۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

استخوان در گلوی آدمی گیر می‌کند

لامصب تمامی ندارد که، فکر را می‌گویم، ته ندارد، میخابی، پا میشی، باز هم میخابی و بازهم که بیدار می‌شوی همانجاست، مثلن آدمی فکری می‌شود که عشق چیز خوبی‌ست، بعد می‌گویی هست که هست، من که نمی‌شوم، به من چه؟ بعد می‌گویی اما کاش کسی پیدا شود که شویم، باهم شویم، تا ته، اما خب نیست که، اصلن گیریم آنطرف باشد، تو که نیستی که، تو که نمی‌شوی که، می‌دانی، زندگی سگی‌تر از ازدواج و عاشقی‌ست، برای بقیه شاید خوب است، اما برای من که سوای دو سه سال اولش را می‌بینم، زیادی کیر کلفتی‌ست، فرهنگ و آیین ما هم آنقد رشد نکرده هنوز که مثلن چند سالی ازدواج کنیم، بعد دوباره برویم و ازدواج کنیم، می‌دانی؟ منظورم سخت است، یعنی همین، سخت است دیگر، زندگی سگی سخت است و زندگی بدگونه سگی است، بالاخره فکر هم مثل همه چیز حد دارد دیگر، سقف دارد، لیوان هم پر می‌شود می‌ریزد، مثلن حد فکر مدیرگروه اقتصاد دانشگاه تهران هم که پر شد، آلزایمر گرفت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر