۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

ششم سپاتمبر 2012

 از دم دانشگا یه دختره تنها یه گوشه واستاده بود، خیلی معمولی و متشخص، ما هم هی یه خری رد میشد وا میستاد باهامون حرف زدن و نمیشد بریم حالشون رو بپرسیم، سوار اتوبوس شدیم دوباره با یکی دیگه همصحبت شدم و اینا، بعد دیگه همه پیاده شدن- لازم به ذکره که خونه من تو یه شهرک بورژوایی هست که همه اهالیش ماشین دارن الا من، واسه همین معمولن تو خط دوم سوار شدن به اتوبوس تنهام و تو اینترنت چرخ میزنم- خولاصه از قضا دیدیم لاقربتا؛ این خانوم متشخصه هم اومد دوباره تو همون ایستگاهی واستاد که میره خونه ما بعد ما یه نگاه انداختیم دیدیم روش رو برگردوند و رفت یه ور دیگه واستاد، فهمستیم که حال ما رو نداره، مام دوباره مشغول نت شدیم، سوار اتوبوس شدیم، اتوبوس رفت و رفت و رفت و انگی تو همون ایستگاه خونه ما با ما پیاده شد، ما رو میگی اصن دیگه داشتیم دیوونه میشدیم از فضولی که بفهمیم کجاییه ایشون، از میزان آرایش نکردنش و جلب توجه نکردنش میخورد که ایرانی نباشه، اما خب میخورد هم که موهاش رو رنگ کرده باشه و ایرانی باشه، خولاصه پیاده شدیم و رفتیم به سمت شهرک، دیدم پیچید سمت بقالی، مام با اینکه صبح بقالی بودیم، باز پیچیدیم سمت بقالی، رفتیم تو بقالی با هم، هی مردد بود سوسیس برداره یا کالباس، منم یه نون و تخم مرغ برداشتم، زودتر رفتم حساب کنم، حساب کردم دیدم یه آبجو هم برداشته و اومده، منم گفتم ایده خوبیه، ضمنه اینکه شاید توجهش جلب شه و اینا، رفتم یه آبجو هم برداشتم، اون حساب کرد، منم حساب کردم، رفتیم بیرون، خونه من از مسیر سمت راست نزدیک تر بود اما دنبالش رفتم چپ، دوباره خونه من از مسیر سمت راست بعدی هم نزدیکتر بود، اما دوباره دنبالش رفتم مستقیم، دیگه دفعه سوم دیدم مسیرم از سمت راست نزدیک تره و رفتم سمت راست و از هم جدا شدیم و قصه ما به سر رسید...
اگه تا اینجا خوندید شرمنده که تا آخرش پا نداد باهاش حرف بزنم و این اتفاق کمی هیجان انگیز جلوه کنه، اما این از ارزش های طاقت شما در خوندن من کم نمی کنه.
با تچکر

۱ نظر: