وسط بزرگراه مانده ام گاز بدم، سيگارم را از پنجره بتكانم يا سعي كنم برنامه فردايم را ميان آن همه اسباب كه تا خرتناق ماشينم را پر كرده است بچينم! اول فكر ميكنم خب صبح ميرم سركار، سريع اضافه ميكنم قبل از سر كار بايد چمدانم را خالي كنم تا در راه برگشت باقي مانده وسايلم را داخلش بريزم، بعد يادم مي آيد لباس براي فردايم نشسته م، دوباره فكر ميكنم خب الان ميروم ميشورم، هرچي حساب ميكنم ميبينم در همين ٥ ساعت مانده به سركار رفتن كه لباسم خشك نميشود، تازه خشك هم بشود به اتو كه نميرسم، گفتم "سگ خور، لباس همين امروزم را دوباره ميپوشم اما خب جالب نيست يه لباس را به طور متوالي بپوشم، اصن تخمم كه جالب نيست، وسط اسباب كشي به تخمم كه جالب نيست، دهع، همش نظر مردم، آلت در نظر مردم" تا حرف از آلت و تخم و اينها شد يادم افتاد ديشب به هم زديم، انقدر سرم شلوغ است كه سعي ميكنم به اين يكي درد ديگر فكر نكنم، ميگويم تخمم كه بهم زديم، اصن چه بهتر، الان باس نگران توضيح دادن از صبح كجا بودم و اينها هم ميبودم، البته از حق نبايد گذشت كه گير بود، اما زياد نه، مرامي گير نميداد شايدم از ترس اينكه من اخلاقم سگ ميشد وختي گير ميداد گير نميداد، به هر حال خدايش حفظش كند، دوس داشتني است ماشالا؛ ماشالا كه ميگويم ياد مامان ميوفتم، اگر امشب مرا ميديد كه تنهايي در غربت اسباب كشي ميكنم و اينطور دارم با مديريت زندگي م سخت كلنجار ميروم و به قولي روي پاي خودم ايستادم با همه تنهايي و مشكلاتم و نياز به بني بشري ندارم لابد ميگفت ماشالا مردي شدي، اما حالا كه نميبيند، به هر حال جايش خاليست، البته فقط به همين اندازه تعريف كردن ازم جايش خالي هست و الا بيشتر بخاهد باشد ميخواهد غر بزند كه چرا لباس هايت را ريختي تو نايلون هاي زباله براي اسباب كشي و ازين قضايا و حالا خر بيار و توضيح بده كه نايلون هاي زباله دم دست ترين و محكم ترين و راحت ترين وسيله براي جابه جايي وسايل ميباشد، علي ايحال كمبود خاب عجيبي دارم و تنهايي در بزرگراه هم گاز ميدهم، هم سيگارم را ميتكانم هم برنامه فردايم را ميريزم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر