۱۳۹۴ آبان ۵, سه‌شنبه

کل اگر طبیب بودی ...

بالا بروی، پایین بیایی، آدمی نمیداند چند چند است، البت شاید شما میدانید، اما طبق آمار سازمان ملل 80درصد آدمیزاد جماعت نمیداند چند چند است، اگر شما استناد بنده به آمار سازمان ملل را باور کردید یا حتی شک کردید به اینکه واقعا سازمان ملل انقدر بیکار است که همچین آماری درآورده است شما هم خودتان جزو همان 80 درصد هستید و نمیدانید که چند چند هستید، میگفتم، آدمیزاد نمیداند چند چند است، مثلا همین خود من، همین خود منی که دیشب کیک تولد 27 سالگیم را فوت کردم، همین خود منی که این بزرگترین سنی‌است که به عمرم دیدم و تجربه کرده‌م، همین خود منی که این پخته‌ترین روزگارم است، همین خود من 27 ساله، عمرا اگر بدانم چند چندم، یعنی همین دیشب که شمع 27 سالگی و لفظ "دایی امیر تولدت مبارک" را روی کیک دیدم گرخیدم، باور کنید گرخش هم دارد، داری راه میروی، نفس میکشی، می‌خندی، ناراحت می‌شوی، خلاصه داری زندگی میکنی یکهو میگویند "وایسا، هوی یارو، کجا با این عجله؟ دیگر 27 سالت شده، کیک تولدت را باید فوت کنی، دیگر 27 سالت شده باید کار بکنی، دیگر 27 سالت شده باید مسئولیت اجتماعی به عهده بگیری، 27 سالت شده باید یه غلطی بکنی، 27 سالت شده باید برای جامعه مفید باشی، 27 سالت شده، 27 سالت شده" 27 سالت شده و این بزرگترین سنی‌ت که توبه عمرت در 27 سال گذشته دیده‌ای! می‌خواهم بگویم که عجب زندگی عجیبی‌ست، نمی‌گذارند زندگیت را بکنی چون 27 ساله‌ت شده است...

اینها را گفتم که برسم به ندانستنِ چند چند بودن، اینکه ما نمیدانیم چند چندیم، نمیدانیم چه‌کاره‌ایم، نمیدانیم چه کاره نیستیم، نمیدانیم چه می‌خواهیم، نمیدانیم چه نمی‌خواهیم، ما 80 و اندی درصد دنیا، وسط، گیریم. و شما فکر نکن ما "عدم مطلعین از چند چندی" آدم‌های چرتی هستیم‌ها، در بین ما آدم‌ حسابی هم زیاد است، نیوتون را که میشناسی؟ همین نیوتون، همین این بنده خدا که یکی از بزرگترین کاشفان و متفکران بشریت در سه قرن گذشته به حساب می‌آید، همین این بنده خدا کار و فکر و زندگی‌َش کیمیاگری بوده است، یعنی چه؟ یعنی نمیدانسته چند چند است، صبح تا شب میرفته دنبال یه شبه پولدار شدن که یکهو سیب خورد تو کله‌ش، یعنی میگویم ما همه همینیم، ما 80 درصد نیست، 100 درصدیم، ما صد درصد نمیدانیم چند چندیم، نمیدانیم چه خبر است، در عین حال که خیلی خفنیم، در عین حال خیلی سطحی و احمقیم، در عین حال که خیلی باسوادیم، خیلی خاله‌زنکیم، در عین حال که موفقیم، خیلی حسودیم، کلا آدمی اینجور است، نمیداند چند چند است، لحظه‌ای نابغه قرن است و لحظه‌ای دیگر عامی‌ترینِ مردم زمانه خود...

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

ان‌درباب پا در هوایی، یا چقندر که بود و چه کرد؟

ان‌درباب پا در هوایی، یا چقندر که بود و چه کرد؟
من از خواب که بیدار می‌شوم اولین کار موبایلم را از شارژر می‌کنم و شروع می‌کنم به چک کردن، چک کردن کار خوبی‌ست، آدمی وقتی باخبر می‌شود سرحال می‌شود، اما این حال خوب و این خوبی چک کردن برای همیشه هم نیست، یعنی الزاما شما هرروز که بیدار می‌شوید نباید انتظار داشته باشید بعد از چک کردن دنیای کوچکتان حالتان خوب شود، مثلا همین چند وقت پیش که دوستِ نپالیِ من بیدار شده بود و شروع به چک کردن کرده بود، فهمیده بود شهرش و کشورش با خاک یکسان شده، حالش بد شد، خیلی بد، خیلی دپرس، من خودم صبح روز بعد از انتخابات یکی دو دوره قبل شکه شده بودم، حالم بد شده بود، پس همواره هم چک کردن و آپدیت شدن خوب نیست، یعنی الزاما همواره خوب نیست، اما در این دنیای مدرن چاره دیگری هم چندان نیست، یعنی منطقی نیست به ازای سالی چند بار حال بد کلا از خیر آپدیت شدن روزانه بگذریم، گفتم منطقی، اصلا واقعیتش تقصیر منطق است، در این دنیای مدرن منطق خیلی پررنگ است، یعنی الگوریتم مغزِ مایِ انسان در این عصر تکنولوژی جوری شده است که ناخودآگاه همواره دنبال منطقیم، من شخصا بارها درِ احساس را بسته‌م، جواب نمی‌دهد، جوابگو دنیای مدرن نیست، در این دنیا انقدر آمار و ارقام هست که واقعا زشت است کسی بازهم حرف از حال و حس و غیره بزند، خنگی طرف را می‌رساند اصلا!
حال این مقدمه بلند بالا را گفتم که چه؟ که از امروز بگویم، امروز صبح که از خواب بیدار شدم، قبل از دوش، قبل از مسواک، قبل از باز کردن پنجره، موبایلم را چک کردم، همه چی خوب بود، همه چی، عالی، واقعیتش هیچ خبر بدی به گوش من نرسید، حتا عکسی دیدم از دوستانم در هتل فیلان که عروسی یکیشان بوده یحتمل، من هم که طبق معمول چقندر...
من همیشه چقندر هستم، در میان همه دوستانم، چون همیشه نبودم، چون دور بودم، چون دوستی به کنار هم بودن هست، به کنار هم نبودن نیست گویا، من که شرایط زندگی‌م یکپا در هوا بودن بین خارج و ایران بوده، محکوم به چقندر بودنم، محکوم به دوست صمیمی نداشتن، محکوم به تولدها و عروسی‌های که فقط عکس‌هایشان را می‌بینم، محکوم به این فکر که اگر بودم هم یحتمل دعوت نمی‌شدم، چون این چند نفر چند سال گذشته که من نبودم باهاشان را همه با هم بودند، با هم خندیدند، حتی به هم خندیدند، لابد هر از چندگاهی یکی دوتاشان تنهایی باهم درد و دل کردند، خلاصه همه با هم رفاقت کردند، من چه؟ من و همه پا در هواها چند سال بودیم، چند سال نبودیم، دوباره چند سال بودیم، دوباره چند سال ... و قس علی هذا، ماها بی‌دوستانِ با دوستانیم، من از اکثر هم‌سن‌هایم در ایران به علت بودن در مدارس مختلف تعداد بیشتری انسان(اسما رفیق) را می‌شناسم، اما رفیق صمیمی هیچ کدام نیستم، البته خودم چنتایی‌شان را  صمیمی می‌پندارم اما واقعیت چیز دیگری‌ست، واقعیت با افکار ما سازگاری ندارد مع‌الاسف. مع الاسف هر بار خروج و برگشت من به ایران موجب تغییر من و آنها می‌شود، در نوجوانی این مهم خیلی پررنگ شد، به حدی که در برگشتم به ایران در سال‌های پایانی مدرسه، به علت تغییر ماهیتی اخلاقی با بهترین دوستان چند سال قبل‌ترم دعوایم شد، دعوای بدی بود در زمان خودش، الآن که فکر می‌کنم کمدی‌ست داستان، اما آن زمان این اختلاف فرهنگی بین من و آنها چه‌ها که نکرد، حالا هم همچنان مشکل سرجایش است، من دوست صمیمی ندارم، زیاد هم اخلاقیات امروزم ربطی به دوستان چند سال پیشم ندارد که بخواهم دوستی‌ای را نگه دارم، این مشکل اساسی من و امثال من است به نظرم، آدم‌هایی که نه در کشور خودشان نه در کشوری دیگر، دوست صمیمی ندارند، آدم‌های پا در هوا

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

او

نصفِ شب از شدت دلدرد از خواب پریدم، خیس عرق بودم، عرق سرد، کل تخت تو قسمت من جوری خیس بود که انگار 5 تا پارچ آب یکی ریخته باشه روم، رفتم دسشویی، مسموم شده بودم، تو این چند سال که تنهام غیر از دفعه اول که نمیدونستم باید چیکار کنم دیگه یاد گرفتم خودم خودم رو خوب کنم و از کسی کمک نخام، حتی دیگه وقتایی که پیش مامان اینا هستم چیزیم میشه به کسی نمیگم، اما اون شب کنارم خوابیده بود، برگشتم از دسشویی، لباسام رو به زور عوض کردم، رفتم دوباره دراز بکشم که دلم رو گرم کنم، انقدر تخت خیس بود که واقعا نمی‌شد، نشستم رو تخت و در خواب و بیداری و دلدرد سعی می‌کردم یه چاره‌ای پیدا کنم، یهو بیدار شد، نمیدونم چی پرسید و چی گفتم و چی شد دقیقا، فقط یادمه هی میگفتم نه و اینا و اونا و بخاب عزیزم و اینا که دیدم اونور تخت سفت بقلم کرده، دستش رو گذاشته رو دل و قلبم و داره می‌خابونتم
خوابیدم، صبح که پاشدم باورم نمی‌شد دستش انقدر شفا باشه، باورم نمی‌شد زندگی انقدر راحت و شیرین هم می‌شه، باورم نمی‌شد من بتونم بیشتر از دو شب یکی رو کنارم تحمل کنم، چه برسه به 12 13 شب، باورم نمی‌شد یکی من رو انقد تحمل کنه، باورم نمی‌شد این همه تحت تاثیر قرار گرفتن، خلاصه دخترا که نه اما اون دختره موجود عجیبی هست، باورای یک عمر آدم رو تغییر می‌ده، حواستون جمع باشه

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۹, شنبه

صرفا از سر دلتنگی برای نوشتن

یکی از مسائلی که ثابت می‌کند ما حیوانیم، یعنی انسان و حیوان یکی هستند فرار است، بصورت غریضی ما همه اهل فراریم، مورچه با آن کوچکی و فیل با آن عظمت، هر دو اهل فرارند، یعنی اصلا همه با هم فرار را بر قرار ترجیه می‌دهیم،  کلا مردانگی کم است، اینکه بایستی و فرار نکنی کار هر کس نیست، شاید همچین کار خوبی هم نباشد‌ها، یعنی شاید همچین عاقلانه هم نباشد، اما خب لاقل در لفظ و کلام و عمل خوش فرم است، مثال دیگر بخواهم بزنم می‌شود تصادف، یعنی نه تنها تصادف که هر خرابکاری که آدم بکند بعدش می‌خواهد فرار کند، طبق آمار در بیش از 80 درصد تصادف‌ها خاطی قصد فرار دارد! 
واقعیتش چند روز است دلم برای نوشتن تنگ شده بود، هرچه فکر می‌کردم مغزم در واقعیات زندگی بود و به هجویات نگارش و اینها نمی‌رفت، تا آنکه دست بردم سیگار بردارم که متوجه شدم مورچه‌ها فرار را بر قرار ترجیه داده‌اند، بنابراین این نوت دلیل و تهِ خاصی نداشت، دنبالش نگردید. 

۱۳۹۳ دی ۲۷, شنبه

صادرات اول ایران چیست؟

چند سال پیش که می‌خواستم تصمیم بگیرم ایران بمونم یا نمونم شروع کردم به خوندن و تحقیق در مورد این موضوع و اصلی‌ترین سوالم بعد از مطالعاتم این شد"چرا فکر می‌کنیم الزاما خروج ایرانی‌ها از کشور چیز بدی هست؟" رضا امیرخانی اگر اشتباه نکنم تو کتاب نفحات نفت نوشته بود از هر سه تا آمریکایی که از مدرسه فارغ التحصیل می‌شه یکی می‌ره دنبال کار، یکی می‌ره دنبال ادامه تحصیل و یکی از کشور خارج می‌شه، یه عده زیادی از جوانان آمریکایی در دهه 80 به علت مالیات پاسپورت آمریکایی و مشکلات اقتصادی از این کشور خارج می‌شدند و برنمی‌گشتند، انقدر این مسئله باب بود که تو چندین کتاب مختلف اجتماعی و رمان از جمله خداحافظ گری کوپر بهش اشاره شده و قسمتی از داستان شده. همین امروز آمریکا 6 میلیون آمریکایی خارج از آمریکا داره، البته بحث ما ایران هست نه آمریکا، صرفا خواستم بگم کشوری با معیارهای بالای مدرنیت، توسعه و دموکراسی هم ازین مسئله به دور نیست. همون موقع‌ها موقعیتش رو داشتم با معاونت و دبیر سابق شورای عالی امور ایرانیان خارج از کشور هم در این مورد صحبت کنم، نظر خیلی جالبی ایشون داشت که به اختصار در ادامه می‌آرم: "مگه ما چنتا مهندس و دکتر در ایران نیاز داریم که نگران این باشیم این عزیزان نیستند در مملکت؟ ما مازاد تولید نیروی انسانی داریم و امروز بنظرم صادرات اصلیمون نفت نیست، نیروی انسانی حرفه‌ای هست، و خب هر صادراتی سود داره، سود این قضیه هم یه ساله و دو ساله نیست، سود این مسئله این هست که ده سال دیگه از هر 1000 ایرانی حرفه‌ای یکی برگرده ایران و در ایران با اون همه تجربه کار و کارآفرینی کنه، مثال بارزش پروفسور سمیعی، ما خیلی دکتر مغز و اعصاب تو ایران داریم، خیلی هم در خارج از ایران داریم، اما یه پروفسور سمیعی بسه که برگرده و مرکز علمی شاخصی در ایران تاسیس کنه، آیا اگر سمیعی و سمیعی‌ها ایران بمونن همینقدر سود دارن؟ مثل این می‌مونه یه کارخونه محصولاتش رو نفروشه و انبار کنه، خب به چه دردی می‌خوره؟" تازه این مسئله سوای این هست که تعداد زیادی از کسانی که در خارج از ایران درآمد مناسبی دارند، در چند سال گذشته در خونه‌سازی و مسائل مختلف در داخل ایران سرمایه گذاری کردند، بعضی هم که خرج خونواده خودشون رو در داخل می‌دن، کلا درصد دانشجویان و ایرانیان خارج از کشور که از داخل ایران تغذیه مالی می‌شوند بسیار ناچیز هست. بنابراین بهتر هست دوباره سوال اول رو از خودمون بپرسیم "چرا فکر می‌کنیم الزاما خروج ایرانی‌ها از کشور چیز بدی هست؟"

مهم‌ترین مسئله بشریت رفتن و بردن مامان می‌شود اگر لازم باشد

خواهرم مسج زده که خواب دیده مامانم فوت شده و مامان رو بردیم حرم امام رضا
بابا داره سالاد درست می‌کنه، می‌گه براش بزن "طول عمر مامان زیاد می‌شه و اینکه مامان رو بردیم امام رضا به خاطر اینه که مامان رفته صله رحم و کارای خوب می‌کنه"
من برای خواهرم می‌زنم "طول عمر مامان زیاد می‌شه و اینکه مامان رفتن امام رضا به خاطر اینه که مامان رفته صله رحم و کارای خوب می‌کنه"

۱۳۹۳ دی ۶, شنبه

داستان‌های من و آقام

یکبار هم یادم بندازید نوتی بزنم از من و بابام، از فرق و شباهت‌های من و بابام، از اخم‌‌های آتشینی که از پدر به ارث بردم و از جیش کردنی که عمری‌ست اختلاف نظر داریم، من نظرم به ایستاده شاشیدن است، کلن معتقدم قدرتش را دارم، پس می‌توانم، اه و اوه نکنید، خودم می‌دانم ضرر دارد، اما برگر هم ضرر دارد، ته دیگ هم ضرر دارد، چرا به آنها گیر نمی‌دهید؟ فقط شاش من توله سگ است؟ خیر، من از شاش خود دفاع می‌کنم، فرق اساسی من و پدر از همین شاش شروع می‌شود، بابا می‌گوید باید بشینیم و جیش کنیم، من می‌گویم هر کسی سرش به شاش خودش باشد، البته نمی‌گوییم که، فکر کنم حداقل 15 سالی باشد در مورد جیش باهم صحبت نکرده‌ایم، آخرین بار وقتی پدرم در عنفوان نوجوانی بنده فهمید ایستاده جیش می‌کنم، از زور خشم گفت "سگا ایستاده اینکار رو می‌کنند، تو سگی؟" بعد از آن دیگر من نذاشتم پدرم بفهمد من چگونه جیش می‌کنم، چون فهمیدم تعصب دارد، پدر من خیلی هم با ادب است، به شاش می‌گوید "اینکار"  اما من می‌گویم شاش؛ حالا چرا به شاش گیر داده‌م، چون بنظرم اگر فلسفه این ماجرا را بدانیم متوجه مسائلی زیادی می‌شویم در مورد من و پدرم، مثلا اینکه پدر من در ایران بزرگ شده است، اما من در ایران بزرگ نشده‌م، من همیشه نصفه ایران بوده‌م و نصفه بزرگ شده‌م، بابا توالت ایرانی دوست دارد، بنظر من توالت ایرانی چندش است و جیش آدم را می‌پاشاند اینور اونور، اما بابا معتقد است در توالت ایرانی شکم آدم بهتر کار می‌کند، من فکر می‌کنم کلن چطوری می‌شود بابا با آن شکم و هیکل بتواند آنقدر پاهایش را خم کند و نیوفتد؟ من خودم با این سن و هیکل هیچ وقت سر توالت ایرانی تعادل نداشته و مجبورم دست خود را به شیلنگی، دستگیره‌ای، سیفونی جایی بند کنم، مبحث فلسفی دیگر جیش من و جیش بابا این است که من رو هیچی تعصب ندارم، اما بابا حتا رو جیش من که جیش خودش نیست هم تعصب دارد، کلن تعصب خر است و دیگر راجع‌به‌ش حرفی ندارم، فلسفه دیگر ماجرا آنجا جالب است که بابا سگ را بد می‌داند که مثل من می‌شاشد، اما خیلی معتقد است که پسر بده حضرت آدم کار خوبی کرد از کلاغ یاد گرفت برادر خود را خاک کند و اینها، کلن من نمی‌دانم این بزرگ‌ترها چرا دو هیچ از خودشان عقبند؟! حالا الآن که حال نداشتم، بعدا یادم بندازید برایتان نوت کنم باقی فلاسفه جیش را...