یک هفته شده که همراه خونواده هستم، چند باری دلم برای خونه خودم تنگ شده، حتا وسط هفته چند ساعتی برگشتم خونه و چند نخ سیگار پشت هم دود کردم و بعد برگشتم پیش بقیه، امشب هم خیلی هوای تنهایی شب ها و آرامش اتاقم به سرم زده بود، اما فک میکنم این تنها نبودن و ازون مهمتر این در کنار خونواده بودن خیلی موقت هست، و حیفه ...
حیف رو وقتی میفهمم که تو فرودگاه موقع بقل کردن مامان بابا بغضم رو قورت میدم و همه میدونیم که همه مون بغض هامون رو قورت دادیم و جاش لبخند زدیم و مثل خانواده ای که انگار از هم اصن دور نیستن بای بای میکنیم و میرویم.
بای بای میکنیم و من سعی میکنم زودتر از مابقی کسانی که میشناسنم و بعضن خاهرم و شوهر خاهرم سریع تر جدا بشم و مثل مار آروم به غار تنهایی خودم و پک های سیگارم فرو برم! حتا اگر شده برم توالت فرودگا برای چند دقیقه...
اونجا اشک و آه و دلتنگی و ابراز همش با هم در دنیای مجازی بی مورد هست، از همین الان که مینویسم حس شب اول تنهایی رو یه جوریم میشه و نفس عمیق میکشم...
اما همین آینده نگری میگه که استفاده بکنم پیش مامان بابا بودن رو!
حیف رو وقتی میفهمم که تو فرودگاه موقع بقل کردن مامان بابا بغضم رو قورت میدم و همه میدونیم که همه مون بغض هامون رو قورت دادیم و جاش لبخند زدیم و مثل خانواده ای که انگار از هم اصن دور نیستن بای بای میکنیم و میرویم.
بای بای میکنیم و من سعی میکنم زودتر از مابقی کسانی که میشناسنم و بعضن خاهرم و شوهر خاهرم سریع تر جدا بشم و مثل مار آروم به غار تنهایی خودم و پک های سیگارم فرو برم! حتا اگر شده برم توالت فرودگا برای چند دقیقه...
اونجا اشک و آه و دلتنگی و ابراز همش با هم در دنیای مجازی بی مورد هست، از همین الان که مینویسم حس شب اول تنهایی رو یه جوریم میشه و نفس عمیق میکشم...
اما همین آینده نگری میگه که استفاده بکنم پیش مامان بابا بودن رو!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر