۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

title unknown

یک هفته شده که همراه خونواده هستم، چند باری دلم برای خونه خودم تنگ شده، حتا وسط هفته چند ساعتی برگشتم خونه و چند نخ سیگار پشت هم دود کردم و بعد برگشتم پیش بقیه، امشب هم خیلی هوای تنهایی شب ها و آرامش اتاقم به سرم زده بود، اما فک میکنم این تنها نبودن و ازون مهمتر این در کنار خونواده بودن خیلی موقت هست، و حیفه ...
حیف رو وقتی میفهمم که تو فرودگاه موقع بقل کردن مامان بابا بغضم رو قورت میدم و همه میدونیم که همه مون بغض هامون رو قورت دادیم و جاش لبخند زدیم و مثل خانواده ای که انگار از هم اصن دور نیستن بای بای میکنیم و میرویم.
بای بای میکنیم و من سعی میکنم زودتر از مابقی کسانی که میشناسنم و بعضن خاهرم و شوهر خاهرم سریع تر جدا بشم و مثل مار آروم به غار تنهایی خودم و پک های سیگارم فرو برم! حتا اگر شده برم توالت فرودگا برای چند دقیقه...
اونجا اشک و آه و دلتنگی و ابراز همش با هم در دنیای مجازی بی مورد هست، از همین الان که مینویسم حس شب اول تنهایی رو یه جوریم میشه و نفس عمیق میکشم...
اما همین آینده نگری میگه که استفاده بکنم پیش مامان بابا بودن رو!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر