ما فامیل بدی داریم، البته خب همونطور که اونها فامیل ما هستند، ما هم فامیل اونها هستیم و از اونجا که روابط مثل معادلات دوطرفه هستند، وقتی اونها برای من بد هستند من هم برای اونها بدم، خب میبینید که دنیای عجیبیست، همه با هم بدیم، اما خب همه باهم هم میدانیم که "فامیل اگر گوشت آدم را بخورد استخوان آدم را نمیجود" و یا در مَثَلی دیگر میگویند "کسی که سر تشیع جنازهم میاد همین فامیل هستند" خب شاید شما مَثَل قبلی را نشنیده باشید که نشان از خنگی شما ندارد، بلکه بنده از خودم ساختمش، از آنجا ساختمش که دو دفعه آخری که فامیل را دیدم در تشیع جنازه خالهجان بوده و ختم پسر دایی ناتنی مادرم، علی ایحال منظور این است که در فامیل ما تضاد زیاد است، یعنی هم از هم بدمان میاید، هم خاطر هم را میخاهیم، از زبان رفقا شنیدهم آنها هم دلِ خوشی از فامیلشان ندارند معمولن، حتا با رفقایی که انقدر نزدیک میشویم که فامیل میشوند یا مِثل فامیل میشوند هم همین اتفاقها میوفتد، یکهو رابطه که از حدی نزدیک میشود میوفتد تو فاز از هم بد آمدن، آنها از ما، ما از آنها، و گویا این نشان از دوس داشتن و تعلق خاطر بیش از حد است، ماها، ما آریاییها، همچینیم گویا، از آدمهایی که زیاد خوشمان میآید سریع بدمان میآید و اینطوری تنگبازی در میاوریم، یعنی احتمالن مریضیم، روانی هستیم، از بد آمدن از نزدیکان لذت میبریم، فکر کنم سادیسم و نارسیسم که باهم قاطی شوند همچین میشوند، درد را لذت بخش میکنند. در ردههای بالای مملکت هم همین هست، اگر یادتان باشد در حدود پنج سال پیش، در مناظرات انتخاباتی، رییسجمهور مملکت میگفت" آقای فیلانی؛ من از شما خوشم میآید" و بعد از این جمله حاشا میکرد و زخم میزد و اینها، خب همین نشان از همان دارد که گفتم دیگر، هم دوستشان داشت هم بدش میامد، مثل همه ماها، که هم همدیگر را دوست داریم، هم از هم بدمان میآید.
۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه
۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه
اینا رو به کیوان گفتم
خوش رو نمیدونم، زندگی وقتی خوش میگذره که آدم با دوستایی باشه که باهاشون رفیق باشه، من اینجا رفیق ندارم
رفاقت باس از سر رفاقت باشه، باس چند نفر آدم جلوت باشن، تو با یکیشون رفیق شی، انتخاب ها که محدود میشه آدما نمیتونن رفیق هم شن، مثلن من و تو، از بین دانیال و آرین و حدود بیس سی تا آدم دیگه، من و تو شدیم رفیق هم تو اون خراب شده
این میشه رفاقت
یه مدل زبون داریم، زبون رفاقته، زبون دل آدمه، این همون زبون اصلیه، زبون اصلی رو هم فقط میشه به زبون مادری گفتش احتمالن، البته یکی بود به اینگلیسی هم میفهمیدش، اما موندنی نبود...
اینجا گزینهها کم هستن، تعداد اونایی که زبون مادریت رو میفهمن اتوماتیک کم هست، اونا که زبون دلت رو بفهمن نیستن کلن، باگِ خلقته همین این
با کسی که سرکار میری همخونهت هم میشه، همون رفیقت هم میشه، این همه قاطی شدن خیلی خوبه، به شرطی که رابطهت از قبل، سر رفاقت شکل گرفته باشه نه از سر کار یا اجبارِ درس یا اجبار همخونه شدن
غربت معنیش نمیشه تنهایی
میشه همین کمبود، همین محدودیت تو آدم
رو کاغذ نیگا کنی، کلی باس خوش بگذره، رو کاغذ درسم تموم شد، رو کاغذ سرکار بودم، رو کاغذ بدون محدودیت زندگی میکردم، اما امون از واقعیت زندگی آدما داش کیوان
خدا وکیلیش بنا به چس ناله نذاریا
بنا رو بذار به دلِ پر، بنا رو بذار به دوسال دوری از رفیق، دوری از مرامِ رفاقت، بنا رو بذار به اینکه خیلی خواستنی هستی، محض اینکه رفیقی
باس با دو تا چایی بریم بالا پشت بوم، تو هوای پاییزی تهران، اونجا حین سیگار کشیدن حرفامو بزنم، تهران لازمم
۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه
صرفن جهت ثبت در تاریخ
طی تماس با منزل این مسایل رد و بدل شد:
- کی میری سفر عزیزم؟
- احتمالن هفته دیگه
- من هفته دیگه میام، میتونی یه کاری کنی همدیگرو ببینیم قبل از رفتن؟
- حتمن سعی خودمو میکنم
- سفر بعدی میخام برم یه جای باحالتر، حتمن میبرمت
- باعث افتخارم خواهد بود اگه بتونم شاهزاده خانوم
- برات کلی فیلم گرفتم، کلی حرف دارم برات
- امروز دم خونهت بودم اتفاقن، همخونهایت رو رسوندم
- بعدش یادم افتادی؟
- به یادت بودم، بعدش یادم افتاد شب قبل از رفتنت گفتی بهت زنگ بزنم
- خوبه که یادت افتاد
- من باید برم نفس
- آخر شب یا فردا اگه دلت خواست بازم زنگ بزن
پ.ن: شایان ذکر است کل مکالمه به زبانِ غیر بود غیر از واژه "نفس" که دو طرف به خوبی از آن آگاهند
۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه
اونی که مدعی بود عاشقته، احتمال داره خالیبند باشه
سناریو را اینطوری بخانید، رییس هیئت مدیره قصد دارد به اتفاق آرا مدیر عامل شرکت را اخراج کند، برای این مهم اعضای هیئت مدیره به یکی از معاونین مدیرعامل گیر میدهند، مدیرعامل برای دفاع از خود و معاونش در جلسه هیئت مدیره حاضر میشود، اما جای دفاع از خود اسنادی رو میکند که برادر رییس هیئت مدیره دلیلِ فساد شرکت هست، کارکنان شرکت سخت متعجب میشوند که گوزن چه ربطی به شقایق دارد؟ و اینکه این مردکِ مدیرعامل دیوانه است، چندماهی میگذرد، مردک مدیرعامل قراردادش تمام میشود، هیئت مدیره و هیئت بازرسی شرکت هم یکی یکی معاونین و خود مدیرعامل را که بیقدرت ماندهاند به سلاخی میکشند، در این میان یک نام دیگر بر سر زبانهاست. "ب.ز" ، "بابک زنجانی"، همان اسمی که نه به عنوان خلافکار که صرفن به عنوان یک سرمایهدار و سرمایهگذارِ شرکت در همان جلسهای که برادر ریییس هیئت مدیره مفسد خوانده شد، ازش نام برده شده است، بابک زنجانی را احمدینژاد معروف کرد، او میراث است، میراث احمدینژاد، علت دستگیری بابک زنجانی 2000میلیارد است، 2000میلیارد گم شدنی نیست، پس سریعن پیدا میشود، به نظر میرسد سناریو اینگونه ادامه پیدا میکند که معلوم میشود بابک زنجانی پول را پرداخت کرده، اما چون امکان واریز به حسابهای دولت را نداشته، به حساب یا جای دیگری تحویل داده است، پس تبرئه میشود، تبرئه شدن از او چهرهای پاک برای مردم میسازد، چهرهای که او همواره در مصاحبههایش فریاد زده است، من صرفن سرباز اقتصادی هستم و جرمی هم مرتکب نشدهم، او معروفتر میشود،تاریخ بازار ایران میگوید سرمایهدار ایرانی عادت دارد خود را پنهان کند، اما زنجانی اصراری به این قضیه ندارد، آگهیهای 5 دقیقهای اعلام برنامههای هواپیمایی قشم از تلویزیون رسمی کشور همین را میگوید، که او نمیخواهد معروف نباشد، در ایران معروف شدن دردسر دارد، این را همه میدانند، هیچ کس نیست گنده شود و برایش مشکل حاد ایجاد نشود، پس زنجانی چرا بر طبل معروفیت میکوبد؟ چون دنبال دردسر است، و دردسر آمد، او را حبس کردند یک سال به انتخابات مجلس مانده و او باید معروف شود، حتا باید ستاره شود، حالا وقت تیاتر تبرئه شدن است و بیشتر معروف شدن، و بعد هم احتمالن شروع تبلیغات کاندیداهای مجلس و چه بسا اولین حزب بخش خصوصی ایران و چه بسا برگشت مشایی و احمدینژاد
اشتراک در:
پستها (Atom)