مامانم بهم یکی از شیرین ترین اولتیماتوم های عمرم رو داد، قبلنا میگفت "تا فیلان روز میری پول قبضارو پرداخت میکنی تا چوب تو مقعدت نکردم" بعده ها میگفت "از شنبه با کلنگ میزنم تو سرت اگه بخای دانشگا رو بپیچونی" بعد تر ها با داد میگفت "همین امشب با این دختره آشغال همه چی رو تموم میکنی، اسمشم نمیخام بشنوم" بعد تر تر ها میگفت "یه نخ دیگه سیگار دستت ببینم من میدونم و تو" و امشب مامانم اولتیماتوم داد "تا هفته دیگه پا میشی میای خونه" و چه اولتیماتوم خوشمزه ای...
مامانم به سنت هر ساله ی خونه، هفتم یا هشتم ماه محرم مراسم داره، این اولتیماتوم از سر خر حمالیای مراسم مامان هست، خیلی شیرینه، اولتیماتوم برگشتن به خونه بعد از نزدیک به یه سال، هعی، دلم قنج میره وقتی بهش فک میکنم، گفتم کسی هم دنبالم نیاد، خودم تاکسی میگیرم، اما شاید هم بیان، خلاصه غرق شدم تو افکارم
یاد ترافیک چمران افتادم، ترافیک صدر، بعد فک کردم کل راه رو میخابم احتمالن، به صدر که برسیم راننده هه بیدارم میکنه میگه داداش کجا برم؟
من یهو چشمم رو باز میکنم میبینم "عه، اینجا کجاست؟" میگه "صدریم دیگه، گفتی بیام صدر آدرس میدی" میگم "صدر؟ این پله چیه پس؟" میگه "داداش خیلی وخته نبودیا، دارن دو طبقه ش می کنن" میگم "آهان؛ آره، والا پارسال از کاوه میرفتیم، نه، صبر کن، از کامرانیه هم راه داره، اوه نه، کامرانیه خروجیش اونوره بزرگراهه، همین کاوه رو بپیچ" انگار کن که وافعن دارم به تاکسیه آدرس میدم، همه کوچه پس کوچه ها زنده از جلو چشمم داره رد میشه، وای که فک کردن بهشون هم لذت داره، فک کن بعد از یه سال زنگ در خونه رو بزنم، وااااای (جمع شدن اشک در چشم نویسنده و به روی خود نیاوردن ها)
کلیدم رو همین پریروز گم کردم، کل جا کلیدیم رو، بعده این همه مدت کلید خونه هنوز توش بود، یکی دوبار اومدم در بیارم، اما کار سختی بود، بیخیال شدم!
القصه که تهران شب از تو دور است، تهران همیشه نور است، تهران و کوچه هایش یادآور غرور است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر