۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

Weirdos


هعی،آدم بچه پرروست، زیاد می‌خواهد، همش می‌خواهد،انگار نه انگار که در کنار دریاچه داشتید موجودات غیر ارگانیک هم را بررسی می‌کردید،  چقدر این دنیاهای موازیِ ترسناک، عاشقانه بود وقتی دستش... واقعیتش دستش شفا بخش است ، شفا می‌دهد، ترسناک‌ترین جنبه‌های بشری و ناشناخته را عاشقانه...، عاشقانه که نه، لطیف هم نه، خلاصه یه کاری می‌کند، دستش با لحظه‌های آدم یه کاری می‌کند، مثل دود سیگار و لبانش، مهم نیست که لب‌های سکسی‌ای ندارد، مهم این است که جنس علف لبانش به دهان بز بز قندی خیلی شیرین‌تر از قند و نبات است، شکلات است، شکلات لتونیایی با رگه‌هایی از خانواده فراری سلطنتی روسیه...
دفعه اول گفت چرا علف می‌کشی؟ گفتم "چون های شوم" گفت "خب بدون علف های شو مثل من" و بدون علف های شد. آدم‌های عجیب، آدم‌های دیوانه‌ای هستند، ترسناک به نظر می‌آیند ولی به قول خودش آخ که اگر موجش روی موجت بیفتد یا برعکس، یا همچین چیزهایی که معمولن آدم‌های معمولی سخت سرشان از تویشان در می‌آید...
دفعات اول که گفت جای سوال پرسیدن گوش بده، منظورش را نفهمیدم، بعدن یواش یواش آمد، جواب‌ها و هزاران جوایز دیگرِ عجیب بودن، یواش یواش که چه عرض کنم، همچون اینترنت 40/50 مگی دانلود شد، آنلاینِ آنلاین، برخط، بعد دیگر خیلی راحت گفت که ظاهر ساده‌م را نگاه نکن، و من نگاه نکردم، اما دیدم آن لحظه‌ای که مادربزرگش نام خانوادگی‌شان را تغییر داد تا دیگر کسی پیدایشان نکند غیر از دوستان که نیازی به اسم و فامیل ندارند برای شناختنِ هم...
اصلن اهمیت ندارد چقدر غرق در منطق و استدلال و سیاست شده‌ای، طبق گفته خودش، خونت که خونِ آنگونه باشد برمیگردی، به دنیا عجایب برمی‌گردی، اما نباید فربادش کنی، دیگران درک نمی‌کنند، نمی‌فهمند موجود غیر ارگانیک هم یکی مثل آنهاست، نباید اینطور کرد، نباید آنطور کرد، فقط های شو، کارت را بکن، برو، ببین، البته زیاد نبین، اذیت نکن، کرم نریز، دست نزن، دستش را بگیر، جرات پیدا کن، های شو، خواستی گریه کنی گریه کن، اینجور اعاظمِ بشری مردانگی را به این مسایل نمی‌بینند، به خودت کار دارند، اما سوسک را له نکن، کارما در دنیای خارج گویا عجیب در کاسه‌ت می‌گذارد...
تازه‌کارها باید بیشتر هم بپایند، نمی‌دانند چی به چی است، یکهو می‌زنند غلطی می‌کنند که نباید و در دنیای سطح اول ما دیوانه خطابشان می‌کنند و واقعن این جزای این خطاهای بچه‌گانه نیست.
داشتم از لبانش می‌گفتم و چایی که دعوتم کرد اما قبول نکردم، آخر روزِ دوم بود، اتوماتیک وار زیادی باهم بودیم، باید می‌رفت دوش می‌گرفت، پرنسس تحمل این‌ هوای گرم را ندارد، خلاصه تیریپ مردانگی برداشتم و آلت در مردانگی، البته دعوت که نکرد، بهش گفتم دعوتم کند، گفتم "دیدی گفتم نخواب، هنوز حرف داریم بزنیم" گفت "خب بیا بالا یه چایی بخور و برو" همانطور که گفتم دعوتم نکرد، اما من به دعوت گرفتم، بعد هم که حیف این‌ها در فرهنگشان تعارف ندارند، یک کلام گفتم "آخر می‌خواهی دوش بگیری، خسته‌ای، ایشالا نکست تایم" و گفت "اوکی، سی یو سون" و "سی یو سون" ِ من بدون "هانی" آخرش قشنگ نبود، اما خب نمی‌شود یکهو هم در صورت دختر مردم زد که دوستت دارم که، آن هم وقتی همین چند ساعت قبل در کنار دنیاهای موازی داشت از دوس پسر سابقش می‌گفت که خونِ خاصی نداشته و برای همین قادر به باهم بودن نبودند، و سر همین مسایل از همه چی زده است کنار، زده جاده خاکی و همچون کودکان پنج ساله لج کرده که من می‌خواهم بروم در طبیعت زندگی کنم، هیچ بنی بشری نمی‌خواهم و از بختِ اینگونه‌ش به من خورده و خودش می‌گوید من از امثال تو فرار کردم اما چقدر خوب است که در میان تمام زامبی‌های شهر تو دوام آوردی و شاید من هم بتوانم دوام بیاورم و دستم را بگیر و دستش را .... آخ که چقدر دستش خوب است، قرار شد او هم دست مرا بگیرد، گفت دنیای آنطرف من بیشتر تاریک‌ است‌ها، گفت من زیاد هم پاک نیستم‌ها، یک جور هایی می‌گفت اهل مافیاست آنطرف‌ها، گفتم به هر حال روشنایی و نیکی از دور خوش‌تر است اما خودِ من مهره‌های سیاه شطرنج را بیشتر می‌پسندم...
خلاصه خیلی عجیب است دنیای آنطرف، بدون کشیدن های می‌شوی، با دستانش مدیتیشن ‌‌می‌کنی و وای اگر مثل اینسپشن، یادت برود کدام دنیا دنیای اصلی‌ست. و وای بدون دستانش های شدن بدون علف خطرناک است/نیست/است/نیست...
می‌دانید، دنیاها، دنیای ما، کلن سر که نداشت، چطور می‌خواهد ته داشته باشد؟ یک جورهایی مثل همین نوت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر