۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

ان‌درباب پا در هوایی، یا چقندر که بود و چه کرد؟

ان‌درباب پا در هوایی، یا چقندر که بود و چه کرد؟
من از خواب که بیدار می‌شوم اولین کار موبایلم را از شارژر می‌کنم و شروع می‌کنم به چک کردن، چک کردن کار خوبی‌ست، آدمی وقتی باخبر می‌شود سرحال می‌شود، اما این حال خوب و این خوبی چک کردن برای همیشه هم نیست، یعنی الزاما شما هرروز که بیدار می‌شوید نباید انتظار داشته باشید بعد از چک کردن دنیای کوچکتان حالتان خوب شود، مثلا همین چند وقت پیش که دوستِ نپالیِ من بیدار شده بود و شروع به چک کردن کرده بود، فهمیده بود شهرش و کشورش با خاک یکسان شده، حالش بد شد، خیلی بد، خیلی دپرس، من خودم صبح روز بعد از انتخابات یکی دو دوره قبل شکه شده بودم، حالم بد شده بود، پس همواره هم چک کردن و آپدیت شدن خوب نیست، یعنی الزاما همواره خوب نیست، اما در این دنیای مدرن چاره دیگری هم چندان نیست، یعنی منطقی نیست به ازای سالی چند بار حال بد کلا از خیر آپدیت شدن روزانه بگذریم، گفتم منطقی، اصلا واقعیتش تقصیر منطق است، در این دنیای مدرن منطق خیلی پررنگ است، یعنی الگوریتم مغزِ مایِ انسان در این عصر تکنولوژی جوری شده است که ناخودآگاه همواره دنبال منطقیم، من شخصا بارها درِ احساس را بسته‌م، جواب نمی‌دهد، جوابگو دنیای مدرن نیست، در این دنیا انقدر آمار و ارقام هست که واقعا زشت است کسی بازهم حرف از حال و حس و غیره بزند، خنگی طرف را می‌رساند اصلا!
حال این مقدمه بلند بالا را گفتم که چه؟ که از امروز بگویم، امروز صبح که از خواب بیدار شدم، قبل از دوش، قبل از مسواک، قبل از باز کردن پنجره، موبایلم را چک کردم، همه چی خوب بود، همه چی، عالی، واقعیتش هیچ خبر بدی به گوش من نرسید، حتا عکسی دیدم از دوستانم در هتل فیلان که عروسی یکیشان بوده یحتمل، من هم که طبق معمول چقندر...
من همیشه چقندر هستم، در میان همه دوستانم، چون همیشه نبودم، چون دور بودم، چون دوستی به کنار هم بودن هست، به کنار هم نبودن نیست گویا، من که شرایط زندگی‌م یکپا در هوا بودن بین خارج و ایران بوده، محکوم به چقندر بودنم، محکوم به دوست صمیمی نداشتن، محکوم به تولدها و عروسی‌های که فقط عکس‌هایشان را می‌بینم، محکوم به این فکر که اگر بودم هم یحتمل دعوت نمی‌شدم، چون این چند نفر چند سال گذشته که من نبودم باهاشان را همه با هم بودند، با هم خندیدند، حتی به هم خندیدند، لابد هر از چندگاهی یکی دوتاشان تنهایی باهم درد و دل کردند، خلاصه همه با هم رفاقت کردند، من چه؟ من و همه پا در هواها چند سال بودیم، چند سال نبودیم، دوباره چند سال بودیم، دوباره چند سال ... و قس علی هذا، ماها بی‌دوستانِ با دوستانیم، من از اکثر هم‌سن‌هایم در ایران به علت بودن در مدارس مختلف تعداد بیشتری انسان(اسما رفیق) را می‌شناسم، اما رفیق صمیمی هیچ کدام نیستم، البته خودم چنتایی‌شان را  صمیمی می‌پندارم اما واقعیت چیز دیگری‌ست، واقعیت با افکار ما سازگاری ندارد مع‌الاسف. مع الاسف هر بار خروج و برگشت من به ایران موجب تغییر من و آنها می‌شود، در نوجوانی این مهم خیلی پررنگ شد، به حدی که در برگشتم به ایران در سال‌های پایانی مدرسه، به علت تغییر ماهیتی اخلاقی با بهترین دوستان چند سال قبل‌ترم دعوایم شد، دعوای بدی بود در زمان خودش، الآن که فکر می‌کنم کمدی‌ست داستان، اما آن زمان این اختلاف فرهنگی بین من و آنها چه‌ها که نکرد، حالا هم همچنان مشکل سرجایش است، من دوست صمیمی ندارم، زیاد هم اخلاقیات امروزم ربطی به دوستان چند سال پیشم ندارد که بخواهم دوستی‌ای را نگه دارم، این مشکل اساسی من و امثال من است به نظرم، آدم‌هایی که نه در کشور خودشان نه در کشوری دیگر، دوست صمیمی ندارند، آدم‌های پا در هوا

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

او

نصفِ شب از شدت دلدرد از خواب پریدم، خیس عرق بودم، عرق سرد، کل تخت تو قسمت من جوری خیس بود که انگار 5 تا پارچ آب یکی ریخته باشه روم، رفتم دسشویی، مسموم شده بودم، تو این چند سال که تنهام غیر از دفعه اول که نمیدونستم باید چیکار کنم دیگه یاد گرفتم خودم خودم رو خوب کنم و از کسی کمک نخام، حتی دیگه وقتایی که پیش مامان اینا هستم چیزیم میشه به کسی نمیگم، اما اون شب کنارم خوابیده بود، برگشتم از دسشویی، لباسام رو به زور عوض کردم، رفتم دوباره دراز بکشم که دلم رو گرم کنم، انقدر تخت خیس بود که واقعا نمی‌شد، نشستم رو تخت و در خواب و بیداری و دلدرد سعی می‌کردم یه چاره‌ای پیدا کنم، یهو بیدار شد، نمیدونم چی پرسید و چی گفتم و چی شد دقیقا، فقط یادمه هی میگفتم نه و اینا و اونا و بخاب عزیزم و اینا که دیدم اونور تخت سفت بقلم کرده، دستش رو گذاشته رو دل و قلبم و داره می‌خابونتم
خوابیدم، صبح که پاشدم باورم نمی‌شد دستش انقدر شفا باشه، باورم نمی‌شد زندگی انقدر راحت و شیرین هم می‌شه، باورم نمی‌شد من بتونم بیشتر از دو شب یکی رو کنارم تحمل کنم، چه برسه به 12 13 شب، باورم نمی‌شد یکی من رو انقد تحمل کنه، باورم نمی‌شد این همه تحت تاثیر قرار گرفتن، خلاصه دخترا که نه اما اون دختره موجود عجیبی هست، باورای یک عمر آدم رو تغییر می‌ده، حواستون جمع باشه

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۹, شنبه

صرفا از سر دلتنگی برای نوشتن

یکی از مسائلی که ثابت می‌کند ما حیوانیم، یعنی انسان و حیوان یکی هستند فرار است، بصورت غریضی ما همه اهل فراریم، مورچه با آن کوچکی و فیل با آن عظمت، هر دو اهل فرارند، یعنی اصلا همه با هم فرار را بر قرار ترجیه می‌دهیم،  کلا مردانگی کم است، اینکه بایستی و فرار نکنی کار هر کس نیست، شاید همچین کار خوبی هم نباشد‌ها، یعنی شاید همچین عاقلانه هم نباشد، اما خب لاقل در لفظ و کلام و عمل خوش فرم است، مثال دیگر بخواهم بزنم می‌شود تصادف، یعنی نه تنها تصادف که هر خرابکاری که آدم بکند بعدش می‌خواهد فرار کند، طبق آمار در بیش از 80 درصد تصادف‌ها خاطی قصد فرار دارد! 
واقعیتش چند روز است دلم برای نوشتن تنگ شده بود، هرچه فکر می‌کردم مغزم در واقعیات زندگی بود و به هجویات نگارش و اینها نمی‌رفت، تا آنکه دست بردم سیگار بردارم که متوجه شدم مورچه‌ها فرار را بر قرار ترجیه داده‌اند، بنابراین این نوت دلیل و تهِ خاصی نداشت، دنبالش نگردید.