون، نه دوربین نه هیچی، پس دوباره در رو باز میذارم که مامن امنش رو از دس نده بعد دوباره فک میکنم شاید اومدن خونه‌م وسایل استراق سمع و اینا وصل کردن برای همین اول فقل میکنم، بعد میگم اونا که قفل براشون بی معنیه دوباره باز میکنم،  بعد فک میکنم شاید یه چیزی برده که من نفهمیدم برای همین قفلش میکنم. کلن میخام بگم ترجیه میدم فرضیه اول باشه که انقد فک نکنم، چون در عمل من از جام برای توالت هم حاضر نیستم پاشم چه برسه به فقل کردن و نکردن...

ر
آهای اینایی که کس خار روشنفکری و فکر باز هستین و میدونستین که هاشمی رد صلاحیت میشد و به هیچ وجه تو انتخابات و این "دلقک بازیا" شرکت نمیکردین و ابنا، آهای بامزه هایی که احساس خیلی بامزه تری دارین تو نوت هاتون، آهای کسکشا، داناهای کل، فقد شماها فهمیده این؟! فقد شماها سرتون از تو کیون سیاست در میاد؟ فقد شماها کس خار بامزگی این؟! 
حکومت که تکلیفش مشخصه و دستمون ازشون کوتاه، اما آخ که اگه من شماها رو ببینم همه دق و دلی حکومت رو سرتون خالی 
میکنم! عنا


ف
خیلی وقته بیدارم، انقد که صبح شده، باید خابید، اما امان از کیر بدخابی که بدجور در زندگی ماست





دال
دوستم عادت داره بیرون که میره با خودش فندک نمیبره جاش از بقیه فندک میگیره، خونه ملت هم که میره آخرش یه فندک به عنوان اینکه یه فندک اورده بر میداره میبره، دیشب دم در ازش شهادت گرفتم فندک نداره که موقع رفتن فندکم رو نبره بعد راش دادم، الان هم رفته تو اتاق خابیده، با این اوصاف خودش معتقده اصن ازین اخلاقا نداره و این اخلاقاش هم ربطی به #اصفهانیبودنش نداره


ج
مامانم به این حد از خودکفایی رسیده که وایبر و لاینش رو خودش دانلود و وصل میکنه، الان تو وایبر مسج زده "به همین یه درد میخوردی که اینکارا رو برام بکنی که اونم دیگه خودم میکنم، خاک تو سرت" 



نون
دلار 3550، یورو 4590، پوند 5400، سکه(جدید) 1270000

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۸, شنبه

یه روز رو کراواتم غذا ریخت، مجبور شدم درش بیارم، یکی از همکارهای چینیم گفت رییس جمهورتون هم لباس بلد نیست بپوشه چه برسه به شماها، اونو بعدن خشک خشک کردم، اما از ارزشای رییس جمهورمون اصن کم نشده...


یک - برای استخدام مدیرعامل یک کارخونه دنبال کسی میگردن که آدم موفقی باشه،یکی از معیار های آدم موفق اینه که تونسته باشه زندگی راحتی برای خودش و خونواده‌ش ایجاد کرده باشه، عملن سکان هدایت یک کارخونه رو هیچ وقت دست متقاضی ای که ماشینش پراید هست نمیدن، حتا در یک خبر میخوندم که فیلان شرکت معظم در آمریکا مدیر بازاریابیش رو اخراج کرده چون ماشین شخصی ای که داشته ماشین شاسی بلند بوده، هیئت مدیره اون شرکت هم گفتن آدمی که نمیدونه ماشین شاسی بلند ماشین رسمی برای مدیریت همچین شرکتی محسوب نمیشه لازم نکرده اینجا کار کنه، خب راس میگن، مث این میمونه که رییس جمهور یک کشور کاپشن بپوشه بره سرکار! خب معنی نمیده، زشته... هرچیزی جا و استفاده خودش رو داره

دو - سایت قانون لیستی چاپ کرده از ماشین های کاندیداهای ریاست جمهوری، در میان 20 نفر از رجل سیاسی مملکت ایران فقط دو نفر هستن که اسم ماشین هاشون جزو اسامی ماشین های رسمی دنیا هست، یکی حسن روحانی با بی ام و 720، که اگر مدلی غیر از 720L باشه باز هم ماشین رجل سیاسی محسوب نمیشه در جامعه جهانی و دیگری هاشمی که  بنز 92‌ش رو خیلی دوس داره...

سه -  اولن آدمی که بعد از 5 دهه عمر هنوز نتونسته ماشین مناسبی برای خودش و خونواده‌ش فراهم کنه چجوری قراره وضع اقتصادی 80 میلیون آدم دیگه رو سر و سامون بده؟!
دومن آدمی که خودش توانایی خرید ماشین هایی که قراره بعد از ریاست جمهوری سوار بشه رو نداره از کجا معلوم که برای سوار شدن اون ماشین ها و خالی کردن عقده ها و حسرت هاش نخاد به همچین پستی برسه؟
سومن در جامعه ایران ماشین های پژو 405 و پژو پارس و سمند رو میشه ماشین های مردم جا افتاده و پا به سن گذاشته دونست، اما واقعن اینهایی که در این لیست ماشینشون پراید،تندر90 و نیسان قشقایی هست اینا واقعن چی میگن؟! یعنی فهم و شعور انقدر پایینه که تشخیصه لباس خودشون رو هم نمیتونن بدن؟! 


انتها - از دست حماقت ها و نفهمی ها و کمبود ها و حقیر بودن ها پناه میبرم به دیوار روبروم و سرم رو سه بار محکم میکوبم بهش، باشد که مقبول افتد!

برای اطلاعات تکمیلی: http://www.ghanoononline.ir/News/Item/71490/25/%D8%A8%D9%87-%D9%86%D8%A7%D9%85-%D9%BE%D8%B1%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D9%86%D8%B2.html

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

انتخابات نگو بلا بگو، سنگ در خلا بگو


در بورس جهانی فنی داریم به اسم "لاک اند رول"، این فن زمانی کمک کننده هست که فردی با تحلیلی اشتباه دست به خرید یا فروشی اشتباه زده و موجب شده حسابش منفی بشه، به طور مثال در بازار "طلا-دلار" فروش(SELL) داشته  است و اما قیمت رو به بالا اومده و ایشون 100 دلار در ضرر هست، در این وضعیت فرد مورد نظر اگر برعکس تراکنش قبلیش تراکنش جدیدی بزنه، یعنی اگر سِل کرده بای کنه و اگه بای کرده سِل کنه موجب میشه ضرر 100 دلاریش قفل(لاک) بشه، یعنی قیمت چه بالا بره چه پایین بیاد به علت اینکه دو تراکنش مخالف هم داره قیمت ضررش ثابت میمونه. "رول" پیدا کردن مجدد جهت بازار و ایجاد تراکنش در اون راستا برای برگردوندن ضرر به صفر یا  حتا سود هستش که الآن نمیخام بگمش.

حالا این قصه حسن کرد شبستری رو گفتم که چی بگم؟ که بگم چرا باید به هاشمی رای داد، من احساس میکنم هاشمی دقیقن همین فن لاک کردن هست، یعنی در وهله اول ما جای قبول ضرر، ضررمون رو قفل میکنیم که از حد مشخصی بیشتر نشه، این قفل کردن ضرر کمک میکنه مغز آدم در مورد بازار بدون استرس فکر کنه، بدونه که دیگه تهدیدی در کار نیست و حالا وقت جبران هست...
هاشمی دقیقن قفل کردن ضرر حاکمیت هست به مدت چهار سال، و بازه چهار سال میتونه واقعن بازه مفیدی برای پیدا کردن راه های بعدی برای اتمام ضرر و رسیدن به سود باشه...

و من لاه توفیق و اینا

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

دو روزه یه استکان تو آشپزخونه شیکسته، تیکه هاش انقد شبیه تیکه های اون استکانه دماونده که دلم نمیاد جارو‌ش کنم...

دفعه اول كه داماد دومي رو برديم دماوند من پام رفت رو يه استكان، استكانه هم شيكست و نصفش رفت تو كف پام و خون و خونريزي راه افتاد، دوتا داماد هم منو زدن زير بغلشون و بردن بيمارستان، قضيه ازين قراره كه هركي دفعه اول ميومد دماوند اجبارن بايد خيس ميشد تا به عبارتي آب بندي بشه، اين داماد دومي هم كه بو برده بود از قضيه هي خودشو لوس ميكرد ميرفت تو ويلا در رو قفل مبكرد، طي يه حركت جيمز باندي من از پنجره اومدم برم تو كه هلش بدم بيرون كه اولي خيسش كنه كه يه استكان رو خاله م گذاشته بود لب پنجره و اونطوري شد كه خاطره شد، اوليه وسطاي خونريزي من شيلنگ رو برداشت و دومي رو خيس كرد و خداروشكر به نتيجه دلخواه رسيديم...
حالا غرض چيه؟ غرض اينه كه دوميه بهم گف تو كه ازدواج كردي من آنچنان زنت رو خيس ميكنم كه تو خاطراتت بنويسي...
من به شوخي ميگفتم سر اين بلايايي كه همه ميخان سر عشق من بيارن من هيچ وقت ازدواج نميكنم، خب اون شوخيش بود اما واقعيت اينه كه دماوند فروش رفت، خونه پدري هم همينطور، ايضن اگر همين دلخوشياي كوچيك براي ازدواج هم بود ديگه نيس...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

مانند یک سوزن نوک تیز در کف پایم حتا بدون وازلین

در قهقرای وضعیتی که دارم یواشکی ده لو خوشگله رو وسط بازی چهاربرگ در ورق های خودم قرار میدم، به دوستام میگم کواکبیان کسکش رنگ سبز و دولت اصلاحات رو شعار انتخاباتی کرده تا حواسشون پرت بشه از حرف قبلی که گفتم دوس دخترم شروع کرده به نوتای عاشقانه برای نامزدش زدن در حالی که داشتم دوتا گیشنیز رو زمین رو بدون هیچ کارتی بر میداشتم، و خب واقعیت این هست درسته که بازی رو من بردم سر تقلب هام، اما اوسگلیه دوستام باعث نشد از حسودیم نسبت به نوتای عاشقانه درجه یک آدمی برای آدم دیگر که دیگر آدم من نیست کم بشه، و امید رو باید اون روزی که مادرم بهم شیر میداد در من خشک میکرد که امروز اینطور منتظرش نشینم در نوت های آدم هایی که با من دوست معمولی هستند و جاش کاش میتوانستم واقعن از کواکبیان متنفر باشم تا در پس انتهایی دلم نگم شاید هم توانست مرد سبز در حصر مارا آزاد کند، و همین امید کیری ترین لحاظات تاریک شیطنت های مسخره من با دوستانم را مثل برق تبدیل به زهر مار میکند تا سر دردم را تقصیر دود سیگار بندازم...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

مردی از جنس عقل و اعتدال

وسط مسابقه فوتبالی دوستانه بین عده ای از دانشجویان یک دانشکده بازیکنی بازیکن دیگر را دریبل میزند و بازیکن دریبل خورده هم با خطا بازیکن دریبل زده را نقش بر زمین میکند، هم تیمی های کسی که زمین خورده به طرفداری از او شروع به اعتزاض میکنند و هم تیمی های بازیکن خاطی هم به طرفداری از این یکی پررو بازی در میارن و میگن اصلن خطایی نشده، دعوا و کشمکش به حدی اوج پیدا میکند که تیم ها میخاهند برای همیشه دیگر باهم فوتبال بازی نکنند و برای همیشه اون گروه های دوستی را از بین ببرند، در این میان خود را دروازبان تیمی که حق با آنهاست فرض کنید، چه میکنید؟ اگر بر طبل پایان بازی بکوبید شما هم مثل باقی بازیکنان بچه بازی کرده اید، اما خب بعضی ها در این موارد کوتاه می آیند، سعی میکنند کاری کنند که نه سیخ بسوزد نه کباب، تیم مقابل میداند خاطی است اما به هر دلیلی شاخ بازی در میاورد، خب امکان جریمه کردنشان که نیست، اما میشود جای پایان دادن به بازی، بازی را ادامه داد، آن دروازبان اگر پخته و عاقل باشد سعی میکند تیم خود را به خویشتنداری و تیم حریف را دعوت به ادامه بازی کند، در ادامه بازی خدا بزرگ است، میشود حریف را برد، اما اگر بازی تمام شود دیگر فرصتی باقی نیست برای هیچ کاری...
من خاتمی را دوس دارم به علت نقش عاقلانه و پخته دروازبانیش، هر چقد هم که شماها بگویید خاتمی ترسو است و اگر همان 18 تیر سفت و محکم می ایستاد فیلان میشد و بهمان میشد من میگویم کار عاقلانه ای کرد، خاتمی دید که حریف نه تنها پررو هست، بلکه زور هم دارد، بلکه نامرد هم هست، بلکه دروازبان عاقلی هم ندارد، پس بهتر دید بازی را ادامه دهد تا با بر طبل مخالفت کوبیدن بازی را برای همیشه پایان دهد، آن هم نه پایان عادی، پایانی که موجب شود هم تیمی ها و حتا خودش آش و لاش شوند...
همچین فرد معتدلی ترسو نیست، عاقل است، بچه بازی در نمی آورد که خودش و تیمش را از بازی محروم کند، با سیاست جلو میرود، حرف از گفتمان میزند، حتا وقتی همه راه های گفتمان بسته است دغدغه ها و حرف هایش را با بیان کردن در جلسات عمومی به گوش مخالفانش و از همه مهم تر دروازبان تیم حریف میرساند، مجبورشان میکند به واکنش، یکیشان فحش میدهد، همه فحش ها را نثارش میکند، اما بلافاصله یکی دیگر از همان تیم پررو ها به هم تیمی‌ش میتوپد که برای چه فحش میدهی؟ بگذار حرفش را بزند، این یعنی سیاست، این یعنی بازگشت به بازی، این یعنی ایجاد فرصت...
خاتمی هنوز اعلام نکرده می آید یا نمی‌/آید، اما هرکار که بکند من به شخصه قبولش دارم، کاپیتان(دروازبان) پخته و عاقلی‌ست، دارد فعالیت انتخاباتی میکند، اما همه انگار میکنند که نمی آید، دارد پیام میدهد و جواب میگیرد، دارد به ملت میگوید من هم هم‌تیمی شماها هستم، آزادی میرحسین را میخاهم، اما ممکن است نشود‌ها، آماده باشید‌ها، قرار نیست معجزه ای بشود‌ها، و از آنطرف به حکومت میگوید من هستم، اگر لازم باشد با تمام قوا هستم، و مردم هم مرا میخاهند، بیایید باهم کنار بیاییم، دعوا نمیکند مثل بقیه، حرف میزند، میگوید بازی را برد-برد کنیم، برای یک کشور، بازی برد-باخت شکست برای همه است...
من این آدم را نمیپرستم، اما بین سیاست مداران ایرانی همچین مغز باز و روشنی را باید ازش مجسمه ساخت و دورش طواف داد...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

آن گنجشکی که ذکر یا علی گرفته است گهگاه سیگاری هم میکشد


یه شرکتایی هستن که همراه با اینترنت بهت تلویزیون و تلفن هم میدن، خب خیلی پکیج خوبی به نظر میاد، ماهی یه اجاره بهای مشخص میدی اینترنت توپ آنلیمیتد با کابل تی وی و تلفن هم میگیری، کلی شبکه رایگان و تماس رایگان با خط های دیگشون رو هم ضمیمه میکنن که فک کنی داری بهترین قرارداد عمرت رو میبندی، در واقعیت هم قرار داد خوبیه واقعن و خوب هم کار میکنه، القصه ما امشب 8 رسیدیم خونه، ناگفته نماند که 5:30 شرکت تعطیل میشه اما به خاطر حجم بالای بارون و جلوگیری از خیس شدگی و سرماخوردگی تا 7 طولش دادیم، بعد هم یه ساعت تو ترافیک بعد از بارون موندیم و خلاصه 8 در خونه رو باز کردیم، خونه آدم باس "هوم سوییت هوم" باشه، یه جوری باشه که درش رو باز میکنی ازش آرامش فوران کنه تو صورتت، اونم بعد از ترافیک، بعد از این همه خستگی، اما از قضا در خونه رو که باز میکنی حس عن "به یاد یکی که نیست افتادن" فوران میکنه تو صورتت، فکر اینکه امروز گفته میاد باهات چت کنه و حالا تو باید تا آخر شب منتظر تماسش بمونی که آیا بیاد یا آیا نیاد، تا لباس عوض میکنی و تلویزیون و کامپیوتر رو روشن میکنی ساعت شده 8:15، ساعت که به 8:30 میرسه با صدای خنده کیری مجری تلویزیون سکندری خوران از چرت میپری و میبینی اصن بهترین چیز در این شرایط کیریِ "صبر کردن" خابه، چراغا رو خاموش میکنی و میری تو اتاق به در و دیوار شب بخیر میگی و کپت رو میذاری، خابی که در روزهای معمولی حوصله سر برترین کار روزت محسوب میشه تو اینجور روزها جزو شیرین ترین اعمالته –در اینجا نگارنده در عین ناباوری حضار میره وضو میگیره و نماز صبحش رو میخونه که قضا نشه- عرض میکردم که راحت میخابی، اصن انگار نه انگار منتظر تماسی هستی، انقد میخابی تا از وفور خاب از خاب بپری، بعد دستت رو دراز میکنی به سمت نزدیک ترین وسیله الکترونیکی تا چراغش روشن شه و بفهمی ساعت اطراف 5 صبح هست، اما خب وسایل الکترونیکی غیر از ساعت چیزای دیگه هم نشونت میدن، مثلن اینکه 4 ساعت پیش یکی برات اس ام اس زده "امیر آقا؛ من برگشتم خونه، بیا حرف بزنیم" و یا نزدیک به همین مضامین که خب 4 ساعت ازون موقع گذشته و طبعن نگارنده اون مسج الان خابه هر جای این دنیا هم که باشه، تو همون حالتی که نور وسیله ارتباطیت چشمت رو تنگ کرده سعی میکنی تایپ کنی" تا الان بیرون بودی؟ کجا بودی؟" و خودت در همون حالت به خودت میتوپی که "به تو چه که کجا بوده، میخای بیشتر حالت گرفته شه که فضولی میکنی؟" بعله، اینارو آدم واقعن به خودش میگه تا خودش رو منصرف کنه. به امید اینکه حالا شاید بیدار باشه از جات پا میشی و سعی میکنی با جمله بندی خوب بگی که خابت برده بود، سعی مکنی از کلمه های ببخشید و شرمنده و اینا استفاده نکنی، سعی داری عزتت رو با پررو بازی به رخ طرف مقابل بکشونی، در حالی که واقعن از خابت پشیمونی، به هرحال دکمه سند رو میزنی، بیشتر از ده ثانیه گذشته و تو همچنان منتظر دیلیوری هستی، احتمال میدی تو اتاق خاب سیگنال ضعیفه، میری تو حال، اونجا دوباره سند میکنی، دوباره دیلیور نمیشه، کامپیوتر رو روشن میکنی، زده نو اکسس تو اینترنت؛ مودم، تلقن، تلویزیون و هر کوفت و زهر مار دیگه ای رو که وصله باهم خاموش روشن میکنی، دوباره منتظر میمونی، باز میزنه نو اینترنت اکسس، تلویزیون رو روشن میکنی، میبینی پیام داده نمیتونه به اینترنت وصل شه با شرکت تماس بگیرید، با همون شرکتی که فک کردی باهاش بهترین قرارداد عمرت رو نوشتی، میخای زنگ بزنی بهشون اما میدونی شماره کاربریت رو میخان، یادته تو مسج هات سیوش کردی، موبایلت رو بر میداری و اینباکست رو شخم میزنی، و این شاید بدترین کار کل هفته ت هست، مسج های ایران، مسج های "دوست دارم،دوست دارم، دوست دارم، امیرم دوست دارم" و نه یکی، دوتا، فارسی و فینگیلیش، و سخت گاییده میشی، و سخت تر فکر میکنی تو چه جوابی به این مسج ها دادی؟ و سخت تر ریده میشه به افکارت که نکنه فقط گفته باشم "منم" از کون گشادی، نکنه قربون صدقه ش نرفته باشم، نکنه کم گذاشتم و خب چیزی که مشخصه همین کم گذاشتنه هس، چیزی که رابطه رو تموم کرد همین کم گذاشتنه و کون گشادت بود، به هر حال شماره کاربریت هم پیدا میشه و زنگ میزنی بهشون، شماره شون مشغوله، دوباره زنگ میزنی بازم مشغوله، دوباره زنگ میزنی و تازه دوزاریت میوفته تلفن هم با اینترنت  قطعه طبعن، با موبایلت زنگ میزنی، یه خانومی از اونور میگه با عرض پوزش از شما مشترک گرامی سرویس موقتا قطع میباشد، با صبر خود بهترین قرارداد عمرتان را پشتیبانی کنید و اینا، چاره ای نیست، قصد پشتیبانی از شرکت رو نداری اما چاره ای هم نیست، اینترنت کلن قطه، ازونجایی هم که من موقع ریدن ایمیل هام رو چک میکنم مِن باب سر نرفتن حوصله زین سبب اینترنت حکم آب رو داره وقتی قطه حتا نمیتونم برینم... 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

و از حال ما اگر میپرسی صلواتی بفرس و رد شو


از خاب پا میشم، میرم زیر دوش، میام بیرون، جلو آینه به خودم زول میزنم، تیغ رو بر میدارم، ته ریش کمرنگ پروفسوری رو قسمتی از تیپ امروزم میکنم، حوله به کمر بسته میرم به سمت کوپه لباس های تازه از رو بند برداشته شده، یه زیر پیرهنی میکشم بالا تنه م، شورت نیست تو لباسای تمیز، میگم "چه بهتر، بدون شورت راحترم اصن" بعد فک میکنم خب اگه فشار شلوار موقع نشستن و برخاستن موجب فعل و انفعالاتی بشه بدون شورت مهار نشدنی نمود پیدا میکنه، شورت دیشب رو که قبل خاب انداختمش کنار تخت میپوشم، شلوار و بلوزم رو تنم میکنم، میرم جلوی آینه گره کراوات رو انقد شل و سفت میکنم تا به اندازه یه بند انگشت پایین شیکمم و روی کمربندم وایسه، دکمه سر دست و گیره کراواتم رو هم خیلی شیک ست میکنم، تمام قد خودمو تو آینه برانداز میکنم "به به، چه شازده ای" ؛ ماشین رو از پارکینگ میارم بیرون، بدون عجله گاز میدم به سمت محل کار...
امروز دقیقن یه روزه مث هر روز، خیابونا همونقد ترافیکه که همیشه هس، من همونقد خوشتیپم که همیشه هستم، دنیا رو هنوز قدرتمندان و قلدران اداره میکنن، ماه به دور زمین میچرخه، زمین به دور خورشید و خورشید کس چرخ میزنه در کهکشان راه شیری، امروز همونقد به تخم دنیا نیستم که همیشه نبودم...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

نقد دین عناد نیست یا تنگ بازی و تنگ نظری در نیارین

اینکه بی‌دین‌ها آدمای بهتری هستن اصلن به معنی اینکه دین داران اگه درست به مباحث دینی بپردازن آدمای بهتری میشن نیست، بحث مفصل تر و عمیق تر هست، بحث اینه که هرچند در اصول دین عدالت و براربری نهفته شده، اما رسمن در قرآن گفته شده مسلمانان برادر همدیگر هستند، یعنی کفار(بی دین ها) برادر شما نیستند، یعنی کفار برابر با شما نیستند، یعنی نه اینکه ما(خدا و دار و دسته‌ش) بین شما و کفار فرق میذاریم، بلکه شما در زندگی خود باید بین خودتون و کفار فرق قائل شید، یعنی عدالت و برابری رو رعایت نکنید، همه رو باهم مساوی نپندارید، فرق بذارید، خودی و غیر خودی داشته باشید و قص علی هذا...

۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

اولین بار که راز داوینچی رو خوندم فک میکردم چرا من مسلمون باید رمانی رو بخونم که در مورد مسیحیته؟! 
چندی پیش به دوستی مذهبی معرفیش کردم و حالا ازش پرسیدم آیا خوندیش؟! بهم گفت دیدم راجع به مسیحیت هس و به من ربطی نداره برای همین نخوندمش، به اون که نگفتم اما واقعیت همینه که چون به ما ربطی نداره چون ما بهش تعصبی نداریم باید بخونیمش، این موجب میشه بدون تعصب و بدون احساس به مسایل فکر کنیم، به اینکه آیا واقعن مباحث اساسی مذهبی قابل به چالش کشیده شدن نیستن؟! این بدون تعصب فکر کردن در همه مباحث میتونه کمک کنه تا حقیقت نگر بشیم، مثلن در روابط شخصی و احساسی، وختی در مورد خودمون مسایل باشه نمیتونیم منطقی و واقع گرایانه تصمیم بگیریم، اما همون مسایل رو وختی به عنوان شخص ثالث میبینمشون برامون فرق میکنن...

۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

مرد شو ارنه روزي كار جهان سر آيد


وسط بزرگراه مانده ام گاز بدم، سيگارم را از پنجره بتكانم يا سعي كنم برنامه فردايم را ميان آن همه اسباب كه تا خرتناق ماشينم را پر كرده است بچينم!  اول فكر ميكنم خب صبح ميرم سركار، سريع اضافه ميكنم قبل از سر كار بايد چمدانم را خالي كنم تا در راه برگشت باقي مانده وسايلم را داخلش بريزم، بعد يادم مي آيد لباس براي فردايم نشسته م، دوباره فكر ميكنم خب الان ميروم ميشورم، هرچي حساب ميكنم ميبينم در همين ٥ ساعت مانده به سركار رفتن كه لباسم خشك نميشود، تازه خشك هم بشود به اتو كه نميرسم، گفتم "سگ خور، لباس همين امروزم را دوباره ميپوشم اما خب جالب نيست يه لباس را به طور متوالي بپوشم، اصن تخمم كه جالب نيست، وسط اسباب كشي به تخمم كه جالب نيست، دهع، همش نظر مردم، آلت در نظر مردم" تا حرف از آلت و تخم و اينها شد يادم افتاد ديشب به هم زديم، انقدر سرم شلوغ است كه سعي ميكنم به اين يكي درد ديگر فكر نكنم، ميگويم تخمم كه بهم زديم، اصن چه بهتر، الان باس نگران توضيح دادن از صبح كجا بودم و اينها هم ميبودم، البته از حق نبايد گذشت كه گير بود، اما زياد نه، مرامي گير نميداد شايدم از ترس اينكه من اخلاقم سگ ميشد وختي گير ميداد گير نميداد، به هر حال خدايش حفظش كند، دوس داشتني است ماشالا؛ ماشالا كه ميگويم ياد مامان ميوفتم، اگر امشب مرا ميديد كه تنهايي در غربت اسباب كشي ميكنم و اينطور دارم با مديريت زندگي م سخت كلنجار ميروم و به قولي روي پاي خودم ايستادم با همه تنهايي و مشكلاتم و نياز به بني بشري ندارم لابد ميگفت ماشالا مردي شدي، اما حالا كه نميبيند، به هر حال جايش خاليست، البته فقط به همين اندازه تعريف كردن ازم جايش خالي هست و الا بيشتر بخاهد باشد ميخواهد غر بزند كه چرا لباس هايت را ريختي تو نايلون هاي زباله براي اسباب كشي و ازين قضايا و حالا خر بيار و توضيح بده كه نايلون هاي زباله دم دست ترين و محكم ترين و راحت ترين وسيله براي جابه جايي وسايل ميباشد، علي ايحال كمبود خاب عجيبي دارم و تنهايي در بزرگراه هم گاز ميدهم، هم سيگارم را ميتكانم هم برنامه فردايم را ميريزم...

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

کبوتری که جیک جیک میکند، سیگار هم میکشد

صبح از خاب بیدار شدم، حالم زهر مار بود، انقدری زهر مار که دیدم حالش را ندارم و دوباره خابیدم تا ظهر شد، ظهر هم که پاشدم دیدم همچنان همان وضعیت هست، تعجب کردم، آدم که صبح ها پا میشود که نباید انقدر زهر مار باشد، نباید انقدر نخاهد پا شود، ژیژک(فیلسوف اروپایی عصر حاضر) صحبتی دارد مبنی بر اینکه مردم دنیا از اتفاقات و تغییرات میترسند، برای همین صبر نمیکنند تا اتفاق بیوفتد، مثل وختی که بچه ای میداند به محض پایان دادن به حرف هایش مادر پدرش قرار است مجازاتش کنند و به همین دلیل همش حرف میزند و دوست ندارد حرفش را تمام کند، میشود حتا گفت مثل قانون پایستگی انرژی نیوتون، همونطور که ماده حال تغییر ندارد انسان هم ندارد. این، برای منی که گشادی از شاخصه های زندگی شخصیم هست کاملن قابل درک هست، اما درد اینها نیست، لامصب زهر است، دهنم را تلخ کرده است؛ زهر مار پدر سگیست.
فکری میشوم، دهنم رو دوباره مزه میکنم، مطمئنم که دفعه اولم نیست که همچین مزه ای را تجربه میکنم، مزه زهر مارست بی شک، مزه ای که آدم میخاهد باز هم بخابد تا تحملش نکند، تا ازش فرار کند، دیدید وختی یه بو را بعد از چند سال میشنوید چند دقیقه ای طول میکشد تا خاطره اش برایتان بازسازی شود، مثلن در یک مهمانی هنگام چاق سلامتی و ماچ و بوس، متوجه میشوید روبریتان بوی خیلی خوبی میدهد، خوشتان می آید، بعد که باز هم بو میکنید و اینا یکهو یادتان می آید این بو را همان میداد که چهار سال پیش بهتان خیانت کرد، خب به هرحال عشق که از بین رفتنی نیست، فقط فراموش میشود، شما هم بو را فراموش کرده بودید...
بو و مزه همجنسند لا مصب ها! مزه زهر مار من هم همان مزه زهر ماریست که بعد از یک شب گریه کردن از خاب که بیدار شدم دهنم میداد، مزه زهر مار میداد، مزه زنگ محکم پایان رابطه، آن موقع ها کم سن تر بودم و دفعه اول بود که مزه را میچشیدم، اینبار بعد از چهار سال بالاخره مزه زهر ماریش آمده، البته من اهل این خرافات نیستم، زور خودم را میزنم، تلاشم رو برای حفظ همین طناب های نسبتن نازک رابطه مون، هرچند از راه دور، هر چند لانگ دیستنس میکنم. اما خب دیشب هم خوب نخابیدم، با گریه که نه، اما همان بدون خدافظی و برخوردای سرد دو طرف و هر کس طرف خود را گرفتن و کوتاه نیامدن ها و اینها، همه اینها مزه داد، مزه زهر مار...

۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

دوازدهم مارچ دوهزار سینزده

و تو ای بانو
که سلام دارم به روی ماهت
بیا مثل همه بازیهایمان، بازی کنیم با این یکی هم، سلام بازی کنیم،
و سلام کنیم به آن روز که من فهمیدم تو چقدر آشنایی از پس همه اسامی مستعار و اکانت های جور واجور جیم دارت و لب نزدم تا جفتمان راحت نوت هایمان را ادامه دهیم در همان خفای ساختگی خودمان
و سلام کنیم به آن لحظه که مجبور شدم حقیقت را فاش کنم قبل از اینکه از دیگری میفهمیدی و تو به گفته خودت هوارت حواس همه اطرافیان را جلب کرده بود. و چقد هم فحشم دادی و من از پشت این جعبه جادویی چقدر خندیدم و نگران بودم از این به بعد نتوانیم نوت بزنیم...
سلام به آن موقع که من میگفتم ولایتی رییس جمهور قابلی میشود و تو میگفتی نه و نگو که سورس اطلاعاتمان یکی بود، چرا به این سلام کردم، چون روزهای آخر تو از دهنت در رفت که بهترین گزینه همان ولایتیست و فقد خواستم همین اول نامه کرمی  ریخته باشم که یادت بماند حرف  حرف من است و لا غیر(و بدان که بهترین گزینه خاتمیست، نشد باید به همان ولایتی دل خوش کرد)
خب خسته کننده شد، اسکیپ میکنیم به همان حوصله سر رفتنمان در ترافیک لعنتی دوس داشتنی تهران، همان جا که پنجره ها را میدادیم پایین و سلام میکنیم به تیاتری که ملت را ناخواسته مجبور به تماشایش میکردیم، تنهایی سلام میکنم به آن لحظه که میپرسیدی دیشب کجای بودی و حق است علیکی بگویم به آنجا که داد میزدم دو تا زن دارم دو تا دیگه هم میگیرم، تو هم هیچ گهی نمیتونی بخوری...
و حتا میشود قسم خورد به آن لحظه که تو از داد من چشمانت قرمز شد و من نه در تیاترمان، که در واقعیت از کرده خود پشیمان شدم و خیلی جدی خارج از تیاتر گفتم غلط کردم گریه نکنیا و تو زدی زیر خنده که جدی هیچ وقت دو تا زن نگیر تو تحملش رو نداری و چه خوب شد که قسم خوردم به این لحظاتمان که با گفتنش مو بر تن آدمی سیخ میشود بس که خوب بود، بس که خوب
بودی...
و سلام بکنیم به همه نقش هایمان که درشان ذوب شدیم و حقن که ما دوتا اشتباهن از اهالی ذوب شده در ولایت نیستم که بسی خوب ذوب شدگی را بلدیم
سلام بازی بس است،  من و تو زود حوصله مان سر میرفت برای همین همش باید بازی های جدید بکنیم، حتا مامان بازی، آن لحظه که قبل از خدافظی آخر بسته ای پر از میوه خشک و آلبالو خشک و اینها انداختی تو کوله پشتی ام و من اصن نفهمیده بودم تا اینکه همین چند روز پیش از پشت این جعبه لعنتی دوس داشتنی جادویی گفتی اونارو مامانت نداده بودا، من داده بودم و من چقد ذوق کردم از مامان بازیت....
و حیف که در فرودگاه اینبار نمیتوانم مامانم بازیت را جبران کنم و سر راهی یواشکی جینگولی در کیفت بیندازم، البته این نامه حکم همون جینگول یواشکی را دارد که چون دستم به کوله پشتی ات نمیرسد اینجاها میگذارمش که وختی رسیدی پیدایش کنی...
تو هم داری میروی،تو هم جایی میروی که دوس نداری، و انگار همین خصوصیاتمان بود که این دو ماه را شیرین کرده بود، همین که جفتمان موقتی در بهترین شهر دنیا عشق و حال کردیم و بعد با بی حوصلگی بارمان را بستیم و رفتیم به دیار غیر از دیاری که دوستش داریم....
اشکالی ندارد عزیز دلم، ماها امتحانمان امتحان حسرت نخوردن است، اینکه آنقدر به موقعش خوش میگذرانیم که جایی برای حسرت خوردن باقی نمیگذاریم، گاهی فقد یک آه میماند جای حسرت که میگوییم بس روزگار نیک...
که میگوییم دوستت دارم
 سفر بخیر و سر و دلت سلامت

۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

رويايي دارم؛ روياي آزادي ...


مگر چند بار خوشي و شانس سراغ آدمها مي آيد؟هاع؟ شما خودت را بگذار جاي آن دختر سي و خورده اي ساله كه يكهو مردي نزديك به شصت ساله عاشقش شده، از قضا مرد مقيم كشور توسعه يافته اي هم هست، و شايد از قضاتر دختر خسته از جامعه كثيف دور و برش، خسته از مجردي در جامعه خسته جهان سومي اش عست، همچين شانسي را تصور كن، خب حالا همه چيز براي دختر شيرين است، در هواپيما نشسته اند و دختر سر مست از اميد به آينده حواسي برايش نمانده كه دور و بر را هم بپايد، براي همين بلند بلند ميخندد، نه كه بلند بلند خنديدن بد باشد، كه شما خواننده گرامي اگر نميداني نگارنده با دگميسم مخالفت عديده دارد، نگارنده شخصن درخواست دارد كه زين سبب را با همين پيش فرض هاي روشن فكرانه بخواني، در اصلِ موضوع نگارنده اصلن مشكلي ندارد فقد صرفن دارد داستان سرايي رفتار شناسانه اي را تصوير ميكند از بي حواسي هاي ما آدمهاي معمولي بي حواس، القصه دختر ميخندد و بي شك خنده ايرادي ندارد مگر اينكه ٣ نصفه شب باشد و بقيه مسافران خواب باشند، خب شما هم اگر هم سفر همچين زوجي باشي احتمالن شاكي چشم غره اي بهشام ميروي، اما جمله اول پست را دوباره بخوان، مگر چند بار خوشي و شانس به سراغ آدمها مي آيد؟! حالا كه به سراغ بني بشري آمده واقعن خيال ميكني جايش بودي ناراحتي دغل هم سفران برايت مهم بود؟!
نه كه بگويم ناراحتي ديگران براي دخترك مهم نباشد، خير؛ خوشي سرمستي آدمي را مست ميكند و آدمي اصلن يادش ميرود ديگران را...
زين سبب نگارنده در پايان از همه طرفين ماجرا و ماجراها خواستار است همديگر را بيشتر ببينند.
و من الله توفيق

۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

یک روز خیلی عادی، شاید وسطای ولیعصر

طرف تو آژانس نشسته است که موبایلش زنگ میزند، قبل از جواب دادن به راننده میگوید "خروجی دوم رو بپیچ"
راننده آژانس درحال رسوندن مسافرش هست که ترافیک باز میشه، تا پایش را روی گاز فشار میدهد  مسافر میگوید "خروجی دوم رو بپیچ"
در حالی که مسافر که گرم احوالپرسی پای تلفن همراهش هست راننده با خودش فکر میکند "منظور مسافر خروجی دوم با احتساب خروجی ای که الان ازش گذشتیم هست یا خروجی دوم بعد از این خروجی ای که ازش گذشتیم؟" 
راننده خروجی دوم را میپیچد و مسافر فریاد میزند "کجا میری؟ گفتم خروجی دوم" و بلافاصله مسافر خطاب به تلفن ضمن عذر خواهی میگوید که "خودم باهاتون تماس میگیرم مهندس" 
راننده که طبق دستور صاحاب آژانس موظف به رعایت احترام در مقابل مسافر هست با لحنی عذرخواهانه میگوید "شما گفتی خروجی دوم اینم خروجی دومه دیگه" 
مسافر با لحنی تند تر جواب میدهد "خروجی بعدی میشد دوم، حواست کجاست؟"
راننده دوباره سعی میکند مودبانه جواب دهد اما در ذهنش میگذرد "مرتیکه پفیوز تو حواست نبود تلفنی حرف میزدی" و ناخودآگاه لحنش کمی تند میشود "خروجی بعدی خروجی سوم بود، شما تلفنت زنگ زد حواست پرت بود، حالا هم چیزی نشده، میرم دور میزنم"
مسافر می آید جوابی بدهد اما میبیند فایده ای ندارد، میگوید "دور بزن"
راننده فکر میکند مسافر کم آورده پس با لحن برنده طور ادامه میدهد "همیشه همینه، ماها شب تا صبح این خیابونا رو بالا پایین میکنیم واسه شماها، بعد شماها میخاین دست پیش بگیرین که پس نیوفتین"
مسافر خسته تر از جواب دادن است، با سکوت کردن سعی میکند بحث را تمام کند تا دوباره با جناب مهندس تماس بگیرد
راننده که تازه چونه ش دارد گرم میشود میگوید "تو قرآن گفته کار کنید روزیتون رو ما میدیم، ما صبح تا شب سگ دو میزنیم نصفه شماها هم در نمیاریم، یارو 3000 تا 3000تا میدزده، ما سر 2 تومن کرایه باید یقه به یقه بشیم والا ما هم..."
مسافر که میبیند به خیابان اصلی رسیده اند صحبت راننده را قطع میکند "پیاده میشم" 
راننده که متوجه بی اعصابیِ مسافر شده است با لحنی خاضعانه میگوید "نرسیدیم هنوز که"
مسافر دوباره محکم میگوید "پیاده میشم"
راننده تا می آید بگوید "حالا چرا ناراحت میشی آقا؟" مسافر در را به هم کوبیده و از پنجره 5 تومنی ای را پرت میکند روی صندلی ماشین
راننده که بدجور در موضع ضعف قرار گرفته است داد میزند "لابد اون 3000تا را بابات دزدیده که تا گفتم اینجوری برق گرفتت"
مسافر کنار خیابان ایستاد و بی اعتنا به راننده خطاب به تاکسی ای دیگر میگوید "دربست؟" 
راننده هم خطاب به خودش میگوید "همشون همینن، یه مشت حرومی که حق ماها رو خوردن"
*داستان ما اینجا تمام میشود، اما سو برداشت های ماها نسبت به یکدیگر پایان ندارد*

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

ششم فبروعاری، سنه 2013

امروز از یک عینک فروش 7 هزار تومان و از یک راننده تاکسی 2 هزار تومن تخفیف گرفتم
امروز یک عینک فروش سر من را کلاه گذاشت و من سعی کردم راننده تاکسی سرم را کلاه نگذارد
امروز اول با عینک فروش و سپس با راننده تاکسی چونه زدم و جر و بحث کردم
امروز من میدانستم از پس عینک فروش بر نمی آیم، برای همین به هیچ وجه نگذاشتم راننده تاکسی سرم را کلاه بگذارد
امروز عینک فروش منت سرم گذاشت، راننده تاکسی هم منت گذاشت، من هم بر هر دویشان ایضن
امروز شب شد، عینک فروش پولدار تر شد، وضع راننده تاکسی هم بد نبود ایشالا
امروز تراژدی که نه اما زندگی از عینک فروشی تا تاکسی سواری ادامه داشت

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

بامداد شنبه، 19 ژانویه

پوست صفحه فیس بوکت ور آمد

                            بس که من چرخیدمش

صفحه فیس بوکت حتا به سخن در آمد

                            بس که زیر اسکرول موشواره(ماوس/موس) من بالا پایین شد

بهم میگوید برو پی کارت بچه جان
بهش میگویم همین یک کار برایم باقی مانده
میگوید از هم دورید؛ میدانم...
میگویم تو و وایبر واسطه نزدیکیمان شده اید
میگوید از نظر من مشترکاتتون به میزان کافی هست
میگویم نظر خودمان هم همین است
میگوید خب برو جلو
میگویم اندکی صبر، سحر یک گورستونی هست
میگوید اگر نشود چه؟
میگویم عاشقش که نیستم، نشد به تخمم
میگوید جون عمه ت
میگویم کیر خر