۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

دوازدهم مارچ دوهزار سینزده

و تو ای بانو
که سلام دارم به روی ماهت
بیا مثل همه بازیهایمان، بازی کنیم با این یکی هم، سلام بازی کنیم،
و سلام کنیم به آن روز که من فهمیدم تو چقدر آشنایی از پس همه اسامی مستعار و اکانت های جور واجور جیم دارت و لب نزدم تا جفتمان راحت نوت هایمان را ادامه دهیم در همان خفای ساختگی خودمان
و سلام کنیم به آن لحظه که مجبور شدم حقیقت را فاش کنم قبل از اینکه از دیگری میفهمیدی و تو به گفته خودت هوارت حواس همه اطرافیان را جلب کرده بود. و چقد هم فحشم دادی و من از پشت این جعبه جادویی چقدر خندیدم و نگران بودم از این به بعد نتوانیم نوت بزنیم...
سلام به آن موقع که من میگفتم ولایتی رییس جمهور قابلی میشود و تو میگفتی نه و نگو که سورس اطلاعاتمان یکی بود، چرا به این سلام کردم، چون روزهای آخر تو از دهنت در رفت که بهترین گزینه همان ولایتیست و فقد خواستم همین اول نامه کرمی  ریخته باشم که یادت بماند حرف  حرف من است و لا غیر(و بدان که بهترین گزینه خاتمیست، نشد باید به همان ولایتی دل خوش کرد)
خب خسته کننده شد، اسکیپ میکنیم به همان حوصله سر رفتنمان در ترافیک لعنتی دوس داشتنی تهران، همان جا که پنجره ها را میدادیم پایین و سلام میکنیم به تیاتری که ملت را ناخواسته مجبور به تماشایش میکردیم، تنهایی سلام میکنم به آن لحظه که میپرسیدی دیشب کجای بودی و حق است علیکی بگویم به آنجا که داد میزدم دو تا زن دارم دو تا دیگه هم میگیرم، تو هم هیچ گهی نمیتونی بخوری...
و حتا میشود قسم خورد به آن لحظه که تو از داد من چشمانت قرمز شد و من نه در تیاترمان، که در واقعیت از کرده خود پشیمان شدم و خیلی جدی خارج از تیاتر گفتم غلط کردم گریه نکنیا و تو زدی زیر خنده که جدی هیچ وقت دو تا زن نگیر تو تحملش رو نداری و چه خوب شد که قسم خوردم به این لحظاتمان که با گفتنش مو بر تن آدمی سیخ میشود بس که خوب بود، بس که خوب
بودی...
و سلام بکنیم به همه نقش هایمان که درشان ذوب شدیم و حقن که ما دوتا اشتباهن از اهالی ذوب شده در ولایت نیستم که بسی خوب ذوب شدگی را بلدیم
سلام بازی بس است،  من و تو زود حوصله مان سر میرفت برای همین همش باید بازی های جدید بکنیم، حتا مامان بازی، آن لحظه که قبل از خدافظی آخر بسته ای پر از میوه خشک و آلبالو خشک و اینها انداختی تو کوله پشتی ام و من اصن نفهمیده بودم تا اینکه همین چند روز پیش از پشت این جعبه لعنتی دوس داشتنی جادویی گفتی اونارو مامانت نداده بودا، من داده بودم و من چقد ذوق کردم از مامان بازیت....
و حیف که در فرودگاه اینبار نمیتوانم مامانم بازیت را جبران کنم و سر راهی یواشکی جینگولی در کیفت بیندازم، البته این نامه حکم همون جینگول یواشکی را دارد که چون دستم به کوله پشتی ات نمیرسد اینجاها میگذارمش که وختی رسیدی پیدایش کنی...
تو هم داری میروی،تو هم جایی میروی که دوس نداری، و انگار همین خصوصیاتمان بود که این دو ماه را شیرین کرده بود، همین که جفتمان موقتی در بهترین شهر دنیا عشق و حال کردیم و بعد با بی حوصلگی بارمان را بستیم و رفتیم به دیار غیر از دیاری که دوستش داریم....
اشکالی ندارد عزیز دلم، ماها امتحانمان امتحان حسرت نخوردن است، اینکه آنقدر به موقعش خوش میگذرانیم که جایی برای حسرت خوردن باقی نمیگذاریم، گاهی فقد یک آه میماند جای حسرت که میگوییم بس روزگار نیک...
که میگوییم دوستت دارم
 سفر بخیر و سر و دلت سلامت

۱ نظر:

  1. دقیقا حسرت نخوردن...مثل همیشه قلمت عالی و حست فوق العاده

    پاسخحذف