۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

من روزهای معمولی رو دوس دارم

ساعت 9:30 ساعتم زنگ زد و بیدار باش داد، اما طبق معمول من پا نشدم، 11 پاشدم، 11 کلاس شروع میشد، دیگه رغبت نکردم برم، سرما خوردم، کل تخت و خودم و موتکا خیس عرق بودیم، همین سرماخوردگی هم بهوونه م بود برای توجیح، اما خب آدم وقتی میدونه باید یه کاری رو بکنه و نمی کنه هی عذاب وجدانش قلقلکش میده، مامان اینا منتظرن که برم پیششون، اما حال از جام تکون خوردن ندارم؛ هم این صندلی و کامپیوتر رو عاشقانه دوس دارم، هم اعصابه ضمیر ناخودآگاهم که میگه اینجا نباس باشی رو ندارم، هم اینکه نباس فرصت با خونواده بودن رو از دست داد، فعلن ناهار سفارش دادم برام بیارن، یه دوش هم میگیرم، باس دوباره بساط سیگار و عرق دیشب رو هم جمع کنم، چون فردا بابا میاد خونم، لباسام هم از دیشب تو ماشین لباسشویی بود، دوباره زدم بشورتشون، کفشام رو خوب نمی شوره این ماشین لباسشوویه، نمیدونم چه مرگشه! انقدر این مدت جای خونه بودن پیش خونواده بودم که دیگه اتاقم برام غریبگی میکنه،سیفون توالت آبش سفید بود، منم آب سفید دوس ندارم، آب سیفون باس آبی باشه، باس پر از این ماده ضدعفونی ها باشه و کف کنه، بعد یادم نمیومد مموری کارتی که توش عکسای فیلان اِکسَم هست کجاس، کل اتاق رو زیر و رو کردم تا یافت شد، این شعری هم که شری خونده که خوووب به ما حال داده از دیشب، لینکش رو پایین میذارم!
با تشکر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر