نصفِ شب از شدت دلدرد از خواب پریدم، خیس عرق بودم، عرق سرد، کل تخت تو قسمت من جوری خیس بود که انگار 5 تا پارچ آب یکی ریخته باشه روم، رفتم دسشویی، مسموم شده بودم، تو این چند سال که تنهام غیر از دفعه اول که نمیدونستم باید چیکار کنم دیگه یاد گرفتم خودم خودم رو خوب کنم و از کسی کمک نخام، حتی دیگه وقتایی که پیش مامان اینا هستم چیزیم میشه به کسی نمیگم، اما اون شب کنارم خوابیده بود، برگشتم از دسشویی، لباسام رو به زور عوض کردم، رفتم دوباره دراز بکشم که دلم رو گرم کنم، انقدر تخت خیس بود که واقعا نمیشد، نشستم رو تخت و در خواب و بیداری و دلدرد سعی میکردم یه چارهای پیدا کنم، یهو بیدار شد، نمیدونم چی پرسید و چی گفتم و چی شد دقیقا، فقط یادمه هی میگفتم نه و اینا و اونا و بخاب عزیزم و اینا که دیدم اونور تخت سفت بقلم کرده، دستش رو گذاشته رو دل و قلبم و داره میخابونتم
خوابیدم، صبح که پاشدم باورم نمیشد دستش انقدر شفا باشه، باورم نمیشد زندگی انقدر راحت و شیرین هم میشه، باورم نمیشد من بتونم بیشتر از دو شب یکی رو کنارم تحمل کنم، چه برسه به 12 13 شب، باورم نمیشد یکی من رو انقد تحمل کنه، باورم نمیشد این همه تحت تاثیر قرار گرفتن، خلاصه دخترا که نه اما اون دختره موجود عجیبی هست، باورای یک عمر آدم رو تغییر میده، حواستون جمع باشه
خوابیدم، صبح که پاشدم باورم نمیشد دستش انقدر شفا باشه، باورم نمیشد زندگی انقدر راحت و شیرین هم میشه، باورم نمیشد من بتونم بیشتر از دو شب یکی رو کنارم تحمل کنم، چه برسه به 12 13 شب، باورم نمیشد یکی من رو انقد تحمل کنه، باورم نمیشد این همه تحت تاثیر قرار گرفتن، خلاصه دخترا که نه اما اون دختره موجود عجیبی هست، باورای یک عمر آدم رو تغییر میده، حواستون جمع باشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر