دیروز دوتا بچه دبستانی ایرانی دیدم...همراه دوست جوان مجرد من به جلسه امده بودن! میانه های جلسه متوجه شدم مادر بچه ها بیمارستان هست و برای همین بچه ها رو به دوست من سپرده!
اواسط جلسه موبایل دوستم زنگ خورد و رفت که جواب بده، و یکی از بچه ها هم دنبالش! وختی برگشتن بچه هه داشت گریه می کرد و می گفت ما رو پرورشگاه نفرستین...تو رو خدا عمو نذار بیان دنبالمون! توروخدا بذار من با مامانم حرف بزنم...یه بچه 9 ساله می خواست که پرورشگاه نفرستنش! جلسه تمام شد و پیگیر ماجرا شدم...
پدر بچه ها معتاد بوده و در ایران بازداشت هست و مادر بچه ها یک روزیست که مریض شده و به بیمارستان رفته، این خانواده توسط دوس پسر مادرشون ساپورت مالی می شن که این دوس پسر قصد جدا شدن از این خانواده رو داره، این مادر و دو بچه زیر نظر سازمان ملل و یا یکی از همین نهاد های زیربط هستن و دنبال مهاجرت به استرالیا هم ایضن...
داستان کمی پیچیده تر از فهم من هست اما همین که اون بچه اونطوری گریه می کرد و می خواست برای بار دوم به پرورشگاه نره بس بود تا بیام اینجا و بگم همچین انسان هایی هم موجودن ، هرچند که همه می دونیم...و نکته مهم تر اینجاست که همچین زندگی های متلاشی ای هم همچنان هست...و واقعن از این بچه و این اعصاب داغون چی برای آینده خواهد موند؟!
الان ساعت 9 صبح هست و من کل دیشب رو نخوابیدم...و همین الان یاد این زندگی افتادم و نگرانشون شدم...این بچه ها دایمن نگران ساپورت مالی دوس پسر مادرشون و برنگشتن به پرورشگاه بودن...
همین.
نقطه سر خط
پ.ن: نگارنده نه اعصاب و نه حال ویرایش متن رو داره،فقد بخونید و رد شید از کنارش!
پ.ن 1: دوست من یک گاو هست و دایمن به بچه ها گوشزد می کرد که احتمالن یو اِن میاد دنبالشون تا ببرتشون پرورشگاه
پ.ن 1: دوست من یک گاو هست و دایمن به بچه ها گوشزد می کرد که احتمالن یو اِن میاد دنبالشون تا ببرتشون پرورشگاه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر