۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

یه سری آدم سطحی نگر

دیشب، شب صبح شد با اینکه خابم میومد، 10 صبح راهی دانشگا شدم به قصد ثبت نام ترم جدید، بعد از بارها نوبت گرفتن و فرم پر کردن و امضا گرفتن از استیودنت سرویس، قسمت تخفیف اپیلیکیشنم دوباره مشکل پیدا کرده بود، برای چندمین بار مثل یک داشنجوی جدید به مارکتینگ رفتم تا تصحیح کنن و آخرش اطلاع دادن فردا بیا،به هال اصلی دانشگا برگشتم و ایرانی های ترم پیش رو دیدم که از ترم قبل ندیده بودمشون، صحبت کردیم و همه چی عادی به نظر میرسید که بریم باهم ناهار بخوریم، تلفن زدن به چنتا دیگه از ایرانی ها که اونا هم بیان که متوجه علت نشدم اما خیلی نامودبانه بنده پیچونده شدم و اونها رفتن، خب شاید بعضی ها دلشون نخاد با یک فرد جدید در ارتباط باشن و این اصن ایراد نداره و دلیلی هم نمیخاد، ناهارم رو خوردم و برگشتم به سمت خونه، سر راه یه سر رفتم بانک که حساب جدید بار کنم، بعد از نوبت گرفت و فرم پر کردن و صبر کردن ها بهم اطلاع دادن ضمن ویزا و پاسپورت و کارت دانشجویی همچنان به نامه بی دلیل دیگه ای هم از دانشگا نیازمندم، برگشتم خونه و کمی وقت گذروندم تا دیگه غش کردم رو تختم و 9 شب با تلفن همخونه ایم که میخاست آدرس یه بار ارزون رو بپرسه بیدار شدم، خب من از تنهاییم لذت می برم، اما تنهایی ای لذت داره که خودت انتخابش کرده باشی، اما امشب تنهاییم آزار دهنده شده چون دلم میخاست با دوستانم برم بیرون، به هر گروه و آدمی فک کردم دلیلی پیدا کردم که یا اونها من رو ریجکت خاهند کرد یا من اونها رو، دیگه هم دیر هست برای اینکه برم پیش خاهرم اینها که خب البته حوصلشون رو هم نداشتم، میتونم برم یه بار یا کلاب یا یه قبرستون اینطوری، اما کونم گشاده، خلاصه امشب دلم میخاد پیش دوستای ایرانم بودم، اصن اینجا بودن باهم کس میگفتیم، خسته شدم ازاینکه یا باید اینگیلیسی با دوستام حرف بزنم و یا اینکه با ایرانی هایی باشم که نه اونا من رو درک میکنن و نه من اونا رو، و بعضن هم دوطرف همدیگه رو ریجکت میکنیم، خسته شدم...
و این خستگی تقصیر خودم هم هست، نوشتن اینا و اینجا کمک میکنه ذهنم باز شه، الان حال کتاب خوندن پیدا کردم، شاید تا صبح خونه بمونم و یه سری کتاب از برنامه عقب افتاده بخونم...

و ما ادراک ما لیله القدر؟!

امروز آدامس نعنایی می جویدم که چند دوست عربم از کنارم رد و شدند و سلام و علیکی کردیم، یکیشان خیلی طلبکارانه پرسید روزه نیستی؟ عرض داشتم که اولن دین مسئله شخصیست، دومن کلیه ام مشکل دارد، به تمسخر گفت یو آر رایت و رفت، چند دقیقه ای گذشت تا به ایرانی ها رسیدم، یکیشان با تمسخر پرسید روزه ای سید الشهدا؟! و دیگری پاسخ داد بوی نعناش داره داد میزنه روزَس، عرض داشتم اولن دین مسئله شخصیست و دومن کلیه ام مشکل داره، اولی پوزخندی زد و گفت من هم دایم الپریودم داداش، جدای از شوخی های لوس دو طرف، بنده همچنان اعتقاد دارم که دین مسئله شخصیست و ضمنن بنده کلیه ام مشکل دارد!!!

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

استدلال است دیگر

میگوید انقلاب کنید، دستی دستی خود را بدخت کرده اید. فکر میکنم سی سال پیش خود را بدبخت کردیم، بیشتر فکر میکنم میبینم بدبخت بودند دیگر، آن ها هم دیکتاتورها و احمق هایی از همین دیار داشتند، چاره نبود، باس تغییر میدادن، بیشتر فکری میشوم، طرف با هواپیمای ملی کشور ایکس برگشت، هواپیمای ملی که بدون اجازه دولت متبوعش آب هم نمیخورد، پس لابد تغیرمون دادن، برمیگردم به حال، ثانیه ها دارد میگذرد و باید جوابی بدهم، جوابی عاقل اندر سفیه، دوباره فکری میشوم که تو الف بچه دانشجو چه میدانی از تاریخی که بر من و پدرانم گذشته، بعد همانجا در ذهنم ادامه میدهم که آدم دنیا دیده ایست، این هم یه روز به امروز ما میرسد دیگر، جوابی میدهم، میگویم شاید درست بگویی اما باید تغییر کرد دیگر، انسان که نمی تواند بشیند و مرگ خود را تماشا کند، باید تکانی بخورد، حدقل با همان تکان زودتر میمیرد و تمام میشود ...
دوباره فکر میکنم چه میگویی؟ این ملت انقلاب نکرده، جنگیده، جنگ نکرده بحران گذرانده، بحران نگذرانده در سازندگی ریده، در سازندگی نریده، در اصلاحات اسهال شده است، این ملت خسته است اخوی، این ملت از سرش گذشته است تغییر، تکان بدهد سوریه میشود، تکانش دهند عراق و افغانستان، همین سکون سگش شرف دارد، ده سال دندان بر جگر گذاریم نسل مدیریتی تغییر خاهد کرد، آن زمان تکان خوردن راحت تر است، همانطور که ده سال پیش تکان خوردن سخت تر بود...
استدلال است دیگر، باید ببافیش، چاره ای نیست، صبر که میکنی باید وقت بگذرانی، باید با استدلال وقت بگذرانی...

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

ما ساختیم، تو هم بساز

باس جمع و جور کنم و اسباب کشی کنم یه اتاق اونور تر، این اتاق رو هم باس براش مستجر گیر بیارم تا خرج و دخلم یکم سرو سامون بگیره، این اتاقه، اتاقه خسته ایه، اتاق تنهاییه، این اتاق از تنهایی اشک منم یه روز در اروده حتا...
میترسم من جمع کنم برم، اونای دیگه که بیان توش نفرینم کنن!
بگن کسکش تو که میدونی اینجا این مرگ رو داره فقد باس به فکر جیب خودت باشی؟
خب نده اجاره به ما بدبختا، ما بدختام حس داریم، آدمیم، تنهایی اذیتمون میکنه، بعد من باس بگم، نگران نباش، هفته اولش اینطوریه، هفته های بعد میشه یه غار...
غار خوبیه خدا گواهه!
بعد هم بکنم تو پاچشون و یه قلیون چاق کنم بدم دستش، بگم همینه داداش، بیا با زندگی بسازیم ...

۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

دل بي جنبه من

يه مدت احساساتت از بين ميره، سيب زمينيه سيب زميني! اصن زندگي و آدما رو دايورت كردي، هي ميگذره، هي ميگذره... بعد طبق معمول شوخي هات با خيليا شروع ميكني يكي رو عزيزم صدا كردن، اصن طرف اونور دنياس و تو حتا بهش فكر هم نميكني، صرفن شوخيه ديگه... شوخي شوخيه ديگه، احساسه بر ميگرده، عزيزم ميشه جون دلم، هنوزم اونور دنياس، اما تو منتظرشي، دلتنگيت شروع ميشه، نه فقط واسه اون، حتا واسه بقيه، يادت مياد خونوادتو ٧ ماهه نديدي، دلتنگ تر ميشي، يادت مياد آخرين عكساي با خانوادت تو فرودگا رو آقا دزده با موبايلت باهم برد، بيشتر دلتنگ ميشي، بعد هي دلتنگ ميشي، دلتنگ ميشي... بعد فقد آرزوت ميشه آن شدنه اون! هر چقدم دور، هر چقدم دير... ديگه ايناس كه دايورته!!! دل آدما بي جنبس، نباس بهش پا داد...

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

گاهی که نه، بیش از گاهی دلمان تنگ میشود

سه ظهر از خاب پاشدم و ازینکه جای صبحانه و نهار یه بیسکوییت خوردم با آب پرتقال فشارم افتاده و سر درد خفیفی دارم، بوی سیگار هم احتمالن بی تاثیر نیست، اما خب وقتی کلن فازت بی حالی و بیخیالیه دیگه چه فرقی میکنه کلن؟
رفتم فیس بوک دیدم خاهرم دیشب کلی دلش برام تنگ شده و روز برادر اعلام کرده و چنتا عکس توپ ازم گذاشته، هم کلی دلم باز شد و خوشحال شدم هم دلم برای خاهرم بیشتر از قبل تنگ شد، تو عکسای پارسال خیلی با شخصیت تر و خوشتیپ تر هستم، این روزا دیگه مث اون موقع ها به لباسام توجه نمی کنم که حتمن شیک باشم، الان می پوشم و میریم بیرون! تو خونه هم که اصن اگه لباس تنم باشه باید صلوات فرستاد...
یه عکس خاهرم گذاشته از پارسال که مجریه جشن غدیر بودم، به مناسبت نیمه شعبان گذاشته، راس میگه، ایران بودم الان مجریه نیمه شعبان بودم، اما دیشب اصن نمیدونستم نیمه شعبانه، رفتم خونه یه سری اوباش داغون که داشتن وید می کشیدن، منم چند پوک زدم، اما تخممون رو هم نگرفت چه برسه به فضا و اینا، بعد دیگه دلم طاقت نیاورد زنگ زدم به خاهرم، گف عکسارو دیدی؟ گفتم آره عزیزم خیلی باحال بودن، مرسی. بعد گفت دیروز ریختن خونه مامان بابا دیش هارو خیلی وحشیانه از بالا پشت بوم پرت کردن پایین، پسر همسایه میخاسته بره دعوا کنه که آدم باشین دیوثا، ننه باباش نذاشتن، بعدن خانوم همسایه امده به مامان من گفته خوب شده امیر نیست و الا با محمد(پسر اونا) باید میرفتیم از کلانتری درشون میوردیم، خعلی اصبانی شدم، آخه مادر به خطا دیش میخای جمع کنی بکن، از بالا پشت بوم پرت کردنت پایین چه صیغه ایه؟ مردم رو ترسوندن چه نوع حکومتیه آخه؟
خلاصه بد مملکتی شده، دیشب سه تا مرد 35 ساله دیدم که رفته بودن برن اندونزی و از اونجا هم با کشتی برن استرالیا ،تو فرودگاه جاکارتا چون با 10/12 تا دیگه عین خودشون هم سفر شده بودن برگردونده بودنشون مالزی...
کلی هم بهشون توهین کرده بودن و اذیتشون کرده بودن! خلاصه خوووب مملکتی درست کردن برامون!
در مجموع خیلی دلم برای همه و برای ایران و همه چی تنگ شده!
خیلی دوست داشتم نیمه شعبان امسال هم با گروه متدین و مدرن و همه چی تموم پدر مهربان بازم جشن برگزار کنم...
نشد!
سال دیگه هم احتمالش از امسال کمتره که بشه...

۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه

تر، تر، تر...

تو همون اوايل بيست و خورده اي سالگي چشم وا ميكني ميبيني چقد آدم شدي، چقد فرق كردي، چقد خيلي حرفا و كارا رو اتوماتيك نميكني/نمي زني، خعلي سوتيارو نميدي... دفعه بعد كه چشم وا ميكني يكي دو سالي گذشته و ديگه كلن داري احساس مردونگي ميكني، احساس فهميدن اصل زندگي، احساس اينكه زندگيه خيلي پيچيده تر از اونيه كه بهت گفت عاشقت هس و عاشقت نبود... بعده ها حتا ميفهمي عاشقت بود، اما اون موقع بود نه بعدش، بعد ديگه هعي ميفهمي زندگي پيچيده تر از مدركته، پيچيده تر از درآمدته، ميفهمي خعلي از اخبار كه ميشنوي صرفن براي بازي دادنت هست، براي اينكه ديگران ازت مفت بهره ببرن... و تو هي پخته ميشي، و پخته تر، پخته تر، تر، تر...