۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه

باز باران با ترانه، می‌خورد بر بام مغزم

خیلی سال پیش من و خواهرم میرفتیم پیش همسایمون برای اینکه سخت افزار کامپیوتر رو بهمون یاد بده، من که کوچیکتر بودم به حدی یاد گرفتم که خودم تونستم کامپیوتر ببیندم، اما خواهرم هیچی یاد نگرفت؛ حتا هارد به هارد کردن ساده رو، خواهرم داشت این مطلب رو با دوستاش مطرح میکرد که "این امیر پدرسوخته همه چی رو یاد گرفته اما نمیدونم من چرا یاد نگرفتم، اصن بس که من خنگم" دوس خواهرم سوال هوشمندانه‌ای پرسید "همسایتون رو دوس داری؟" خواهرم گفت "نه، ازین دختر ترشیده‌های حرّاف هست" دوست خواهرم همین سوال رو از من پرسید و در عالم نوجوانی گفتم "خیلی مهربونه و من دوسش دارم" منظورم واضحه؟ 
سالیان سال گذشت، من معلم شدم، به گواه شاگردانم یک معلم استثنایی، به لحاظ حرفه‌ای نصف معلم‌های دیگه اون مدرسه نه سواد نه تجربه داشتم، به حدی یک جاهایی لنگ میزدم که از روی بیسوادی فهمیدم فیلان قسمت درس رو اصلا درس ندادم، اما میانگین نمرات کلاسم از میانگین نمرات معلم کلاس بقلی 1.5 نمره بالاتر شده بود، چرا؟ چون من داد نمیزدم و بچه‌ها به همین علت دوسم داشتن، اشتباه نکنید داستان من نیستم، داستان تاثیر علاقه در فهمیدن هست.
سا لیان سال گذشت و من رسیدم به امشب، امشبِ خاص زندگی من، امشبی که حس عجیبی دارم، انگار به پایان یک دوره رسیدم، دوره بی‌شعوری در رابطه، در 5 سال گذشته عمرم، همه پارتنرهام، اعم از سکس پارتنر تا دوس دختر فابریک یکصدا داد زدند من بی‌شعورم و من به این بی‌شعوری عین همه 5 سال گذشته و شاید بیشتر حتی به خودم بالیدم و قسمتی از جذابیت خودم دونستمش، تا امشب، تا امشب که او گفت جای فیلان و فیلان و فیلان شعور هم بخر، و پر واضح بود ناراحت بود، و پر واضح بود من ریده بودم، بو می‌دادم، همیشه وقتی میرینیم، انقدر هم میزنم تا یا همه چی بهم بخورد یا همه چی طبیعی شود، اینبار اما مثل پوتک بر سرم خورد، "او" ناراحت است ازچیزی که من آن را نکته مثبت خود می‌پنداشتم، از "بی‌شعوری" من
من برای اولین بار در زندگی فهمیدم *بی‎‌شعورم* چون کسی که *دوستش دارم* این رو بهم گفت، برگردید به پاراگراف اول و دوم و تاثیر دوس داشتن در یاد گرفتن و تاثیر بسیار عجیب دوس نداشتن در یاد نگرفتن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر