۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه
و من خدا را بنده نيستم
بعضي وقتا فك مي كنم خوب بودن و شاد بودن بسه واسه آدما! مگه آدما چي ميخان از زندگي؟ نميشه كه هميشه عالي بود... بعضي وقتا معمولي بودن ولي كنار هم بودن شايد بسمه براي خودم...
اما اينا شعاره! من وقتايي خوش اخلاقم كه برترين باشم، اصن تحمل برترين نبودن رو ندارم!
حتا تاكسيه معمولي كه سوار مي شم از زندگي راضي نيستم، حتمن بايد تاكسيم فيلان باشه، حتمن بايد از كيون فيل افتاده باشم!
و اينا همش شعاره كه من خوبم و خوش اخلاقم، اينا همه در راستاي همون برترين بودنه هست، در راستاي تلاش براي تعريف هاي تك، براي خاص بودن...
و اين ضعف شخصيتي اصلن چيز كوچيكي نيست، و همين شخصيت گند باعث ميشه در كار و زندگي حتا به مدير بودن هم راضي نباشم، من بايد خلق كنم، بايد خدايي كنم! بايد براي بقيه كار ايجاد كنم!اصن سر همين دارم كارآفريني ميخونم! كارايي بكنم كه عقل بقيه بهشون نمي رسه...
و اين از كمبود شخصيت منه!
اين شخصيت اولش براي جامعه خوب به نظر مياد اما آخرش يه ديكتاتور ميشه كه فقط خودش رو لايق مي دونه...
و ما ازين ديكتاتورها داريم! ديكتاتورهايي توانا كه ضعف هاي شخصيتيشون رو زير تعريف و تمجيدهايي كه ازشون ميشه قايم مي كنند!
و حتا اين نوت هم بوي برتري ميده، بوي گند خود پرستي و پنهان كردنش زير زندگاني...!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر