۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

وقتی امکانات کمه

سرم همش باس گرم باشه، گرم كتاب خوندن، كار كردن، درگير فلان مسئله شدن و اينا، سرم كه گرمه كاري نباشه خطرناك ميشم، فكرم ميره دنبال يلالي تلالي، دوباره هوس عاشقي ميزنه به سرش، بعد تموم دختراي دور بر، همه اونا كه اومدن و رفتن، همه اونا كه خاهند اومد و همه و همه رو بررسي ميكنه، تند تند، استدلال ميكنه، تند تند، دونه خوباشون رو جدا ميكنه و ميگه اين و اين و اين ... بعد خب تا اينجاش خوبه، مشكل اونجاس كه اين و اين و اين هيشكودوم اينجا نيستن كه، اصن ازونجا كه من اينجا رو دوس ندارم، دختراشم دوس ندارم، احتمالن اونا هم منو دوس ندارن! اصن نداره آدم دوس داشتني... يه سري آدم بازنده(لوزر) و اينا!
خلاصه جونم براتون بگه اين قضيه يه خوبي داره كه آدم مجبور به مشغول شدن به مسايل مختلف و درگيريه ذهني مفيد ميشه، اما يه بدي هم داره اونم اينه كه هر دفعه كه دوباره اين هوسا ميزنه به سرم ميزان تلانبار شدن قولومبه احساساتم بيشتر ميشه و اين هم اصن خوب نيست، اين باعث ميشه يه روز كه انبار پر شد و جا نداشت يهو بتركم و ريده بشه به همين زندگي بي ارزش كنونيمون و بشيم يه لوزر آشغالِ به درد نخور...
به هرحال مونا و نگار و مهسيما و دلارا و هدا تو فكر ما كه نه، تو قلب ما جا دارن...
با تشكر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر