۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

پند از کجا؟! باده بگردان ساقیا


دارم به پروفایل دختر فیلان شهید نگاه میکنم که همین هفته پیش گویا شبکه یک زندگینامه باباش رو نشون داده، خیلی وقته از ایران رفته، شاید بالای ده سال پیش؛ تو دانشگاه شریف با شوهرش آشنا شدن و باهم رفتن، خلاصه الان داره دومین پی اچ دیش رو میگیره و عاقبت به خیر شده ایشالا!
استاده زبانشناسی خودم هم بچه یه شهید دیگس، یکی از همرزم های چمران که باهاش از آمریکا اومده و قبل از چمران شهید شده بود، خودش 6 تا زبون بلده، گویا باباش 12 تا بلد بوده! از باسواد ترین آدمای زندگیم محسوب میشه!
حالا چرا اینا تو ذهنمه؟ چون میگن جنگ اجتناب ناپذیره، یعنی بچه های شهید دوباره باس پر بشن همه جا، بچه شهیدای عادی که بماند، فکر و حرفم این بچه شهیدای خاص هستن، جنگِ اندفه که ایشالا ارتش و سپاه نیروی انسانی کم ندارن، اما همیشه در این جور مواقع عده ای از مغزها چاره ای نمیبینن غیر از برگشتن و تو جنگ شرکت کردن، اون موقع ما یه چمران داشتیم، الان تو غرب بیشتر از ده تا چمران داریم که جنگ بشه با نظام عناد هم که داشته باشن بر میگردن و میرن کاری میکنن که ارتش و سپاه باهم نتونن بکنن، تو خاطرات چمران میخوندم با بدنه پیکان نفر بر زیرآبی یا همچیزی ساخته بودن، حرفم هم این خواصی که بر میگردن نیستا، اونا عقلشون میرسه و فلسفه وجودیشون رو غیر از این لابد نخاهند دید، حرفم بیست سال بعده که بچه های اینا بزرگ میشن، اینا یه سری مغزن که بابا نداشتن، درد داشتن، خیلیاشون از ایران و ایرانی زده هستن، فکرم و حرفم اینه که اجتناب ناپذیر شده دیگه و نمیشه راجع به گذشته حرف زد، اما بغضم میگیره به خاطر حماقت و نا پختگی ای که سر انتخابات هاشمی/احمدی نژاد کردیم، انقدر بغضم میگیره که میخام سر به تن هیشکی نباشه...

۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

تنهاییه دلشنین من

توصیه م اینه که یه گفتمان تنهایی راه بندازیم، بدون صورت که همه بفهمیم، همه تنهاییم، اصن خلفتمون هم تنهایی بوده، تنهایی تو ذاتمونه و این تنهایی اصن چیزه بدی نیست که ازش فراری باشیم یا نگرانش باشیم، فقد یکی از جنبه های زندگیه که باید درست مدیریتش کنیم و انقد بد باهاش برخورد نکنیم، تنهایی یه اصله وجودیه، شما دوست عزیز و من و همه تنهاییم و مستقل! باید خودمون برای خودمون مشغولیات ردیف کنیم، مثلن یه شب هوس میکنی بری بیرون نباید انقد فک کنی که هیشکی نیست که باهاش برم! اون بیرون پر از آدمه که همشون مثل دوستای خودت آدمن و هیچ مسئله ای نیست تو تنها بری بینشون، باهاشون آشنا شی و سر صحبت رو باز کنی و کس بگی و بخندی!
باید یاد بگیریم تنهایی باعث پیشرفته به شرطی که درکش کنیم، تنهایی یه فرصته هممون داریمش، حتا با ازدواج کردن هم تنهایی شما خراب نمیشه، هیشکی تو ذهن شما غیر از خود شما نیست، پس یاد بگیریم راحت باشیم باهاش!
یاد بگیریم همه کارایی که فک میکنیم چند نفری باس انجام بدیم، در واقع توشون تنهاییم و میشه تنهایی هم انجامشون داد!
خیلی اتفاق مثبتیه که لج بودن با تنهایی رو بزاریم کنار و بدونیم که همینیه که هس!
و همین رو اگه درک کنیم وقت کار کردن و شغل پیدا کردن هم به این نتیجه میرسیم بهتره که خودمون واسه خودمون کار درست کنیم و پول در بیاریم جای اینکه بریم کارمند بشیم، و این خیلی کمک کننده خاهد بود

۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

واسه مریض میخام خدا گواهه

آقا ما آخرین بار که گریه کردیم واقعنکی 6 ماه پیش بود که جای صبح، ظهر از خاب پاشدیم و غم غربت نمیدونیم چی کرد باهامون که فقد زار زدیم یه نیم ساعتی و بعدشم صاف رفتیم پیش مشاور دوا درمون کردیم...
حالا مثلن ما الان چینی زندگیمون نازک شده، اما نمیشکنه که ما یه زار بزنیم، اصن شده عینهو یبوستی که بهت فشار میاره و داری میترکی اما هیچی ازت خارج نمیشه، خولاصه از اهالی فن طلب داریم که دستی به این حقیر رسونده و اشکشو در بیارن خلاص شه...
با تچکر از شرکتتون تو این برنامه

پ.ن: اهل فنی چن ساعت بعد دس رسانی کرد و قضیه حل شد

۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

ششم سپاتمبر 2012

 از دم دانشگا یه دختره تنها یه گوشه واستاده بود، خیلی معمولی و متشخص، ما هم هی یه خری رد میشد وا میستاد باهامون حرف زدن و نمیشد بریم حالشون رو بپرسیم، سوار اتوبوس شدیم دوباره با یکی دیگه همصحبت شدم و اینا، بعد دیگه همه پیاده شدن- لازم به ذکره که خونه من تو یه شهرک بورژوایی هست که همه اهالیش ماشین دارن الا من، واسه همین معمولن تو خط دوم سوار شدن به اتوبوس تنهام و تو اینترنت چرخ میزنم- خولاصه از قضا دیدیم لاقربتا؛ این خانوم متشخصه هم اومد دوباره تو همون ایستگاهی واستاد که میره خونه ما بعد ما یه نگاه انداختیم دیدیم روش رو برگردوند و رفت یه ور دیگه واستاد، فهمستیم که حال ما رو نداره، مام دوباره مشغول نت شدیم، سوار اتوبوس شدیم، اتوبوس رفت و رفت و رفت و انگی تو همون ایستگاه خونه ما با ما پیاده شد، ما رو میگی اصن دیگه داشتیم دیوونه میشدیم از فضولی که بفهمیم کجاییه ایشون، از میزان آرایش نکردنش و جلب توجه نکردنش میخورد که ایرانی نباشه، اما خب میخورد هم که موهاش رو رنگ کرده باشه و ایرانی باشه، خولاصه پیاده شدیم و رفتیم به سمت شهرک، دیدم پیچید سمت بقالی، مام با اینکه صبح بقالی بودیم، باز پیچیدیم سمت بقالی، رفتیم تو بقالی با هم، هی مردد بود سوسیس برداره یا کالباس، منم یه نون و تخم مرغ برداشتم، زودتر رفتم حساب کنم، حساب کردم دیدم یه آبجو هم برداشته و اومده، منم گفتم ایده خوبیه، ضمنه اینکه شاید توجهش جلب شه و اینا، رفتم یه آبجو هم برداشتم، اون حساب کرد، منم حساب کردم، رفتیم بیرون، خونه من از مسیر سمت راست نزدیک تر بود اما دنبالش رفتم چپ، دوباره خونه من از مسیر سمت راست بعدی هم نزدیکتر بود، اما دوباره دنبالش رفتم مستقیم، دیگه دفعه سوم دیدم مسیرم از سمت راست نزدیک تره و رفتم سمت راست و از هم جدا شدیم و قصه ما به سر رسید...
اگه تا اینجا خوندید شرمنده که تا آخرش پا نداد باهاش حرف بزنم و این اتفاق کمی هیجان انگیز جلوه کنه، اما این از ارزش های طاقت شما در خوندن من کم نمی کنه.
با تچکر

تو که چشمات خیلی قشنگه

چند وقت پیش خاب مونا رو دیدم، با هم رفته بودیم تو ریلیشن در حد آدم حسابی ها، مونا یه آشناس، حتا دوست خاصی هم نیست، خوشگله، اما تو جمعی که قبلن دیده بودمش خوشگل تر از اون هم بود، الان اما خوشگل تر شده، خودش که احتمالن همیشه خودشه، از بعد از خابه برای من خوشگل تر شده، اصن مثال بارز این جمله اس که میگن به دلم نشسته، خلاصه دل ما رو برده بود تو خابه...
اصن اگه الان ایران بودم میرفتم سراغش، هرچند که با مجردیم دارم حال میکنم و از بی تعهدیم در لذتم، اما خب تو خابه تعهد به مونا خیلی خوووب بود، کلمه شیرین رو که شنیدین؟ شیرین بود! حالا اصن هم که هزاری بگی تو دفعه اول باهاش همصحبت شدن توش کلی از اون چیزایی که نباید مخاطب من داشته باشه رو داشته باشه، اصن مگه مهمه؟ علفه دیگه، به دهن بزی خوش اومده، کون لق همه تجارب و مسایل روانشناسی، مگه چقد زنده م که دل ببندم به این حرفا، نگفتم که باهم ازدواج کنیم، گفتم تعهد داشته باشیم، تازه تو خاب رابطه خیلی پخته و منطقی بود و مطمئنم حتا اگه طرفین بی تعهد هم میخاستن باشن باهم کنار میومدن، در مجموع متشکرم که تو خاب برای چند ساعتی حس خوبی داشتم به رابطه، امید است در بیداری تحقق یابد.
پ.ن: پر واضح است که نام مونا ممکن است کاملن تصنعی باشد!

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

من روزهای معمولی رو دوس دارم

ساعت 9:30 ساعتم زنگ زد و بیدار باش داد، اما طبق معمول من پا نشدم، 11 پاشدم، 11 کلاس شروع میشد، دیگه رغبت نکردم برم، سرما خوردم، کل تخت و خودم و موتکا خیس عرق بودیم، همین سرماخوردگی هم بهوونه م بود برای توجیح، اما خب آدم وقتی میدونه باید یه کاری رو بکنه و نمی کنه هی عذاب وجدانش قلقلکش میده، مامان اینا منتظرن که برم پیششون، اما حال از جام تکون خوردن ندارم؛ هم این صندلی و کامپیوتر رو عاشقانه دوس دارم، هم اعصابه ضمیر ناخودآگاهم که میگه اینجا نباس باشی رو ندارم، هم اینکه نباس فرصت با خونواده بودن رو از دست داد، فعلن ناهار سفارش دادم برام بیارن، یه دوش هم میگیرم، باس دوباره بساط سیگار و عرق دیشب رو هم جمع کنم، چون فردا بابا میاد خونم، لباسام هم از دیشب تو ماشین لباسشویی بود، دوباره زدم بشورتشون، کفشام رو خوب نمی شوره این ماشین لباسشوویه، نمیدونم چه مرگشه! انقدر این مدت جای خونه بودن پیش خونواده بودم که دیگه اتاقم برام غریبگی میکنه،سیفون توالت آبش سفید بود، منم آب سفید دوس ندارم، آب سیفون باس آبی باشه، باس پر از این ماده ضدعفونی ها باشه و کف کنه، بعد یادم نمیومد مموری کارتی که توش عکسای فیلان اِکسَم هست کجاس، کل اتاق رو زیر و رو کردم تا یافت شد، این شعری هم که شری خونده که خوووب به ما حال داده از دیشب، لینکش رو پایین میذارم!
با تشکر