۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

یک جهان سومی

امروز تولد دختر داییمه که ده روز از خودم بزرگتره، خونوادگی زیادی غرب زده هستن ، فارسی هم بلد نیستن حتا ، اون یه ور دنیا امسال ازدواج کرد، برام ایمیل زد و دعوتم کرد و گفت واقعن دوس داشتم پیشمون بودی، منم زدم به سفارت مربوطه بگو ویزام رو بده من با کله میام! خلاصه خیلی زود ازدواج کرد، اون مسلمون نبود، من مسلمون بودم،  بعد مسلمون شده، بعد من روی برگردان شدم از دین، تولدش رو که تبریک گفتم، انقدر با انشالاه و ماشالاه و تشکر از خدا برای یه سال بزرگتر شدنش جواب داد که نفس عمیقی کشیدم برای ادامه این ده روز تا تولدم!

شاید ناراحتیم ازینه که امسال تولدم هیشکی از خونواده م کنارم نیست، دوستام هم احتمالن خبر ندارن که تولدمه، دوست خاصی هم آخه ندارم در این برهه که نزدیکم باشه، اسمشه خاهرم و شوهرش و خاهر زاده م پیشم هستن، اما هر دفعه سر عید و تولد و مسایلی ازین دست که میشه میرن از پیشم.

 خلاصه من در 24 سالگی شاید تقریبن با برنامه ترین سال زندگیم باشه و موفق هم توش باشم اما ناراحتم که زندگی ادامه داره، دختر داییم در یه کشور توسعه یافته در همین سن، خدا باور شده، دیندار شده، ازدواج کرده و امید به زندگیش افزایش پیدا کرده، این در حالیه که نصفه اطلاعات و سواد من رو نداره و هیچ مدرکی نگرفته و هیچ دغدغه ای هم نداره که بگیره و نیازی هم به دغدغه مندی نداره!

اما خب من پاسپورتم مث اون نیست، برای همین باید آدم موفقی باشم، چاره ای نیست، کلن بی چاره گی ست، همه چیز "باید" داره، باید درس بخونی، باید خاص بشی، باید موفق بشی، چون تو اهل فلان کشور جهان سومی! و برای فرار فقد همین راه رو داری...

پ.ن: اصن شاید اسم وبلاگم رو کردم یک جهان سومی، یک عقب مانده، یک "بایدی"، یکی که مجبور ست، همواره زور بالای سرش هست، یکی که از کشور خودش رونده شده، یکی که همینیه که هست... یه منجلابی، یه جهان سومی

۱ نظر: