هرچه فکر میکنم دلیلی برای خدایی خدا پیدا نمیکنم پس قلتی میزنم تا ساعت کنار تخت را خاموش کنم، سعیم بر این است به قدری آرام بلند شوم که بیدارش نکنم، اما دستش را که میخاهم جای خودم روی بالشت بگذارم صدای اعتراضش بلند میشود "امیر..." با "جانم" جواب میدهم اما باز خابش میبرد، آرام در دستشویی را میبندم دوش میگیرم، ریشم را میزنم، مسواک میکنم، حوله را دورم میپیچم و در را باز میکنم، روی تخت نشسته، سیگاری روشن کرده و دارد مرا نگاه میکند، میگوید "کاش منم مسواک کرده بودم که دهنم بوی خوب میداد که با اعتماد به نفس کامل بوست میکردم" به سمتش میروم و با اعتماد به نفس کامل بوسش میکنم، بوی سیگار و افتر شیو بدجوری قاطی و پاطی کردتمان...
دارم لباسم را میپوشم که میگوید "امیر من نمیخام ترک کنم" میگویم "ترک نکن گل بانو" میگوید "اگر جواب آزمایش مثبت باشه نگهش داریم واقعن؟" میگویم "هرچی تو بخای" میگه "من که میدونم آخرش حرف تو میشه، جلوی من همیشه میگی هرچی من میخام، آخرش اما هرچی خودت میخای میشه" خم میشوم و دوباره میبوسمش "اگه دلت خاست نگهش میداریم" میخندد، خنده شاد بودن، خنده خوشحال بودن، خنده شکر خدایی که میداند من پیدایش نکردم...
داخل دستشوییست که از پشت در صدای "مامان،مامان" دومین دلیل زندگی بشریت میآید، در اتاق را باز میکنم، بقلش میکنم، روی هوا میچرخانمش و میندازمش روی تخت، با لباس خواب خوردنی تر هم هست.
سر میز صبحانه هر دوشان را میبوسم و میروم بیرون، دو ساعتی بیشتر نگذشته که تلفنم زنگ میخورد، روی اسکرین گوشی نوشته "زندگی ایز کالینگ یو" بر میدارم و میگویم "جانم" میگوید "ترک میکنم، دیگر نمیکشم تا تو سومین دلیل زندگیت بدنیا بیاید" و برای سومین بار من شک میکنم به نبودن خدا...
امروز این را نوشتم، سرکار هم نوشتم، که بگویم هیچ دلیلی برای زندگی ندارم، اما همه امیدم دلیل اولم برای زندگیست که منتظرش هستم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر