۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

كارم از نو سر زدن بود

امروز رفتم كنار درياچه نشستم...تنها بودم، غصه تنهايي داشتم، اصن حس خونه و اتاقم نبود! از دانش گا كه امدم حتا سراغ خونه هم نرفتم! و همين خودش خوب بود كه درياچه اي بود... خلاصه بگم كه با درياچه دوس شدم، باهاش حرف زدم و شد همدمم! قرار شد ازين به بعد بيشتر برم سراغش! مي گف اون طرفا داف هم رفت و آمد داره اما من گفتم حال داف هم ندارم! بعدش هم ٢ بار شاشيدم توش! رفاقت عميقي شكل گرفته بينمون، تو فكرشم، شب هم امدم خونه يكي گف واسه شاديه دروني و روحيه گرفتن خنثا هاي زندگيت رو مثبت كن! مثلن ديدن سكيوريتيه شهرك خنثاست، اما مي شه با لبخند زدن و حال و احوال كردن مثبتش كرد و واقعن هم تاثير داره براي من مثلن همين درياچه يه عمره اونجاس اما من امروز مثبتش كردم و حالم بهتره...نبايد بذارم تنهايي اذيتم كنه، من براي اذيت شدن تنها نكردم خودم رو براي پيشرفت اينكارو كردم و بهش پايبندم! بهش پايبند باشيد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر