۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

و ابی همچنان ادامه میده: هیچ تنها و غریبی طاقت غربت چشماتو نداره

من: میدونستی من و تو تهش با هم ازدواج میکنیم؟
د.ص: تهش یعنی کی؟
من: تهش یعنی وختی بزرگ شدیم
د.ص: پس چرا دعوتم نمی کنی ببریم بهم شام بدی؟
من: خب شام بدم باس بکنمت
د.ص: کثافت
من: پولشو دادم خب
د.ص: شما پسرا همتون آشغالین
وید رو از دستش میگیرم و میگم: ولی جدی به روز باهم ازدواج میکنیم
د.ص: تو بیای خاستگاریم مامان بابام نه نمیگن
من: تو چی؟
د.ص: منم نه نمیگم، ازدواج میکنیم بعد برمیگردیم همین جا تو میری پی کار خودت، منم پی کار خودم
دود رو میدم بیرون
من: یعنی من میشم عروسک خیمه شب بازیت برای راحت شدن از دست مامان بابات؟
د.ص: همین یه کارم ازت بر نمیاد آخه، بدش من اون لامصبُ
من: من بخام بگیرمت واقعی میخام
د.ص: خب بعدش هم واقعی بهم خیانت میکنی، من و تو که نمیتونیم بیشتر از چند ماه با کسی بمونیم
من: برای همین الان نمیام خاستگاریت
د.ص: خفه شو آشغال، خفه شو کثافت، خفه شو دیوث، میدونستی ننه م بهم اولتیماتوم سه ماهه داده که برگردم ازدواج کنم؟
من: خب بر نگرد
نگاه عاقل اندر سفیه ش میخورتم، چقد حس خوبیه کنارمه، هرچقد هم که زخم خورده و ناراحت باشه
من: خاستگار آخرت چی شد؟
د.ص: گفتم نمیخامش، بابام داد زد هنوز تو فکر اون پسره بی همه چیزی، بعد هم همه چی بهم ریخت، یه جورایی زندانی شده بودم، تا بقالی میخاستم برم مامانم باهام میومد، میدونی چیه؟ من دیگه بر نمیگردم تو اون خراب شده
من: میدونی چنتا بدبخت دیگه گیر مامان باباهاشونن اونجا؟ برو خدارو شکر کن لاقل میتونی بیای بیرون نفس بکشی
یه پوک محکم میزنم
د.ص: برو زودتر هرزه گیات رو تموم کن که منو بگیری، خیلی خسته شدم
من: جدی میخای به مامانم بگم میخامت؟
د.ص: خب تو که جدی منو نمیخای به هرحال
من: خب همون نقشه تو رو اجرا میکنیم، من میگیرمت، بعد تو نفس میکشی، بعد هم هرکس میره پی کارش، سالی یه بار هم باهمدیگه میریم ایران، ادای زوجای زرنگ و بامزه و خوشحال رو هم در میاریم
د.ص: جنسش خوب بوده، گرفتت
من: دلم برات تنگ شده بود
سرشو میزاره رو شونم
د.ص: منم
سرشو میارم بالا ببوسمش
نگام میکنه ودستم رو میزنه کنار با تلخند میگه: هر موقع بزرگ شدی بوسم کن

پ.ن: د.ص مخفف دوست صمیمی هست

۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

اسامی و شخصیت ها کاملن حقیقی هستند

ساعت 1:01 بامداد، واشنگتن-آمریکا: روزنامه نگاری داخل بار نشسته است و فکر میکند اشتباه بزرگی بود جانبداری از کارناوال انتخاباتی رامنی، سعی میکند با قولوپ های مارگاریتایش شب را صبح کند

ساعت 1:04 بامداد، جاکارتا-اندونزی: مدیرکل امور اجتماعی وزارت دارایی در حالی که مسواک میزند تصمیم میگیرد دست وزیر را برای رانت خواری باز تر کند، میداند که وزیر اگر رییس دولت شود، میتواند خود را وزیر کند.

ساعت 1:05 بامداد، مسکو-روسیه: راننده ریاست جمهوری داخل محوطه کاخ کرملین سیگارش را دود میکند و با خود میگوید حتا اگر مخالفین پوتین هم رای می آوردند من از شغلم تکون نمیخوردم و این چقدر خوب است که من از پوتین امنیت شغلیه بیشتری دارم،  هندزفری بیسیم تقی تقی میکند و محافظ شخصیه رییس جمهور دستور میدهد ماشین ها را آماده کنید.

ساعت 1:08 بامداد، بوینس آیرس-آرژانتین: آنتونیو دِلا روآ، پسر رییس جمهور سابق کشور، قلتی میزند و به معشوقه ش که خابیده است نگاه میکند، به حرف صبح همکارش فکر میکند که گفته بود شکیرا دراین شرایط چهره بهتری در جهت رای آوردن برای مجلس سال آینده میتوانست باشد، برای خود توجیه میکند که خودم هم دلم براش تنگ شده

ساعت 1:18 بامداد، تریپولی-لیبی: دوست صمیمی دبیر حزب التحریر که همزمان پسرخاله دبیر حزب، معاون مالی حزب و تئوریسین حزب هم هست در فرودگاه برای دبیر حزب که از پاریس برگشته است دست تکان میدهد و فکر میکند همسر فرانسوی پسرخاله ش اگر به جراید درز کند حزب شکست سختی خاهد خورد.

ساعت 1:22 بامداد، تهران-ایران: حجت الاسلام فیلانی،نماینده مردم ابرکوه در مجلس، درحالی تلفن را با پسرش که در لندن دانشجو هست قطع میکند که میداند به دلیل ترس از حرکت موج وارانه قسمت هایی از بدنه سپاه که احتمال کودتای نظامی در ماه های آتی را قوی میکند باید راه فراری برای خود و خونواده اش فراهم کند.

۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

یک جهان سومی

امروز تولد دختر داییمه که ده روز از خودم بزرگتره، خونوادگی زیادی غرب زده هستن ، فارسی هم بلد نیستن حتا ، اون یه ور دنیا امسال ازدواج کرد، برام ایمیل زد و دعوتم کرد و گفت واقعن دوس داشتم پیشمون بودی، منم زدم به سفارت مربوطه بگو ویزام رو بده من با کله میام! خلاصه خیلی زود ازدواج کرد، اون مسلمون نبود، من مسلمون بودم،  بعد مسلمون شده، بعد من روی برگردان شدم از دین، تولدش رو که تبریک گفتم، انقدر با انشالاه و ماشالاه و تشکر از خدا برای یه سال بزرگتر شدنش جواب داد که نفس عمیقی کشیدم برای ادامه این ده روز تا تولدم!

شاید ناراحتیم ازینه که امسال تولدم هیشکی از خونواده م کنارم نیست، دوستام هم احتمالن خبر ندارن که تولدمه، دوست خاصی هم آخه ندارم در این برهه که نزدیکم باشه، اسمشه خاهرم و شوهرش و خاهر زاده م پیشم هستن، اما هر دفعه سر عید و تولد و مسایلی ازین دست که میشه میرن از پیشم.

 خلاصه من در 24 سالگی شاید تقریبن با برنامه ترین سال زندگیم باشه و موفق هم توش باشم اما ناراحتم که زندگی ادامه داره، دختر داییم در یه کشور توسعه یافته در همین سن، خدا باور شده، دیندار شده، ازدواج کرده و امید به زندگیش افزایش پیدا کرده، این در حالیه که نصفه اطلاعات و سواد من رو نداره و هیچ مدرکی نگرفته و هیچ دغدغه ای هم نداره که بگیره و نیازی هم به دغدغه مندی نداره!

اما خب من پاسپورتم مث اون نیست، برای همین باید آدم موفقی باشم، چاره ای نیست، کلن بی چاره گی ست، همه چیز "باید" داره، باید درس بخونی، باید خاص بشی، باید موفق بشی، چون تو اهل فلان کشور جهان سومی! و برای فرار فقد همین راه رو داری...

پ.ن: اصن شاید اسم وبلاگم رو کردم یک جهان سومی، یک عقب مانده، یک "بایدی"، یکی که مجبور ست، همواره زور بالای سرش هست، یکی که از کشور خودش رونده شده، یکی که همینیه که هست... یه منجلابی، یه جهان سومی

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

کلیشه زندگی ادامه دارد ...

ساعت 20:00، لندن-انگلستان: دانشجویی در آندِرگراوند(مترو) تلو تلو میخورد، فکر میکند ساعتی 3 پوند برای اون همه ظرف خیلی بی انصافیست، پسربچه ای سیاه پوست وارد مترو میشود

ساعت 20:07، سائوپائولو-برزیل: پسر بچه ای 10 ساله توپ را زیر پای خود نگه داشته و با عصبانیت فکر میکند چرا پیرمردها همیشه از وسط بازی آنها رد میشوند؟

ساعت 20:10، نایروبی-کنیا: پیرمردی کپرنشین دستی به پوست چروک ساق پایش میکشد، مگس ها به هوا بر میخزند، از داخل کپر های اطراف صدای شیون دختری می آید که ختنه ش کرده اند
 
ساعت 20:19، پاتایا-تایلند: دختر جوان با خوشرویی به پسر خاورمیانه ای قیمت میدهد.

ساعت 20:26، پاریس- فرانسه: پسر سوریه ای از پنجره به خانه های روبرو نگاه میکند، ویزایش تمام شده و پدرش گفته در این وضعیت جنگی برنگردد، کتری برقی "تق" صدا میکند

ساعت 20:28، تهران- ایران: پدر وارد نشیمن میشود، به دخترش که دارد من و تو میبیند به حالت دستوری فرمان میدهد: بزن شبکه دو، 20:30 داره

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

ما در طوفانیم و در دوردست خشکی ای هم باشد تا فردا به کارمان نخاهد آمد

دارم فکر میکنم، فکر میکنم بهتره دکمه پوز رو بزنم، فکر نمی کنم، لیوان یه بار مصرف بر میدارم، یک سومش رو ودکا میریزم، دو سوم هم آب پرتقال و سون آپ، یک نخ بهمن هم روشن میکنم، طاقت بیار رفیق رو هم پلی میکنم، بعد دوباره فکر میکنم که امروز هم خونه ایم اومد تو اتاقم و به خاطر قیمت دلار گریه کرد، پک میزنم، لب تازه میکنم، مهم نیست، مهم نیست، مهم نیست