۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

دو روزه یه استکان تو آشپزخونه شیکسته، تیکه هاش انقد شبیه تیکه های اون استکانه دماونده که دلم نمیاد جارو‌ش کنم...

دفعه اول كه داماد دومي رو برديم دماوند من پام رفت رو يه استكان، استكانه هم شيكست و نصفش رفت تو كف پام و خون و خونريزي راه افتاد، دوتا داماد هم منو زدن زير بغلشون و بردن بيمارستان، قضيه ازين قراره كه هركي دفعه اول ميومد دماوند اجبارن بايد خيس ميشد تا به عبارتي آب بندي بشه، اين داماد دومي هم كه بو برده بود از قضيه هي خودشو لوس ميكرد ميرفت تو ويلا در رو قفل مبكرد، طي يه حركت جيمز باندي من از پنجره اومدم برم تو كه هلش بدم بيرون كه اولي خيسش كنه كه يه استكان رو خاله م گذاشته بود لب پنجره و اونطوري شد كه خاطره شد، اوليه وسطاي خونريزي من شيلنگ رو برداشت و دومي رو خيس كرد و خداروشكر به نتيجه دلخواه رسيديم...
حالا غرض چيه؟ غرض اينه كه دوميه بهم گف تو كه ازدواج كردي من آنچنان زنت رو خيس ميكنم كه تو خاطراتت بنويسي...
من به شوخي ميگفتم سر اين بلايايي كه همه ميخان سر عشق من بيارن من هيچ وقت ازدواج نميكنم، خب اون شوخيش بود اما واقعيت اينه كه دماوند فروش رفت، خونه پدري هم همينطور، ايضن اگر همين دلخوشياي كوچيك براي ازدواج هم بود ديگه نيس...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر