۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه

اینا رو به کیوان گفتم


خوش رو نمیدونم، زندگی وقتی خوش میگذره که آدم با دوستایی باشه که باهاشون رفیق باشه، من اینجا رفیق ندارم

رفاقت باس از سر رفاقت باشه، باس چند نفر آدم جلوت باشن، تو با یکیشون رفیق شی، انتخاب ها که محدود میشه آدما نمیتونن رفیق هم شن، مثلن من و تو، از بین دانیال و آرین و حدود بیس سی تا آدم دیگه، من و تو شدیم رفیق هم تو اون خراب شده
این میشه رفاقت

یه مدل زبون داریم، زبون رفاقته، زبون دل آدمه، این همون زبون اصلیه، زبون اصلی رو هم فقط می‌شه به زبون مادری گفتش احتمالن، البته یکی بود به اینگلیسی هم میفهمیدش، اما موندنی نبود...
اینجا گزینه‌ها کم هستن، تعداد اونایی که زبون مادریت رو میفهمن اتوماتیک کم هست، اونا که زبون دلت رو بفهمن نیستن کلن، باگِ خلقته همین این

 با کسی که سرکار میری هم‌خونه‌ت هم میشه، همون رفیقت هم میشه، این همه قاطی شدن خیلی خوبه، به شرطی که رابطه‌ت از قبل، سر رفاقت شکل گرفته باشه نه از سر کار یا اجبارِ درس یا اجبار هم‌خونه شدن

غربت معنیش نمیشه تنهایی
میشه همین کمبود، همین محدودیت تو آدم

رو کاغذ نیگا کنی، کلی باس خوش بگذره، رو کاغذ درسم تموم شد، رو کاغذ سرکار بودم، رو کاغذ بدون محدودیت زندگی میکردم، اما امون از واقعیت زندگی آدما داش کیوان

خدا وکیلیش بنا به چس ناله نذاریا

بنا رو بذار به دلِ پر، بنا رو بذار به دوسال دوری از رفیق، دوری از مرامِ رفاقت، بنا رو بذار به اینکه خیلی خواستنی هستی، محض اینکه رفیقی

باس با دو تا چایی بریم بالا پشت بوم، تو هوای پاییزی تهران، اونجا حین سیگار کشیدن حرفامو بزنم، تهران لازمم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر